جدول جو
جدول جو

معنی سخمط - جستجوی لغت در جدول جو

سخمط
(تَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بمعانی زیر آورده است: کثیف کردن. لکه کردن. گل آلود کردن (مثلاً لباس و کفش را). کاری را ضخیم و کلفت و بدترکیب درست کردن. کتاب و تألیفی را به صورت کثیف و ضخیم و نامطلوب ترتیب دادن. بد ترتیب دادن. چیزی را خراب کردن و بد تعمیر کردن. خراب کردن. ضایع کردن. فاسد کردن. (دزی ج 1 ص 63)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمط
تصویر سمط
آنچه از گلوبند آویزان باشد، رشتۀ مروارید یا مهره، گردن بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخط
تصویر سخط
خشم، غضب، ناخشنودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخط
تصویر سخط
خشم گرفتن بر کسی، ناخوش داشتن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پاکیزه کردن موی بزغاله جهت بریان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). اورود کردن بزغاله را جهت بریان کردن. (ناظم الاطباء)، آویختن چیزی را، تیز کردن کارد،
{{صفت}} مرد سبک حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سمط (س )
{{عربی، اسم}} جامۀ صوف. (منتهی الارب). جامۀ پشمین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غضب گرفتن. (اقرب الموارد). راضی نشدن. ضد رضا: ابونعیم مدتی بس دراز است در این سخط بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418).
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بیخود چرا کشی به ستم.
مسعودسعد.
یکی از سکرات ملک آن است که خاینان را... آراسته دارد و ناهمال را به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). سخط... از علتی زاید. (کلیله و دمنه)
خشم گرفتن و ناخشنود شدن. ضد رضا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بانگ کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن فحل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، آشوب کردن دریا. (تاج المصادر بیهقی). موج زدن دریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، تکبرکردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). گردن کشی کردن. (آنندراج) ، خشم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غضب کردن. (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج) ، تخمط دندانهای نیش بعیر، ظاهر شدن و بلند گردیدن آنها. اوس گوید: تخمط فینا ناب آخر مقرم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شیر ترش یا شیری که حلاوت تازگی از وی رفته باشد و هنوز مزه نگردانیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، نان بی نمک. (مهذب الاسماء) ، آب جوشیده آمده که بریان کند چیزی را. الماء المغلی الذی یسمط الشی ٔ. (اقرب الموارد) ، آنچه آویخته باشد بریسمانی که پس آن است، المعلق الشی ٔ بحبل خلفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ)
کینه. (منتهی الارب). حقد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مکروه. (غیاث) (آنندراج). بدین معنی در اقرب الموارد و منتهی الارب مسخوط آمده است، در بیت زیر بمعنی نفرین شده و ملعون آمده است:
همچنان کاصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط.
مثنوی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
شتر درازهیکل. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَخَ)
سیاهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریان کردن گوشت. منه: خمط اللحم خمطاً، نیک ناپختن گوشت. منه: خمط اللحم خمطاً، بازکردن پوست چارپای حلال گوشت و بریان کردن آن. منه: خمط الجدی، کردن شیر را در خیک، خوشبوی شدن و فاسد گردیدن بوی آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
تکبر کردن و خشم گرفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
هر گیاهی که مزۀ تلخی گرفته باشد، بار اندک از هر درخت، هر درخت بی خار، درختی مانند کنار، درختی کشنده، میوۀ پیلو، ثمر نوعی از سماروغ، ترش، تلخ از هر چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- لبن خمط، شیر خوش بوی و شیری که بوی نبق یا بوی سیب دهد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ)
موج زن. منه: بحر خمط الامواج، دریای موج زن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمط
تصویر سمط
جامه پشمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامط
تصویر سامط
شیر ترش شیر ترشیده، آب جوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخط
تصویر سخط
چشم گرفتن، نا خشنودی، ضد رضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخم
تصویر سخم
سیاهی، کینه بد خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمط
تصویر خمط
تلخ، دار بی خار، میوه روفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخمه
تصویر سخمه
سیاهی، کینه، خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخوط
تصویر سخوط
پلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخط
تصویر سخط
((سَ خَ))
خشم گرفتن، کراهت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمط
تصویر سمط
((س))
گردن بند، رشته مروارید یا مهره
فرهنگ فارسی معین
بددهانی، سب، فحش، ناسزا، خشم، غضب، قهر، ناخشنودی، نارضایتی
متضاد: خشنودی، رضایت، غضب کردن، خشم گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رشته، عقد، گردن بند، رده، رسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی