جدول جو
جدول جو

معنی سحوج - جستجوی لغت در جدول جو

سحوج
(سَ)
زن بسیار سوگند که قسم ها تراشد. (منتهی الارب). زن بسیار سوگند خورنده که شتاب کند در خوردن سوگند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سحوج
(تَ ظُ)
خراشیده شدن. (آنندراج). تراشیده شدن جلد. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
سحوج
پوست خراشید گی سوگند خورنده زن
تصویری از سحوج
تصویر سحوج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروج
تصویر سروج
سرج ها، زین بر پشت اسب ها، جمع واژۀ سرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحور
تصویر سحور
غذایی که برای روزه گرفتن هنگام سحر بخورند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
فربه و بسیار پیه. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. (منتهی الارب) ، دلو سحوف: دلوی که بر گیردو بر دارد آنچه آب در چاه باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ناقۀ دراز سر پستان و تنگ سوراخ پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، ناقه ای که سپل خود را بر زمین کشد دررفتن، گوسپند که پشم شکم آن تنک باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، باران که زمین رندد در باریدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، صدای آسیا گاه که بگردد، صدای شیر گاه دوشیدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام مادر عبدالله بن سحوق. محدث است و نام پدر او اسحاق است. (از تاج العروس). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خرمابن دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، سحق، خر دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، سحق، خر مادۀ دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، سحق
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قریه ای است به یمن که جامۀ خوب در آن می بافند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم البلدان). یقال: ثیاب سحولیه، و سحولیه بضم سین روایت کنند و بفتح مشهور است. (اقرب الموارد). قریه ای است به یمن. (امتاع الاسماع ج 1 ص 550)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گازر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
بعیر سحاج، شتر که بخراشد زمین را به سپل خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حاجت خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلب حاجت. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : خرج فلان یتحوج، ای یطلب ما یحتاج الیه من معیشته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
محتاج تر. حاجتمندتر. نیازمندتر. اعوز. اعدم، چیزی سبک و چست. آنکه بر اوچیزی فوت نشود، سیاه، نیک راننده، نیک کارگذار، الجامع لما یشدّ من الامور به، من الحوز و هو الجمع
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سحل. (منتهی الارب). رجوع به سحل شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابر ریزان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
روان شدن آب یا اشک یا باران از بالا بپائین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شدن آب و باران. (تاج المصادر بیهقی) ، ریختن آب و جز آن را پی درپی و بسیار. (اقرب الموارد). ریختن آب. (منتهی الارب) ، زدن تازیانه. (منتهی الارب) ، نیک فربه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
درازبالای دشمن رو. (منتهی الارب) : بلندبالای پربغض، الطوایل الغیض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سرج. رجوع به سرج شود
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ /سَ)
باد سخت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُحْ وِ)
حاجتمند و محتاج. (ناظم الاطباء). رجل محوج، مردی خداوند حاجت. (مهذب الاسماء). نیازمند: اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685) ، بی چیز. تهی دست. مفلس. (ناظم الاطباء). ج، محاویج. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی یا چیزی که محتاج و بینوا می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور. عقبه محوج، پشتۀ دور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنچه در رمضان به آخر شب خورند. (غیاث) (آنندراج). آنچه سحرگاه خورند. (مهذب الاسماء). آنچه روزه گیران بسحر خورند. آنچه سحرگاه خورند از طعام یا شراب. (از اقرب الموارد) :
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از حوج
تصویر حوج
نیازمند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحج
تصویر سحج
خراشیدن، پوست باز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نرم رفتن حرارت سوزش تاب، سوزشی که از درد جسمی یا روحی حاصل آید التهاب. یا سوز و گداز. شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد، یکی از گوشه های همایون، داغ کی، اضطراب آشفتگی خاطر، کینه رشک، عشق محبت، اشعاری که در رثای کسی گویند مرثیه، در ترکیبات به معنی سوزنده آید جهان سوز خانمانسوز عالم سوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهوج
تصویر سهوج
بادسخت، آله (عقاب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروج
تصویر سروج
جمع سرج، زین ها پالان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوح
تصویر سحوح
روان شدن اشک یا باران، تازیانه زدن، فربه گشتن ابر ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحور
تصویر سحور
پسشام آنچه پیش از بامداد در رمضان خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوف
تصویر سحوف
فربه پیه ناک مرد و زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوق
تصویر سحوق
کویک دراز خرمابن دراز، ماچه خر دراز، دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحول
تصویر سحول
گریستن اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوج
تصویر تحوج
حاجت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوج
تصویر احوج
نیازمندتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوج
تصویر سوج
سوز
فرهنگ فارسی معین