جدول جو
جدول جو

معنی سربهر - جستجوی لغت در جدول جو

سربهر
پایور شهربانی، برابر سروان ارتش
تصویری از سربهر
تصویر سربهر
فرهنگ فارسی عمید
سربهر
(سَ بَ)
سروان شهربانی. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سربار
تصویر سربار
سرباری، لنگۀ بار یا بسته ای که بالای بار حیوان بارکش بگذارند، کنایه از کسی که هزینۀ زندگی یا کار و زحمت خود را به گردن کس دیگر بیندازد
سربار شدن: باعث زحمت شدن، بر خرج و زحمت و محنت کسی افزودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پربهر
تصویر پربهر
پرنصیب، دارای سود و بهرۀ بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربها
تصویر سربها
پولی که برای واخریدن جان خود یا دیگری بدهند، خون بها، فدیه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ بَ)
جماعت. (اقرب الموارد). جماعت زنان و غیر آن. (منتهی الارب) ، جماعت اسبان آنچه هست و مابین بیست الی سی. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گلۀ سنگخوار و آهو و گوسفند. (اقرب الموارد) ، جماعت خرمابنان. (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، سرب، راه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، موی میانۀ سینه تا شکم. (اقرب الموارد) (آنندراج) (بحر الجواهر) ، فلان بعیدالسربه، ای بعیدالمذهب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ مُ)
مهرکرده شده. (آنندراج). ممهور. سربسته. که سر آن نگشوده باشند. دست نخورده:
زد نفس سربمهر صبح ملمعنقاب
خیمۀ روحانیان گشت معنبرطناب.
خاقانی.
خنده ای سربمهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح.
خاقانی.
آن گنج سربمهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را.
خاقانی.
تو گنجی سربمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی.
گنج گهرم که دربمهر است
چون غنچۀ باغ سربمهر است.
نظامی.
مهر بنهاد ومهر از او برداشت
همچنان سربمهر خود بگذاشت.
نظامی.
داغ پنهانم نمی بینند و مهر سربمهر
آنچه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند.
سعدی.
سخن سربمهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
خون بهای آدمی باشد که بعربی دیت خوانند. (برهان). دیت. (رشیدی). قیمت سر که دیت باشد، چنانکه خون بها که دیۀ خون است. (انجمن آرای ناصری) :
تن شمعرا روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهایی نیابی.
خاقانی.
من کبوترقیمتم در پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام.
خاقانی.
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان.
خاقانی.
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سربهای خاتم جم.
خاقانی.
، کنایه از زری است که به حاکم جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهدو خلاص شود و بعربی فدیه گویند. (برهان). کنایه از زری است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بار اندک که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازی علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره. (رشیدی) (آنندراج). علاوه. (ملخص اللغات حسن خطیب) :
وجود خستۀ من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار برنمیگیرد.
سعدی (کلیات چ مصفاص 421).
کفارۀ فراغت ایام بیخودی
سربار مختتم شده چون روزۀ قضا.
شفیع اثر (از آنندراج).
بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر
زندگانی بار و سربار است عقل کاملم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- امثال:
خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ.
سربار مال خر بردبار است
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ)
پرنصیب. پربهره:
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
جهان را از آن بوم پربهر کرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
درز، سفر نزدیک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بسته یا عدلی کوچک که بر فراز بار چارپای بار کش نهند، باری که بر شتر حمل کنند، کسی که مخارج خود را به گردن دیگران اندازند طفیلی، مزاحم
فرهنگ لغت هوشیار
سراسر سر تاسر همه جملگی: عالم همه سربسر رباطی است خراب در جای خراب هم خراب او لیتر (حافظ)، برابر یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربمهر
تصویر سربمهر
ممهور، سربسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربها
تصویر سربها
خونبهای آدمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربه
تصویر سربه
گروه، گله رمه، رده رز رده درختان مو
فرهنگ لغت هوشیار
پایور شهربانی برابر سروان (درارتش)، توضیح: این کلمه مدتی محدود در زمان اعلیحضرت رضا شاه متداول شد ولی بعد متروک گردید و اکنون سروان بجای آن مستعمل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربسر
تصویر سربسر
((~. بِ سَ))
همه، سراسر، برابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربار
تصویر سربار
((سَ))
طفیلی، باعث زحمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربها
تصویر سربها
((~. بَ))
خون بها، دیه
فرهنگ فارسی معین
سرباری، باراضافی، تملیت، پارازیت، طفیلی، انگل، وابسته، مزاحم
فرهنگ واژه مترادف متضاد