صدایی که بر اثر انقباض دیافراگم و خروج هوا از حلق ایجاد می شود و به وسیلۀ عوامل عفونی و حساسیت زا در بیماری های دستگاه تنفسی میزان و شدت آن افزایش می یابد سرفۀ خشک: در پزشکی سرفه ای که هنگام کاهش ترشحات مخاطی دستگاه تنفسی ایجاد می شود
صدایی که بر اثر انقباض دیافراگم و خروج هوا از حلق ایجاد می شود و به وسیلۀ عوامل عفونی و حساسیت زا در بیماری های دستگاه تنفسی میزان و شدت آن افزایش می یابد سرفۀ خشک: در پزشکی سرفه ای که هنگام کاهش ترشحات مخاطی دستگاه تنفسی ایجاد می شود
اسم مفعول از ’سختن’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده. (برهان) (غیاث) : چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده از کار پردخته شد. فردوسی. کسی کش نیاز است آید بگنج ستاند ز گنجی درم سخته پنج. فردوسی. همه راه خاقان بپردخته بود همه جای نزل و علف سخته بود. اسدی. جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان. ناصرخسرو. دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاک تا به کیوان گنج. نظامی. چون زر جوزایی اختران سپهرند سخته بمیزان ازکیای صفاهان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 353). ، بمجاز، پخته. آزموده. مهذب: ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر نکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری. هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار. ناصرخسرو. - خویشتن سخته کردن، مهذب کردن. تهذیب کردن. مؤدب ساختن: خویش را موزون و چست و سخته کن زآب دیده نان خود را پخته کن. مولوی. - سخته کردن سخن، راست کردن. درست کردن: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختور آن را بسخن پخته کرد. نظامی
اسم مفعول از ’سختن’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده. (برهان) (غیاث) : چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده از کار پردخته شد. فردوسی. کسی کش نیاز است آید بگنج ستاند ز گنجی درم سخته پنج. فردوسی. همه راه خاقان بپردخته بود همه جای نزل و علف سخته بود. اسدی. جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان. ناصرخسرو. دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاک تا به کیوان گنج. نظامی. چون زر جوزایی اختران سپهرند سخته بمیزان ازکیای صفاهان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 353). ، بمجاز، پخته. آزموده. مهذب: ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر نکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری. هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار. ناصرخسرو. - خویشتن سخته کردن، مهذب کردن. تهذیب کردن. مؤدب ساختن: خویش را موزون و چست و سخته کن زآب دیده نان خود را پخته کن. مولوی. - سخته کردن سخن، راست کردن. درست کردن: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختور آن را بسخن پخته کرد. نظامی
مطیع و فرمانبردار، آنکه او را هر کس مقهور و فرمانبر سازد، آنکه بر وی بسیار مردم فسوس کنند. (منتهی الارب). و در عربی بمعنی مسخرگی و استهزاء باشد. (برهان). آنکه بر او استهزا و خنده کنند یعنی مسخره. (غیاث). مسخره: سخرۀ دیو شوی گر پس ایشان بروی زآنکه ایشان همه دیو جسدی را سخرند. ناصرخسرو. شعرهای تو نخوانیم و بر او سخره کنیم ور کند سخره ما سخرۀ او را نخریم. سوزنی. سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری بندۀ او آسمان چاکر او روزگار. خاقانی. او خواندم بسخره سلیمان ملک شعر من جان بصدق مورچۀ خوان شناسمش. خاقانی. مرد باش و سخرۀ مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو. (مثنوی). سخرۀ عقلم چو صوفی در کنشت شهرۀ شهرم چوغازی در رسن. سعدی. ، بیگاری که کار بی مزد باشد. (برهان). کار بی مزد. (غیاث). بیگار یعنی کار بی مزد فرمودن. (آنندراج) (جهانگیری) : نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گویی که همی سخره و شاکار کنی. کسایی. در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب روزی برهد جان تو زین سخره و بیگار. ناصرخسرو. چو بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره چه جویی زین علف خانه که قحط افتاد در خانش. خاقانی. ، زبون و زیردست. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) : عقل عالم نه سغبۀ جهل است خیل موسی نه سخرۀ سخره ست. خاقانی
مطیع و فرمانبردار، آنکه او را هر کس مقهور و فرمانبر سازد، آنکه بر وی بسیار مردم فسوس کنند. (منتهی الارب). و در عربی بمعنی مسخرگی و استهزاء باشد. (برهان). آنکه بر او استهزا و خنده کنند یعنی مسخره. (غیاث). مسخره: سخرۀ دیو شوی گر پس ایشان بروی زآنکه ایشان همه دیو جسدی را سخرند. ناصرخسرو. شعرهای تو نخوانیم و بر او سخره کنیم ور کند سخره ما سخرۀ او را نخریم. سوزنی. سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری بندۀ او آسمان چاکر او روزگار. خاقانی. او خواندم بسخره سلیمان ملک شعر من جان بصدق مورچۀ خوان شناسمش. خاقانی. مرد باش و سخرۀ مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو. (مثنوی). سخرۀ عقلم چو صوفی در کنشت شهرۀ شهرم چوغازی در رسن. سعدی. ، بیگاری که کار بی مزد باشد. (برهان). کار بی مزد. (غیاث). بیگار یعنی کار بی مزد فرمودن. (آنندراج) (جهانگیری) : نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گویی که همی سخره و شاکار کنی. کسایی. در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب روزی برهد جان تو زین سخره و بیگار. ناصرخسرو. چو بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره چه جویی زین علف خانه که قحط افتاد در خانش. خاقانی. ، زبون و زیردست. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) : عقل عالم نه سغبۀ جهل است خیل موسی نه سخرۀ سخره ست. خاقانی
بره و بزغالۀ نوزاده، نر باشد یا ماده. ج، سخل، سخال، سخلان. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ گوسفند در آن وقت که بزاید، نر و ماده یکسان بود. سخال جمع آن است. (مهذب الاسماء) : بچۀ گوسفند چون از مادر بر زمین افتد اگر میش باشد و اگر از بز و اگر از نر باشد و اگرماده آن را سخله و بهمه گویند. (تاریخ قم ص 178)
بره و بزغالۀ نوزاده، نر باشد یا ماده. ج، سَخْل، سِخال، سُخْلان. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ گوسفند در آن وقت که بزاید، نر و ماده یکسان بود. سخال جمع آن است. (مهذب الاسماء) : بچۀ گوسفند چون از مادر بر زمین افتد اگر میش باشد و اگر از بز و اگر از نر باشد و اگرماده آن را سخله و بهمه گویند. (تاریخ قم ص 178)
یک ساف. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رجوع به ساف شود، سائفه. سوفه. زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض بین الرمل و الجلد. (قطر المحیط) ، احمق، شدید العطش. (ذیل اقرب الموارد)
یک ساف. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رجوع به ساف شود، سائفه. سَوفه. زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض بین الرمل و الجلد. (قطر المحیط) ، احمق، شدید العطش. (ذیل اقرب الموارد)
افزاری است مجلدان و صحافان را که اوراق کتاب بدان بریده صاف و هموار سازند. و سیفه کردن عبارت از همین عمل باشد. (آنندراج) : چون سیفه به تیغ عشق پنهانی یافت شیرازه به تار اشک حیرانی یافت. ملاطغرا (از آنندراج). بتی که کرد مجزا دلم گل رویش کتاب ماه کند سیفه تیغ ابرویش. محسن تأثیر (از آنندراج)
افزاری است مجلدان و صحافان را که اوراق کتاب بدان بریده صاف و هموار سازند. و سیفه کردن عبارت از همین عمل باشد. (آنندراج) : چون سیفه به تیغ عشق پنهانی یافت شیرازه به تار اشک حیرانی یافت. ملاطغرا (از آنندراج). بتی که کرد مجزا دلم گل رویش کتاب ماه کند سیفه تیغ ابرویش. محسن تأثیر (از آنندراج)
فرمانبردار، بیگار کسی که او را به بیگاری (کار بی مزد) گرفته باشند، خریش خنده خریش کسی که او را دست انداخته و ریشخند کنند مجرگ بیگارگیر، ریشخندگر افسوسگر مطیع فرمانبردار، مقهور زیردست، کسی که مورد ریشخند واقع شود مسخره، کسی که بکار بیمزد و مواجب گمارده شود، ستور یا کشتی که بار و بنه شاه را مفت و بدون پرداخت کرایه حمل کند، زیر دست، کار بیمزد و اجرت، تمسخر لاغ فسوس
فرمانبردار، بیگار کسی که او را به بیگاری (کار بی مزد) گرفته باشند، خریش خنده خریش کسی که او را دست انداخته و ریشخند کنند مجرگ بیگارگیر، ریشخندگر افسوسگر مطیع فرمانبردار، مقهور زیردست، کسی که مورد ریشخند واقع شود مسخره، کسی که بکار بیمزد و مواجب گمارده شود، ستور یا کشتی که بار و بنه شاه را مفت و بدون پرداخت کرایه حمل کند، زیر دست، کار بیمزد و اجرت، تمسخر لاغ فسوس