جدول جو
جدول جو

معنی سرتنها - جستجوی لغت در جدول جو

سرتنها
(سَ تَ)
یکه و منفرد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
خود را سرتنهابدل غیر رساند
در راه خطا تیر ترا هم سفری نیست.
رفیع (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سربها
تصویر سربها
پولی که برای واخریدن جان خود یا دیگری بدهند، خون بها، فدیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرانه
تصویر سرانه
یک یک، یکی یکی و از روی سرشماری، باج و خراج که به طریق سرشماری از مردم بگیرند، آنچه علاوه از باج و خراج بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرتاپا
تصویر سرتاپا
سراپا، از سر تا پا، کنایه از همه، همگی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ تَ)
مقابل سرگشاد: کوزۀ سرتنگ
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نامی است مغولی، از جمله نام سرداری مغول که پس از مرگ سلطان ابوسعید خود را مستقل شمرد. رجوع به جامعالتواریخ رشیدی ج 2 تعلیقات بلوشه ص 31 و 37 و رجوع به کلمه ارتنا (بنی...) شود
لغت نامه دهخدا
(تُ تُ)
شهری بر شمال غربی ایتالیا که مرکز فلاحتی است. در این شهر کلیسایی از دورۀ ارمن و کاخی از قرون وسطی وجود دارد
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ / نِ)
نوعی از باج که ازرعایا سر هر فرد گیرند. آنچه علاوه از باج و خراج ازرعیت گیرند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جبایتی که ازهر تن مردم شهری و غیر آن سلطان ستاند:
گرفته ز آب و رنگی عاشقانه
ز گل گوشی و از بلبل سرانه.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، نوعی از باج است که سر هر حیوان بگیرند و هنگام حساب سرانه چون مردم شمار کنند آن را سرشماری گویند. (آنندراج) ، فاضل که در تاخت زدن دو چیز با یکدیگر پیدا آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ پَ)
سر دنیا، زوجه فرعون شهریار مصر که هدد خواهرش را تزویج نمود (کتاب اول پادشاهان 11: 18- 20) و شوهرش از نسل طبقۀ 22 ملوک مصر بود، شهری که در مصر تحتانی بر یکی از جداول رود نیل واقع بوده و تحفنیس (کتاب ارمیا 2:16) یا تحفنحیس خوانده شده است (کتاب ارمیا 43:7 و 8 و 9 و 44: 1 و 46: 14، کتاب حزقیال 30: 4) و بعد از آنکه جدلیا کشته شد ارمیا را بدین شهر آوردند و فرعون نیز قصری از خشت در آنجا بساخت. اما بنی نوف و تحفنیس که در کتاب ارمیا 2:16 مذکور است قصد از عموم اهالی مصر میباشد و یونانیان آنرا دفنه گویند و گمان میرود که موقعش همان تل دفنه باشد که در نزدیکی زان است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
دهی از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
منفرد. یگانه. تنها. فرد. جداگانه. (ناظم الاطباء) ، منقطعۀ از زواج. (از اقرب الموارد)، پاک دامن. پارسا. (فرهنگ فارسی معین)، زن دوشیزه که از مردان رغبت و حاجت خود بریده باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زن دوشیزه و جداشده از مردان و بریده از دنیا. (آنندراج). دوشیزۀ از مردان بریده. (یادداشت مؤلف). زن باکرۀ بریدۀ شده از دنیا و بریده شده از شوهر. دختری که شوی نکند. زنی که از دنیا بریده باشد بجهت خدای تعالی. (از ناظم الاطباء). بتیل. بتیله. عذراء. از دنیا گسسته و بخدا پیوسته. دختری باشد که از دنیا بریده و بخدا پیوسته وپیوند با جهان دیگر استوار کرده باشد و این صفت ویژۀ حضرت سیده نساءالعالمین فاطمهالزهراء سلام اﷲ علیها دخت خاتم النبیین
{{صفت}} است. (یادداشت مؤلف)، لقب فاطمه بنت نبی علیهما الصلوه والسلام بدان جهت که در فضل و دین و حسب از زنان زمانۀ خود و زنان امت متفرد بود و همتا نداشت. (ناظم الاطباء). چون حضرت فاطمه قاطع علائق دنیا بود لهذا بتول گفتند. (غیاث اللغات) (آنندراج). چون از مردان بریده و به طاعت خدای عزوجل مختص شده بود بدین نام شهرت یافت. (از مهذب الاسماء)، لقب مریم عذراء مادر مسیح علیهاالسلام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و بتیل وبتیله نیز بدین معنی آمده است. لقب سیده مریم عذرا. (از اقرب الموارد). لقب حضرت مریم علیها السلام که ممتاز بود از زنان بحسب دین و بریده بود از دنیا به خدا. (از آنندراج)، نهالی که از بن درختی برآمده و از آن درخت مستغنی شده باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خرمابن جدا کرده و نشانده از بیخ نخلی دیگر. نهال خرما. (یادداشت مؤلف). درخت خرد خرما که از درخت بزرگ که ام اوست جدا باشد.
- بتول نورانی، دختر نورانی، اصطلاحی در تثلیث کیش مانوی. در بعضی از قطعات (مانوی) که به لهجۀ شمالی و سغدی است می بینیم که در زمانهای بعدی دورۀ سوم آفرینش مانند دو دورۀ مقدم بر آن انبساط یافته و موجد تثلیثی شده است از این قرار: عیسی، بتول نورانی و منوهمیذ بزرگ. (از ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 211)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
خون بهای آدمی باشد که بعربی دیت خوانند. (برهان). دیت. (رشیدی). قیمت سر که دیت باشد، چنانکه خون بها که دیۀ خون است. (انجمن آرای ناصری) :
تن شمعرا روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهایی نیابی.
خاقانی.
من کبوترقیمتم در پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام.
خاقانی.
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان.
خاقانی.
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سربهای خاتم جم.
خاقانی.
، کنایه از زری است که به حاکم جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهدو خلاص شود و بعربی فدیه گویند. (برهان). کنایه از زری است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُنَ / نِ)
جامه کن. رخت کن. سربینه. سرپینه (در حمام). (یادداشت مؤلف). رجوع به سربینه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سخن را به نیکو روش بیرون آوردن و به آواز نرم گفتن، گام نزدیک گذاشته راه رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ نَ / نِ)
کرتینه. (آنندراج). تار عنکبوت. (ناظم الاطباء). نسج عنکبوت. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کرتینه، کارتنک و کارتنه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
پیراستن پوست با گیاه. عرتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بنی ارتنا، دولت کوچکی از بقایای دولت مغول. وقتی که آخرین فرد سلالۀ هلاکو ابوسعید وفات کرد یکی از ولاه او موسوم به تمرتاش بن چوپان در دیار روم اعلان استقلال کرد و پس از انتقال او بمصر، یکی از سرداران او در اناطولی بسمت نیابت او بر جای ماند و سیواس را مرکز حکومت خویش قرار داد و دولتی کوچک مشکل ساخت و چند تن از نسل او در آنجا فرمان راندند لکن نام آنان ضبط نشده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
دهی جزء دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 141 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجاغلات و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ فِ نَ / نِ)
سرغوغا. (ناظم الاطباء). مهتر آشوبگران. کسی که درفتنه گری و آشوب از همه پیش افتاده است:
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای
چشم بد دور که سرف تنه خوبان شده ای.
صائب.
شهری است پر ز فتنه و سرفتنه یار من
وه چون کنم به ف تنه شهری است کار من.
مغول عبدالوهاب
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ)
جمع واژۀ ستن. نام گروهی از ئیدروکربورهای اکسیژن دار که در نتیجۀ اکسیده شدن الکلهای نوع دوّم حاصل میشود، بعبارت دیگر اگر گروه کربنیل (co) بدو گروه آلکیل متّصل باشد ستن نامیده میشود. (از شیمی عمومی ترجمه منصور عابدینی چ دانشگاه) (از شیمی رضا قلیزاده)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از سر تا پا. (آنندراج). از کلۀ سر تا نوک پا:
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدای تو سرتاپای چون چنبر سزد.
سوزنی.
ز سرتاپای این دیرینه گلشن
کنم گر گوش داری بر تو روشن.
نظامی.
نگویم قامتت زیباست یا چشم
همه لطفی و سرتاپا جمالی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرتنه
تصویر کرتنه
عنکبوت: (زدام کار تنه چون مگس فرار کند فضای روزی او بسته راه پروازش) (رکن بکرانی)، نسج عنکبوت کار تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمنشا
تصویر سرمنشا
مسبب، باعث، سرمنشا، فتنه، سرمنشا فساد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرفتنه
تصویر سرفتنه
سرغوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرتنه
تصویر فرتنه
گام نزدیک برداشتن، پر گویی توفیدن دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرانه
تصویر سرانه
نوعی باج که از هر یک مردم شهری و غیر آن سلطان ستاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربها
تصویر سربها
خونبهای آدمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرانه
تصویر سرانه
((سَ نَ یا نِ))
یکی یکی، مالیاتی که از هر فرد گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربها
تصویر سربها
((~. بَ))
خون بها، دیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپناه
تصویر سرپناه
مسکن، آغل
فرهنگ واژه فارسی سره
اصل، مبدا، سرچشمه، خاستنگاه، سبب، باعث
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقامتگاه، مسکن، پناهگاه، مامن، حفاظ، جان پناه، خانه، کاشانه، خانه محقر، آلونک، کلبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سراسر، تمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از وسایل بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
سر خوردن
دیکشنری اردو به فارسی