جدول جو
جدول جو

معنی سحلیه - جستجوی لغت در جدول جو

سحلیه(سَ لی یَ)
در مفردات ابن بیطار این کلمه را مرادف سالامندرا و عضایه و سام ابرص آورده است. (از مفردات ابن بیطار ذیل سالامندرا). رجوع به سالامندرا و سام ابرص و عضایه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفلیه
تصویر سفلیه
پایین و پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحلیه
تصویر تحلیه
به زیور آراستن، زینت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلیه
تصویر حلیه
زیور، زینت، پیرایه، صورت ظاهر انسان، هیئت انسان، چگونگی پیکر و رنگ چهره
فرهنگ فارسی عمید
(سِ یَ)
دماغ، پاره ای از ابر، تراشه و رندیده از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : سحایه القرطاس، تراشۀ کاغذ. (منتهی الارب) ، پیشۀ سحّاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ لَ)
خرگوش ریزه که مادر را گذاشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). خرگوش خرد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام قلعه ای از قلاع ثغر در کوه صبر از سرزمین یمن. و نیز نام وادیی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
زیور. (از منتهی الارب). پیرایه. (ترجمان عادل). ج، حلی ً، حلی ً. (منتهی الارب) :
صورت از دفتر و حلیه ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشائید.
خاقانی.
واصفان حلیۀ جمالش بتحیر منسوب که ماعرفناک حق معرفتک. (از گلستان).
، آرایش شمشیر، پیکر، خلقت. (منتهی الارب). خلقت و صورت و صفت چیزی. (آنندراج) ، نشان روی. (ترجمان عادل بن علی) ، صفت مرد. (منتهی الارب). شکل و شمایل:
چیست نامش گفت نامش بوالحسن
حلیه اش را گفت ز ابرو و ذقن.
مولوی.
بود ذکر حلیه ها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ لی یَ)
سنۀ نحلیه، نام سال دوازدهم است از نزول قرآن به مکه. در این سال سورۀ نحل، حجر، ابراهیم، رعد و یوسف نازل شد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ لی یَ)
اصحاب حسن بن علی نحلی که امامت را فقط در اولاد امام حسن مجتبی میدانستند و در افریقای شمالی و مرکزی میزیسته اند. (از ریحانه الادب ج 4 ص 1177) (از الملل و النحل شهرستانی)
لغت نامه دهخدا
(سُ لی یَ)
کواکب سفلیه، زهره و عطارد و قمر. (یادداشت مؤلف). رجوع به سفلیین شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ ری یَ)
سحری. (منتهی الارب). پیشک صبح. رجوع به سحری شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سمعانی این کلمه را به صورت سجلّین آورده. و دیگری گوید سجلین قریه ای است از قراء عسقلان. (معجم البلدان). رجوع به سجلین شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لی یَ)
اثواب سحولیه، جامه های منسوب به سحول که موضعی است بیمن یا منسوب بگازر که میشوید آن را. (منتهی الارب). گویند ثیاب سحولیه، و سحولیه بضم اول روایت کنند و بفتح مشهور است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
اسم قلعۀ استواری است در نزدیکی بیت المقدس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یْ یَ)
نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد صلوات الله علیهما. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’ح ل ی’، بازیور کردن. (تاج المصادر بیهقی). زیور بکردن. (زوزنی). زیوربستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). زن را زیور پوشانیدن و زیور برای وی ساختن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، کسی را صفت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). صفت حلیۀ کسی کردن. (زوزنی). وصف حلیۀ زن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وصف حلیۀ زن کردن و نعت او. (از قطر المحیط) ، نشان کسی بدادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، در نشان کسی تأمل کردن. (تاج المصادر بیهقی). تأمل کردن در نشان زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
از ’ح ل و’، شیرین بکردن طعام. (تاج المصادر بیهقی). شیرین کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). شیرین گردانیدن پست را و به این معنی مهموز گفتن خلاف قیاس است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، چیزی بر چشم کسی شیرین کردن. (تاج المصادر بیهقی). به چشم کسی خوش نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ حلی ّ. گیاهان خشک نصی ّ، احماش قدر، هیزم بسیار نهادن دیگ را. (منتهی الارب) ، احماش نار،قوت دادن آتش را به هیمه. آتش نیک افروختن به هیمه. (زوزنی) ، احماش کسی، بخشم آوردن او را. (منتهی الارب). بسیار بخشم آوردن او را. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحلیه
تصویر تحلیه
زیور بستن، نشان کسی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
زینت زیور پیرایه، جمع حلی و حلی. یا حلیه انسانی. هیات ظاهری انسان و رنگ چهره وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحله
تصویر سحله
خرگوش ریزه خرگوشک
فرهنگ لغت هوشیار
پیروان حسن بن علی نحلی که رهنمودی را تنها در فرزندان حسن بن علی (ع) درست و روا می دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفلیه
تصویر سفلیه
مونث سفلی، جمع سفلیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیه
تصویر حلیه
((حِ یِ))
زینت، زیور، جمع حلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحلیه
تصویر تحلیه
((تَ یِ))
زیور بر نهادن، زینت دادن
فرهنگ فارسی معین
آرایش، پیرایه، زیب، زینت
فرهنگ واژه مترادف متضاد