جدول جو
جدول جو

معنی سرتلار - جستجوی لغت در جدول جو

سرتلار
منزل گاه و استنگاه دامی در جنگل یا کوهستان که در بالا دست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساتیار
تصویر ساتیار
(پسرانه)
نام یکی از سرداران داریوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سترلاب
تصویر سترلاب
اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، سطرلاب، صلاب، سرلاب، صرلاب، اصطرلاب، استرلاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرتاسر
تصویر سرتاسر
سراسر، سرتا به سر، همه، همگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرادار
تصویر سرادار
نگهبان سرا، دربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسالار
تصویر سرسالار
سردستۀ سالاران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرتراش
تصویر سرتراش
کسی که موی سر دیگران را می تراشد، سلمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستگار
تصویر رستگار
نجات یافته، آزاد، رها، آسوده، رستار
فرهنگ فارسی عمید
(سَ تُ)
بمعنی سرآغوج و آن کیسۀ درازی باشد که زنان گیسوی خود را در آن گذارند و به عربی صقاع خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
سرتراشنده. موتراش. گرای. دلاک. سلمانی. آنکه موی مردم تراشد:
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام.
نظامی.
، دختری سخت کولی و بسیاربانگ. زن یا دختر سلیطه و بدزبان. زن یا دختر بلندآواز و بددهان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
همه و تمام و مجموع. (برهان). سربسر. (آنندراج) :
بدان شهر بودیش جای نشست
همه شهر سرتاسر آذین ببست.
فردوسی.
مگر شاد باشیم ز اندرز اوی
که گنج است سرتاسر این مرز اوی.
فردوسی.
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر.
فرخی.
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر.
فرخی.
ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص).
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی.
نظامی.
ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد
که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 689)
لغت نامه دهخدا
(سُ تُ)
استرلاب. اصطرلاب. صلاب. اسطرلاب. رجوع بدین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، سکنۀ آن 78 تن، آب آن از رود خانه آلجیا و چشمه، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا فرش و گلیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
قوردلار، دهی است از دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان سراب، سکنۀ آن 564 تن، آب آن از نهر، محصول آن غلات، حبوب و محصول دامی و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَمَ دَ / دِ)
مردم ولی شعار و صاحب اسرار باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) ، شاعر. (برهان). شاعر صاحب هنر. (آنندراج) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مرغی است که سرش سرخ باشد و آن را به تازی حمّره خوانند. (آنندراج). رجوع به سرخ رو شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
درختی است از تیره ’تاکساسیا’ و از جنس ’تاکسوس’، نام گونۀ آن ’ت. بکاتا’ میباشد. این درخت در جنگلهای کرانۀ دریای مازندران در میان بند و ییلاق یافت میشود. آن را در مازندران و گرگان سرخدار و سخدار، در کتول سوختال، در نور سور و در آستارا و فومن سردار یا سردار میخوانند. سرخدار درختی است روشنایی پسند. این درخت در حدود1600 سال عمر میکند. به بلندی 15 متر و قطر 0/80 میرسد. چوب سرخدار سرخ است و برای ساختن مبل های گرانبها مصرف میشود، در منبت کاری و هنرهای زیبا نیز بکار میرود. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 صص 255- 256)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی جزء دهستان ارنگۀ بخش کرج شهرستان تهران. دارای 195 تن سکنه است. آب آن از رود خانه کرج. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ)
دهی از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 162 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و چادر بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ گُ)
دهی از دهستان نسر بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. دارای 123 تن سکنه است. آب آن از قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
سرافسار: فأمر باحضار الفی دینار و ثوب اطلس و عمامه مذهبه و حصان بطوق ذهب و سرفسار ذهب. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 68). رجوع به سرافسار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
در زبان کنونی ’سرای دار’ (از: سرای + دار (دارنده)) به خادم منازل بزرگ و مؤسسات اطلاق میشود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کسی را گویند که خدمت دارالشفا کند و به احوال بیماران بپردازد. (برهان). خدمتکار بیمارستان. (ناظم الاطباء). اسباب دارالشفا:
از آن دیوانۀ ناکرده زنجیر
سراداران بسی خوردند تشویر.
حکیم نزاری.
، در این زمان شخصی را میگویند که خدمت کاروانسرا میکند. (برهان). خدمتکار کاروانسرا. (ناظم الاطباء). خادم مهمانخانه: و مرسومات حراس و وظایف سقا و سرقفلی سرادار. (ترجمه محاسن اصفهان ص 56)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / رَ)
فایز. (دهار). آزادی و رهایی و خلاص و نجات یابنده. (ازناظم الاطباء). خلاص و نجات و فیروزی یابنده. (برهان) (از آنندراج). فیروزی یافته. (ناظم الاطباء). خلاص شده. نجات یافته عموماً. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). خلاص یافته. (فرهنگ سروری) (از شعوری ج 2 ص 5). به معنی خلاص و نجات یابنده و رستن مصدر آن است یعنی خلاص. (انجمن آرا). مستخلص. مفلح. فالح. موفق. کامیاب. نایل. ناجی. رهایی یافته. (یادداشت مؤلف). خلاص یابنده. رهاشونده. (فرهنگ فارسی معین) :
بوی در دو گیتی ز بد رستگار
نکوکار گردی بر کردگار.
فردوسی.
چه میداند که تو خواهی به آن راه رفت که صاحبان اخلاص می روند و تو خواهی بود از رستگاران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران.
نظامی.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار.
نظامی.
خلاص حافظ از آن زلف تابدار آمد
که بستگان کمند تو رستگارانند.
حافظ.
، مرخص. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، آسوده. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، محفوظ. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). نیکوکار. (از شعوری ج 2 ص 5). اما جای دیگر دیده نشد، مرد نیک اندیش خلاص شده از علایق دنیا خصوصاً. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ تِ)
حنجره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
آلاقارغه. غراب البین. غراب بین. ابوزریق
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
نوعی از طیور دارای نوکی مخروط که گوشت آن لذیذ است
لغت نامه دهخدا
تصویری از سروکار
تصویر سروکار
داد و ستد، معامله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشمار
تصویر سرشمار
آنکه افراد را شماره کند، مالیات سرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرادار
تصویر سرادار
خدمتکار بیمارستان، خادم منازل و موسسات، سرایدار
فرهنگ لغت هوشیار
راز راز سر سر، امری است مخصوص بخداوند مثل علم بتفصیل حقایق در اجمال احدیث و جمع و اشتمال آن حقایق بر آن شکلی که هست و آیه و عنده مفاتح الغیب لایعملها الا هو ناظر بهمین معنی است (تعریفات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربدار
تصویر سربدار
آماده جهت بالا رفتن بالای دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتاسر
تصویر سرتاسر
همگی، سراسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرسالار
تصویر سرسالار
رئیس دسته ای از سالاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترلاب
تصویر سترلاب
اسطرلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستگار
تصویر رستگار
آزادی و رهائی و خلاص و نجات یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستگار
تصویر رستگار
((رَ))
رها شونده
فرهنگ فارسی معین