جدول جو
جدول جو

معنی سربرا - جستجوی لغت در جدول جو

سربرا
نجیب و اهل، معقول، وظیفه شناس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سریرا
تصویر سریرا
(دخترانه)
زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژربرا
تصویر ژربرا
(دخترانه)
گلی زینتی به شکل مینا ولی بسیار درشت تر از آن به رنگهای صورتی تا سرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سربرغ
تصویر سربرغ
جایی از نهر که با سنگ و خاک جلو آن را ببندند تا آب داخل جوی دیگر شود، جایی که آب از نهر وارد جوی کوچک شود، بندآب، برغ، برغاب، وارغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسرا
تصویر سرسرا
فضای سرپوشیده در مدخل عمارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربار
تصویر سربار
سرباری، لنگۀ بار یا بسته ای که بالای بار حیوان بارکش بگذارند، کنایه از کسی که هزینۀ زندگی یا کار و زحمت خود را به گردن کس دیگر بیندازد
سربار شدن: باعث زحمت شدن، بر خرج و زحمت و محنت کسی افزودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربها
تصویر سربها
پولی که برای واخریدن جان خود یا دیگری بدهند، خون بها، فدیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستبرا
تصویر ستبرا
ضخامت، ستبری، کلفتی، گندگی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ)
ده بخش بردسکن شهرستان کاشمر. سکنۀ آن 185 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه، گردو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
سرآب. جایی که آب از چشمه یا رودخانه در برغ رود. و برغ بندی باشد که آب در آن جمع شود مانند تالاب و استخر. (انجمن آرا) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
در قمار، مقابل ته برگ. آنکه در قمار ورق اول او راست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ)
از: (ستبر، سطبر + ا، عمق) : و آن درازی نخستین را خاصه درازا خوانند و طول خوانند و دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 74). اماآنکه اندر جسم بود از درازا و پهنا و ستبرا آنچه معروفست آن نه صورت جسمست ولکن عرض بود اندر وی چنانکه پارۀ موم را بگیری و او را درازا بدستی کنی و پهنادو انگشت و ستبرا انگشتی. (دانشنامۀ علایی ص 75)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ)
کنایه از سرانجام دهنده کار. (آنندراج). مطیع و فرمانبردار. حرف شنو، شخصی سربراه، که هیچیک اعمال زشت را ندارد. (یادداشت مؤلف) : آدمی سربراه. پسری سربراه
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بار اندک که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازی علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره. (رشیدی) (آنندراج). علاوه. (ملخص اللغات حسن خطیب) :
وجود خستۀ من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار برنمیگیرد.
سعدی (کلیات چ مصفاص 421).
کفارۀ فراغت ایام بیخودی
سربار مختتم شده چون روزۀ قضا.
شفیع اثر (از آنندراج).
بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر
زندگانی بار و سربار است عقل کاملم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- امثال:
خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ.
سربار مال خر بردبار است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلغت زند و پازند به معنی امید و امیدواری باشد. (برهان). هزوارش ’سوبرا، سوبر’، ’پهلوی’ اومت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
خون بهای آدمی باشد که بعربی دیت خوانند. (برهان). دیت. (رشیدی). قیمت سر که دیت باشد، چنانکه خون بها که دیۀ خون است. (انجمن آرای ناصری) :
تن شمعرا روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهایی نیابی.
خاقانی.
من کبوترقیمتم در پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام.
خاقانی.
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان.
خاقانی.
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سربهای خاتم جم.
خاقانی.
، کنایه از زری است که به حاکم جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهدو خلاص شود و بعربی فدیه گویند. (برهان). کنایه از زری است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
محوطه ای در مدخل سرای که مسقف است. (فرهنگ فارسی معین). گشادگی که درچند اطاق یا راه روها بدان باز شود: سرسرای عمارت
لغت نامه دهخدا
بسته یا عدلی کوچک که بر فراز بار چارپای بار کش نهند، باری که بر شتر حمل کنند، کسی که مخارج خود را به گردن دیگران اندازند طفیلی، مزاحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگرا
تصویر سرگرا
نافرمان عاصی سرکش، بیقراری بی آرامی، قصد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربها
تصویر سربها
خونبهای آدمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرسرا
تصویر سرسرا
گشادی که در چند اطاق یا راهروها بدان باز شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستبرا
تصویر ستبرا
گندگی درشتی کلفتی، سفتی غلضت، فربهی چاقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربها
تصویر سربها
((~. بَ))
خون بها، دیه
فرهنگ فارسی معین
((سَ بَ))
جایی که آب از چشمه یا رودخانه در تالاب و برغ رود و در آن جا جمع گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربار
تصویر سربار
((سَ))
طفیلی، باعث زحمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرسرا
تصویر سرسرا
((~. سَ))
راهرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربرگ
تصویر سربرگ
((~. بَ))
کاغذی که نام و مشخصات یک مؤسسه یا شخص بر بالای آن چاپ شده است، بخش بالایی و جدا شدنی ورقه های امتحانی که امتحان شونده نام و مشخصات خود را بر آن می نویسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربرافراشتن
تصویر سربرافراشتن
قد علم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سربرگ
تصویر سربرگ
عنوان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرسرا
تصویر سرسرا
هال
فرهنگ واژه فارسی سره
ثخن، ستبری، ضخامت، فربهی، قطر، کلفتی
متضاد: نازکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عاصی، سرکش، نافرمان، بدرام، بی قرار، بی آرام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرباری، باراضافی، تملیت، پارازیت، طفیلی، انگل، وابسته، مزاحم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سر ریز شدن مایعات در اثر جوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی