جدول جو
جدول جو

معنی سرخاب - جستجوی لغت در جدول جو

سرخاب
(دخترانه)
سهراب، گلگون، شاداب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر رستم پهلوان شاهنامه و تهمینه
تصویری از سرخاب
تصویر سرخاب
فرهنگ نامهای ایرانی
سرخاب
گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
تصویری از سرخاب
تصویر سرخاب
فرهنگ فارسی عمید
سرخاب
(سُ)
ابن مهرمردان. از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 180). از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران)
نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف) :
یکی پارسی بود بس نامدار
که سرخابش خواندی همی شهریار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270)
سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج). نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث)
ابن قارون. از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنۀ 466 هجری قمری وفات یافت. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 181)
نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرخاب
(سُ)
نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه. (برهان). نام رودی است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودی در نواحی کابل. (غیاث)
نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900گزی تهران واقع شده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
سرخاب
(سُ)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
پیش اوکی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب.
عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15).
کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود.
منوچهری.
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب.
سنایی.
، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) :
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان.
خاقانی.
بسکه سرخاب روی عمر بشست
این سپید آب پشت شهوت جوی.
خاقانی.
چون ز سرخاب روی شاهد شنگ
داده سرخاب را جمال تو رنگ.
اوحدی (از جهانگیری).
هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ
سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) :
ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن
گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن.
میرنجات (از آنندراج).
، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) :
تبریز مرا راحت جان خواهد بود
پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود
تا درنکشم آب چرنداب و کجیل
سرخاب ز چشم من روان خواهد بود.
کمال خجندی (از انجمن آرا).
، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) :
تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را.
سیدجلال عضد (از شرفنامه).
رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز
می چو خون سیاوش در پیاله فکن.
منصور شیرازی (ازآنندراج).
، خم شراب. (آنندراج) :
شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش
از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش.
مخلص کاشی (از بهار عجم).
، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرخاب
ماده ای سرخ رنگ که زنان بگونه خود مالند گلگونه غازه، نوعی مرغابی سرخ رنگ خرچال شوار شوال، شراب لعلی، خون
فرهنگ لغت هوشیار
سرخاب
((سُ))
ماده ای سرخ رنگ که زنان به گونه خود مالند، گلگونه
تصویری از سرخاب
تصویر سرخاب
فرهنگ فارسی معین
سرخاب
آلغونه، بزک، سرخی، غازه، گلغونه، گلگونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخاب
از دهات بار فروش بابل، سرخاب، گیاهی با میوه ای شبیه خوشه ی انگور، میوه ی پلم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرداب
تصویر سرداب
خانۀ زیرزمینی که تابستان در آنجا به سر ببرند، جایی که در زیرزمین برای دفن اموات یا گذاشتن تابوت مرده درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراب
تصویر سراب
تصویری موهوم که در روز و روی سطح افقی به دلیل انعکاس نور بر لایه ای از هوای رقیق شدۀ نزدیک به سطح زمین تشکیل می شود، برای مثال دور است سر آب در این بادیه هشدار / تا غول بیابان نفریبد به سرابت (حافظ - ۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
آلتی شبیه شانه که با آن موی سر را هموار و مرتب می کردند یا سر را می خاراندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخاب
تصویر چرخاب
چرخی که به قوۀ آب حرکت کند، چرخی که آب آن را بگرداند، گرداب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرلاب
تصویر سرلاب
اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، استرلاب، سترلاب، صلاب، صرلاب، اصطرلاب، سطرلاب
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
کاسموی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
نافرمان و سرکش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’اسم یکی از محلات قدیم اصفهانست که در استیلای افاغنه خراب شده’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 218)
دهی از دهستان براآن، بخش حومه شهرستان اصفهان که در خاور شهر واقع و جزء اصفهان است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چرخی که آب آنرا میگرداند. (ناظم الاطباء) ، چرخ آب کشی. چرخ چاه. دولاب. چرخ دولاب، گرداب. (آنندراج). خربله و گرداب. (ناظم الاطباء) :
ز تاب مهر سرکرده لب آب
هزاران چرخیات از بهر چرخاب.
منیر (در تعریف گرما، از آنندراج).
رجوع به چرخ و چرخ آب کشی و چرخ چاه و چرخ دولاب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ خوا / خا)
نام فنی از کشتی. (آنندراج) :
ور مخالف که ترا گفته که سرخواب مزن
گرد موی کمرت پیچ شود تاب مزن.
میرنجات (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یک ایرانی اصیل. (ولف) :
یکی پارسی بود بس نامدار
که سرخانش خواندی همی شهریار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 227)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خانه ای را گویند که در زیر زمین سازند. (برهان). خانه که در زیر زمین سازند تا در گرما به آن پناه برند و آب در آنجا نگاه دارند تا سرد ماند. (غیاث). خانه ای که در زیر زمین سازند برای گرما. معرب است. (منتهی الارب). بنایی است در زیر زمین که در تابستان درآن آب می گذارند تا سرد شود. معرب است. ’سرب’ یعنی بارد و آب بمعنی ماء است. ج، سرادیب. (از اقرب الموارد). سردابه. (برهان). خانه زیر زمین. (بحر الجواهر) (دهار) (جهانگیری) : مهتران و بزرگان سردابها فرمودند قیلوله را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). او را به مقبرۀ بابلان بر کنار سردابی که از برای او ترتیب کرده بودند حاضرآوردند. (تاریخ قم ص 213). و رجوع به سردابه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است چهار فرسخ در جنوب مشرق شمیل. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
طبری. رئیس فرقه ای از زیدیه. الخشبیه. اصحاب صرخاب الطبری، و وقت خروج سلاح ایشان از چوب بود. (بیان الادیان ص 34). ظاهراً کلمه معرب سرخاب است: خشبیه یا سرخابیه پیروان سرخاب طبری از فرق زیدیه که بکمک مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی خروج کردند و چون سلاحی جز چوب (خشب) نداشتند به این نام خوانده شده اند و برخی گفته اند که چون ایشان چوبۀ داری را که زید بن علی بر آن آویخته شد نگهداری کرده بودند به این اسم خوانده شده اند. (ضمیمۀ ترجمه ملل و نحل شهرستانی از جلالی نائینی ص 15) (مفاتیح العلوم خوارزمی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
بنایی است در زیر زمین که در تابستان در آن آب میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخاب
تصویر چرخاب
چرخی که بقوه آب حرکت کند، گرداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخاب
تصویر سخاب
گردن آویز گردن آویز بی گوهر که از هسته یا گل فراهم آورند گلوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخواب
تصویر سرخواب
فنی است از کشتی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
((سَ))
اطاقی در زیر زمین خانه برای استفاده از خنکی آن در تابستان برای نگهداری غذا و چیزهای فاسد شدنی، سردابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرخاب
تصویر چرخاب
((چَ))
چرخی که به قوه آب حرکت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخابی
تصویر سرخابی
مربوط به سرخاب، رنگ سرخ مایل به بنفش که از ترکیب مساوی رنگ های قرمز و آبی ساخته می شود، صورتی مایل به قرمز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراب
تصویر سراب
((سَ))
زمین صاف و هموار که در اثر گرمای زیاد، از فاصله دور به نظر آب می نماید
فرهنگ فارسی معین
آسیا، آسیاب، چرخ آب کشی، گرداب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دخمه، زیرزمینی، سردابه، سمجح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسب سفید، نام اسب یا قاطر حنایی رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در نزدیکی روستای میخ ساز نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی