از سر تا پا. (آنندراج). از کلۀ سر تا نوک پا: تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری قد اعدای تو سرتاپای چون چنبر سزد. سوزنی. ز سرتاپای این دیرینه گلشن کنم گر گوش داری بر تو روشن. نظامی. نگویم قامتت زیباست یا چشم همه لطفی و سرتاپا جمالی. سعدی
مُرَکَّب اَز: سر + ’َا’ واسطه + پا، سراپای. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، همه و تمام. (برهان)، سرتاپا و همه و تمام. (آنندراج)، تمام از اول تا آخر. (غیاث) : بزندانیان جامه ها داد نیز سراپای و دینار و هرگونه چیز. فردوسی. چو دیدم کنون دانش و رای تو دروغست یکسر سراپای تو. فردوسی. کمابیش ِ سخا دید آنکه او را دید در مجلس سراپای ِ هنر دید آنکه او را دید در میدان. فرخی. همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای همچون شبه زلفکان و چون دنبه اَلَست. عسجدی. از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی. جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم. خاقانی. ملک در سراپای آن جانور بعبرت بسی دید و جنبید سر. نظامی. بدیدار و گفتار جان پرورش سراپای من دیده و گوش بود. سعدی. همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش. حافظ. ، خلعت. (غیاث اللغات)