جدول جو
جدول جو

معنی سربج - جستجوی لغت در جدول جو

سربج
(سُ بُ)
قبیله ای است از اکراد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروج
تصویر سروج
سرج ها، زین بر پشت اسب ها، جمع واژۀ سرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرنج
تصویر سرنج
اکسید سرب، گردی سمّی و سرخ رنگ که از حرارت دادن مردار سنگ به دست می آید و در نقاشی، تذهیب، سفالگری، شیشه سازی و نیز به عنوان ضد زنگ برای رنگ کردن اشیای آهنی به کار می رود، اسرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمج
تصویر سرمج
سلمه، گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ کوتاه و برگ های بیضی شکل مانند اسفناج که در پختن بورانی و آش به کار می رود، سرمک، سرمق، اسفناج رومی، قطف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکج
تصویر سرکج
چیزی که سرش خمیده باشد، ویژگی فرش یا هر چیز دیگر که یک بر آن کوتاه تر از بر دیگر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراج
تصویر سراج
زین ساز، زین فروش، زین گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراج
تصویر سراج
چراغ، وسیله ای برای تولید روشنایی مانند پیه سوز، لامپ و چراغ برق
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
ابن عبدالله بن محمد بن سراج مکنی به ابومروان النحوی اللغوی. وی امام مردم اهل قرطبه بود و در علم عربیت منزلتی بلند داشت، مدت 18 سال عمر خود را صرف کتاب سیبویه کرد، و جز به آن بچیز دیگری نپرداخت. جمهره را نیز درس گفت و مشکلات آن را حل کرد. عمر خودرا به بحث و تفسیر گذراند. (روضات الجنات ص 161)
ابن فارس عبدالله بن احمد بن اسماعیل التمیمی اسکندرانی مکنی به ابوبکر. از تاج الکندی و ابن الحرستانی حدیث کرد. در ربیع الاول سال 685 هجری قمری به اسکندریه درگذشت. (تاریخ مصر ص 175)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ را)
زینگر. ج، سراجون. (مهذب الاسماء) (دهار). زین فروش و زین ساز. (غیاث). زین فروش. زین ساز، دروغگوی. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ را)
ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 14 هزارگزی باختر بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ را)
سبزواری. ملا احمد سراج از ولایت سبزوار است. طبعش در شعر نیک است، همیشه لغز میگفته. این لغز شمع از اوست، لغز:
آن چیست که در انجمنش جا باشد
خورشیدعذار و سروبالا باشد
جانش نبود ولی بمیرد هر روز
این طرفه که بنشسته و برپا باشد.
(مجالس النفایس ص 163)
ابوجعفر بن احمد بن الحسین بن احمد بن جعفر سراج (419- 500 هجری قمری). رجوع به ابن سراج و قاری بغدادی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
ده بخش بردسکن شهرستان کاشمر. سکنۀ آن 185 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه، گردو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
قمری. او سراجی قزوینی و سراجی قمری نامیده شده است. وی معاصر ابی سعیدخان (855- 872 هجری قمری) بوده است. شاعر خوبی است ولیکن در هزلیات غلو تمام دارد مثل عمر خیام و از جمله اشعار او این رباعی است:
من می خورم و هرکه چو من اهل بود
می خوردن من به نزد او سهل بود
می خوردن من حق به ازل میدانست
گر می نخورم عقل خدا جهل بود.
(مجالس النفایس ص 338).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص 437 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
زمین فراخ نرم و زمینی که در آن راه گم شود. (منتهی الارب). زمین فراخ. (مهذب الاسماء). الارض الواسعه المضله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
منسوب به سرب. از سرب ساخته، برنگ سرب.
- چاپ سربی، در تداول چاپخانه و ارباب مطبوعات، مقابل چاپ سنگی. چاپخانه که حروف سربی مجزا را بهم می پیوندد و با مرکب مخصوص بفشارد و عمل چاپ کند.
- حروف سربی
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ)
جماعت. (اقرب الموارد). جماعت زنان و غیر آن. (منتهی الارب) ، جماعت اسبان آنچه هست و مابین بیست الی سی. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گلۀ سنگخوار و آهو و گوسفند. (اقرب الموارد) ، جماعت خرمابنان. (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، سرب، راه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، موی میانۀ سینه تا شکم. (اقرب الموارد) (آنندراج) (بحر الجواهر) ، فلان بعیدالسربه، ای بعیدالمذهب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
درز، سفر نزدیک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
حانوت. کربق. (از معجم البلدان). دکان یا رخت دکان تره فروش. (از منتهی الارب). دکان و گفته اند متاع دکان و گویند معرب کربه فارسی است. (از اقرب الموارد). معرب کربک و کربق فارسی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به کربه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بُ)
سگ سطبرفربه. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
چراغ. (غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار) (آنندراج) (منتهی الارب) : و اذکارها فرعاً بعثه سراجاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298).
گفتم که بقرآن در پیداست که احمد
بشّیر و نذیر است و سراجست و منور.
ناصرخسرو.
و رأیت سراجاً فیه دهن. (حکمت اشراق ص 289).
چشمشان مشکوه دان جانشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج.
(مثنوی).
، آفتاب. (غیاث). ج، سرج. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سرج. رجوع به سرج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مهربان شدن بر بچۀ خود: تربّجت علی ولدها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهربان شدن ناقه بر بچۀ خود. (اقرب الموارد) ، تبلد. (اقرب الموارد) (المنجد) ، کند شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، تحیر. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
سطبر ضخم. حرباج
لغت نامه دهخدا
تصویری از سربی
تصویر سربی
منسوب به سزب، ساخته شده از سرب، برنگ سرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قربج
تصویر قربج
میفروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربج
تصویر عربج
سگ سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروج
تصویر سروج
جمع سرج، زین ها پالان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکج
تصویر سرکج
چوبی که سرش خمیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراج
تصویر سراج
زین ساز، زین فروش، دروغ گوی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شگته سرمج سرمک از گیاهان دارویی گیاهی است از تیره اسفنجیان که در نواحی گرم و معتدل آسیا و اروپا روید (در خراسان نیز روییده میشود) گیاهی است یکساله و علفی که گلهایش منظم و کاملند و جزو سبزیهای صحرایی در آش و غذاهای مختلف مصرف میشود دانه اش قی آور است قطف سرمج سرمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرنج
تصویر سرنج
اکسید سرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربه
تصویر سربه
گروه، گله رمه، رده رز رده درختان مو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراج
تصویر سراج
((سَ رّ))
زین ساز، آن که زین سازد و فروشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراج
تصویر سراج
((س))
چراغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرمج
تصویر سرمج
((سَ مَ یا مِ))
گیاهی است از تیره اسفناجیان یکساله و علفی که گل هایش منظم و کاملند و جزو سبزی های صحرایی در آش و غذاهای مختلف مصرف می شود. دانه اش قی آور است، سرمه، قطف،، سرمق
فرهنگ فارسی معین