جدول جو
جدول جو

معنی سرتابیدن - جستجوی لغت در جدول جو

سرتابیدن
نافرمانی کردن
تصویری از سرتابیدن
تصویر سرتابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سرتابیدن((~. دَ))
نافرمانی کردن
تصویری از سرتابیدن
تصویر سرتابیدن
فرهنگ فارسی معین
سرتابیدن
نافرمانی کردن، سرباز زدن، تمرد کردن، سر برتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترابیدن
تصویر ترابیدن
تراویدن، خارج شدن یا نشت کردن آب یا مایع دیگر از درون چیزی، ترشح کردن، تراوش کردن، چکیدن، تراوش، تلابیدن، برای مثال بخل همیشه چنان ترابد از آن روی / کآب چنان از سفال نو بترابد (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتابیدن
تصویر اشتابیدن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراییدن
تصویر سراییدن
سرود خواندن، آواز خواندن، شعر خواندن، شعر گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاییدن
تصویر ستاییدن
ستودن، مدح کردن، ستایش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرتابیدن
تصویر پرتابیدن
پرتاب کردن، پرت کردن، برای مثال چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش / بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا (ناصرخسرو - ۵)، افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر تابیدن
تصویر سر تابیدن
سر تافتن، سر برتابیدن، نافرمانی کردن، سرپیچی کردن، رو گرداندن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ گُ دَ)
دریافتن. اشعار داشتن. التفات کردن وترمیم و مرمت نمودن و سر و سامان دادن:
شغل همه درسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
و رجوع به دریافتن شود، آویختن ومعلق شدن. (از ناظم الاطباء). ولی در لسان العجم شعوری (ج 1 ورق 422) به معنی ’ آویختن و صلب کردن’ آمده که بقرینۀ صلب کردن، معنی بدار کشیدن میدهد
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
رستن کنانیدن و سبب رستن شدن. (ناظم الاطباء). رویانیدن. (از آنندراج). رویاندن
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ تَ)
سرفه کنانیدن و باعث سرفیدن شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ کَ دَ)
عف عف کردن سگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ)
تابیدن به پائین. از بالا تابیدن:
زیرا که اگر به چه فروتابد
مه را نشود جلالت ماهی.
ناصرخسرو.
رجوع به تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
تیراندازان. (برهان) (رشیدی) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ سَ بُ زَ دَ)
نافرمانی کردن:
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز هدی بتابد سر.
فرخی.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر.
ناصرخسرو.
جوانا سر متاب از پند پیران
که پند پیر از بخت جوان به.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ شُ دَ)
تابیدن. تافتن:
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که درتابد به روزن.
ناصرخسرو.
رجوع به تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ گِ رِ تَ)
پرتاب کردن. گشاد دادن. رها کردن:
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش برنتابد هفت گردون.
عنصری.
چو این نامه بخوانی هرچه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
که من زین بیش ویرا برنتابم
همان چیزی که خواهدمن نیابم.
(ویس و رامین).
علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و محور چنبر.
مسعودسعد.
طالعش را شهسواران دان که بار هودجش
کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چون روی تو بی نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد.
خاقانی.
خاقانی را مکش چو کشتی
می دان که وبال برنتابد.
خاقانی.
تنی کو بار این دل برنتابد
بسر باری غم دلبر نتابد.
نظامی.
همه چیزی زرای کدخدائی
سکون برتابد الا پادشائی.
نظامی.
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد.
نظامی.
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی.
نظامی.
چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی).
زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ.
عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده).
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
تصویری از رستانیدن
تصویر رستانیدن
رویانیدن، رویاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاییدن
تصویر ستاییدن
ستودن ستایش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتابیدن
تصویر برتابیدن
تحمل کردن، پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتابیدن
تصویر پرتابیدن
پرتاب کردنگشاد دادن رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
عجله کردن، تند رفتن به عجله حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سراینده سروده سرایش) آواز خواندن تغنی کردن سراییدن، ساختن سرود و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرائیدن
تصویر سرائیدن
نغمه کردن و سرود گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانیدن
تصویر ستانیدن
چیزی از کسی گرفتن ستدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابیدن
تصویر ترابیدن
ترواش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتابیدن
تصویر اشتابیدن
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر تابیدن
تصویر سر تابیدن
نافرمانی کردن سرکشی کردن عصیان ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخاریدن
تصویر سرخاریدن
((سَ. دَ))
کنایه از تعلل ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنتابیدن
تصویر برنتابیدن
((بَ. نَ دَ))
طاقت نیاوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
ابکار
فرهنگ واژه فارسی سره
نوزاد را جهت ادرار بر روی دست ها گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی