جدول جو
جدول جو

معنی سرجنبان - جستجوی لغت در جدول جو

سرجنبان
بزرگ تر صنف یا طایفه، سردسته، مرد متنفذ، معروف و مشهور، سرزنده
تصویری از سرجنبان
تصویر سرجنبان
فرهنگ فارسی عمید
سرجنبان
(نَ مُ دَ / دِ)
که سر تکان دهد. که سر خویش بجنباند. رجوع به سر جنباندن شود، در تداول عامه، رئیس. بزرگ. زعیم. متنفذ. صاحب نفوذ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
سرجنبان
((~. جُ))
بزرگتر صنف یا طایفه، سردسته
تصویری از سرجنبان
تصویر سرجنبان
فرهنگ فارسی معین
سرجنبان
صفت بانی، رئیس، رکن، رهبر، سرخیل، سردسته، سرسلسله، سرکرده، سلسله جنبان، قاید، مهتر قوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جنبان
تصویر جنبان
در حال جنبیدن، جنبنده مثلاً منارجنبان، بن مضارع جنباندن، پسوند متصل به واژه به معنای جنباننده مثلاً سلسله جنبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرنبان
تصویر غرنبان
در حال غرنبیدن، غرنبنده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ جَ)
ده کوچکی است از بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 14 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
به صیغۀ تثنیه، منظور رجب و شعبان است. (از ناظم الاطباء). ماه رجب و شعبان است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجب و شعبان. (مهذب الاسماء). رجب و شعبان، مانند قمرین برای شمس و قمر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُمْ)
سنبنده. سوراخ کننده:
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قریه ای است یک فرسنگی بیشتر مغرب قلعه سوخته. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام محله ای است به ری و گفته اند که جای بسیار باصفایی است که از وسط آن نهری جاری می شود و طرفین نهر پر از اشجار بهم پیچیده و بهم پیوسته میباشد. بازارهایی هم دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بستۀ کوچکی که بر روی بار گذارند و سربار، پرتگاه و نشیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
درختی است که بوته و ثمر آن مانند بوته و ثمر بادنجان است و بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب). درختی است، بوته و میوۀ آن چون بادنجان و بدان پوست را دباغی کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ جَ)
رجوع شود به شرجبان
لغت نامه دهخدا
(سُ رُمْ)
نوعی از ماهی کوچک فلس دار. (دزی ج 1 ص 650)
لغت نامه دهخدا
(غُ رُمْ)
غرنبنده، در حال غرنبیدن. رجوع به غرنبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
قلعه ای بود بر کوهی که محاذی طارمین است بر پنج فرسنگ سلطانیه بجانب شرقی است و کمابیش پنجاه پاره دیه از توابع آن بود و تمامت در فترت مغول خراب شده بود. (نزهه القلوب چ لیدن ص 64). نام قلعه ای بود بر قلۀ کوهی از کوه های دیلم مشرف بر اراضی صحرای قزوین و ابهر و زنگان در کمال متانت و حصانت و رفعت مشتمل بر دو طبقه چنانکه اگر طبقۀسفلی مسخر شود طبقۀ علیا که قلۀ آن قلعه است خود به منزلۀ حصن حصین خواهد بود که استخلاص آن مشکل دست دهد، از آن به این اسم موسوم شده است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ خوا / خا)
مرکب از ’ا’، علامت نفی + جنبان بمعنی متحرک، و کلمه را بمعنی ساکن و بیحرکت گرفته اند و آن برساختۀ مؤلف دساتیر است. رجوع به برهان قاطع و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه نائین و یزد میان شمس و اردکان، دارای پستخانه و تلگرافخانه، در 590100 گزی تهران
لغت نامه دهخدا
(دِ/ دَ)
ساکن. غیر متحرک. بی حرکت. (ناظم الاطباء). که جنبان و متحرک نیست. اجنبان
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تحریری از سرجهان: سلطان خود از راه بازگشته بود و عنان بجانب قلعۀ سرجاهان تافته. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 115). رجوع به سرجهان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
قصبه ای جزء دهستان ابرشیوه و پشت کوه بخش شهرستان دماوند. دارای 1850 تن جمعیت است. آب آن از چشمه سار، محصول آن غلات، بنشن، قیسی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غرنبان
تصویر غرنبان
غرنبنده، در حال غرنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشبان
تصویر سرشبان
مهتر چوپانان، رئیس شبانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجبان
تصویر رجبان
در تازی دو ماه رجب و شعبان را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبان
تصویر جنبان
متزلزل، مضطرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجنبان
تصویر ناجنبان
آنکه جنبان نیست غیر متحرک ساکن مقابل جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه در راه آهن بر سر دو راهی و ایستگاه موظف است که ریلها را برای عبور قطار وصل یا قطع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر جنبان
تصویر سر جنبان
آنکه در راس گوهی قرار دارد سردسته، منتفذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجنباندن
تصویر سرجنباندن
سرتکان دادن ستایش و تحسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزنبان
تصویر سوزنبان
مسئول ریل راه آهن
فرهنگ فارسی معین