جدول جو
جدول جو

معنی سحلل - جستجوی لغت در جدول جو

سحلل
(سَ لَ)
مشک بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحلل
تصویر تحلل
بحلی خواستن، طلب حلالیت کردن، کفاره دادن برای سوگند و رها شدن از قید سوگند با دادن کفاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلل
تصویر حلل
حلّه، جامه، لباس نو، جامۀ بلند که بدن را بپوشاند، سلاح
فرهنگ فارسی عمید
شوهر موقت زنی که شوهر قبلی اش او را سه بار طلاق داده باشد. هرگاه مردی زن خود را سه طلاق بدهد و بعد بخواهد دوباره با او ازدواج کند باید مرد دیگری موقتاً آن زن را به عقد ازدواج خود درآورد و بعد طلاق بدهد تا شوهر اول بتواند با او ازدواج کند، هضم کننده، حلال کننده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ سُ)
بانگ کردن استر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ حُ)
رجوع به سحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ)
مباح و مشروع. (ناظم الاطباء) ، آسان مبالغه ناکرده. (منتهی الارب). چیز کم. (ناظم الاطباء). چیز آسان. (از اقرب الموارد) ، هر آب که شتران در آن فرود آمده تیره و کدر ساخته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جائی که در آن بسیار آمدوشد کنند: مکان محلل. (ناظم الاطباء). رجوع به تحلیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
حلال کننده سه طلاقه را به تزوج بر شوهر اول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حلال گر. شوی دوم زن پس از سه بار طلاق گفتن شوی اول او. آنکه زنی را که شویش به سه طلاق دست بازداشته است به زنی گیرد تا چون آن زن را رها کند، دیگربار زناشویی زن با شوی نخستین حلال و روا بشود و بدین سبب آن مرد را محلل گویند که با تزویج آن زن سبب حلال گشتن ازدواج وی با شوی نخستین شده است. شوی دوم زن پس از سه بار طلاق شوی نخستین و شوی دوم را محلل از آن گویند که اگر او زن را طلاق گوید شوی نخستین تواند باز وی را به زنی کند و بی این شوی دوم زن برشوی نخستین ابداً حرام باشد. مرد حلال کننده سه طلاقه را به تزوج بر شوهر اول. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، حلال گر. که روا و جایز و حلال کند. حلال کننده. رواکننده. حلال و رواکننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). حلال گرداننده. (آنندراج). حلال کننده. مباح کننده. (ناظم الاطباء) ، اسب سوم رهان که اگر سبق یابد بگیرند و اگر مسبوق شود چیزی ندهند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در سبق شخص سوم که پس از گرو بستن دو تن در رمی به سبق داخل گردد بدینگونه که اگر پیشی گیرد برد و گرنه غرامت ندهد. اسب سوم در اسب دوانی که اگر پیش افتد ببرد و اگر نه چیزی نبازد. دخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حل کننده. گدازنده، تحلیل برنده. (ناظم الاطباء). گوارنده. روائی بخش. روائی بخشنده. هضم کننده. ضد مغلظ. که تحلیل غذا کند: جوش شیرین محلل غذاست. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و روغنها و محلل اندر قضیب چکانیدن. (ذخیره خوارزمشاهی). چنانکه در علاج آماس گرم... نخست داروهای رادع به کار دارند پس محلل باز رادع ترکیب کنند پس به آخر همه محلل به کار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، داروئی باشدکه ماده را آمادۀ تبخیر کند و سپس بخار شود مانند جندبیدستر. (کشاف اصطلاحات الفنون). داروئی است که خلط از طریق تبخیر آن دارو متفرق گرداند و آن را از موضعی که چسبیده جزء به جزء خارج نماید مانند جندبادستر. (از قانون بوعلی) ، که ورم نشاند. فرونشانندۀ ورم: محلل اورام، بادکش. محلل نفخ. محلل ریاح، بادشکن. شکر سرخ محلل اورام است. (یادداشت مرحوم دهخدا). داروئی است که بادها را در اندرون آدمی رقیق کند تا دفع شوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، که نیک گره را بگشاید. نیک گشایندۀ گره
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
موضعی است در دیار بنی حارث بن کعب، و جعفر بن علبۀ حارثی را در آن موضع بابنی عقیل واقعه ای است. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
دلو بزرگ. (منتهی الارب). دلو ضخیم. (اقرب الموارد) ، سوسمار کلان و ضخیم، خیک فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مشک بزرگ. (مهذب الاسماء) ، شکم بزرگ. (منتهی الارب) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، رودبار فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
تصحیفی است از خصی الثعلب. (دزی ج 1 ص 637) : و من اهم زراعتها (زراعه الافغانستان) الحبوب و الارز و الافیون و السحلب و الزعفران. (ذیل معجم البلدان). رجوع به خصی الثعلب شود
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ لَ)
خرگوش ریزه که مادر را گذاشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). خرگوش خرد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قریه ای است به یمن که جامۀ خوب در آن می بافند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم البلدان). یقال: ثیاب سحولیه، و سحولیه بضم سین روایت کنند و بفتح مشهور است. (اقرب الموارد). قریه ای است به یمن. (امتاع الاسماع ج 1 ص 550)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گازر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سحل. (منتهی الارب). رجوع به سحل شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یک قطعه زمین واقع در بین کوفه و شام. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
آواز که بر سینۀ خر گردد وقت بانگ کردن. (منتهی الارب). آواز که در سینۀ خر گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جامۀ از ریسمان یک تاه بافته، ضد مبرم که دو تاه بافته باشد. (منتهی الارب). جامه ای که (تار) آن محکم رشته نشده باشد. (اقرب الموارد) ، رسن یک تاب داده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جامۀ سپید یا از پنبه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، سیم نقد. ج، اسحال، سحول، سحل. (منتهی الارب) : فاصبح راداً یبتغی المزج بالسحل، یعنی نقد از درهمها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَلَ)
دختر. (منتهی الارب). سبحل. (اقرب الموارد)، خیک ضخیم. (منتهی الارب). سبحل. (س ب ) . (اقرب الموارد). و رجوع به سبحل شود
لغت نامه دهخدا
از جمله داروهای است که بیشینه یک خوراک آنها یک گرم بیشتر است. (کارآموزی داروسازی جنیدی ص 250). گردی است متبلور سفید رنگ با بویی معطر و مطبوع غیرمحلول در آب سردو گلیسرین و محلول در 10 قسمت الکل و 30% قسمت اتر و یا کلرفرم و بالاخره در اسانسها و اجسام چربی و وازلین بخوبی حل میشود. با کافور و نافتول مخلوط مایعی تشکیل میدهد. رجوع به درمان شناسی عطایی ص 264 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
استثنا کردن در سوگند. (تاج المصادر بیهقی). تحلل در یمین، استثنا کردن در سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، تحلل از یمین، بیرون آمدن ازقسم به کفاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : و آلت حلفه لم تحلل، ای حلفت یمیناً مرسله عن القید و الاستثناء. (اقرب الموارد) ، بحلی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بیمار شدن مسافر پس از بازگشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، نزد اطباء، استفراغی است غیرمحسوس و آنرا تحلیل نیز نامند. کذا فی بحر الجواهر. و نیز تحلل را در بحران آنچنانی که در مدتی دراز بسوی تندرستی میرود اطلاق کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت). رجوع به تحلیل شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
لگام. (اقرب الموارد). لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در انگلیسی و فرانسوی بر گرفته از این واژه تازی است سگ انگور جر موج، شیره جرموج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحول
تصویر سحول
گریستن اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحله
تصویر سحله
خرگوش ریزه خرگوشک
فرهنگ لغت هوشیار
جامه یک تاه باف، ریسمان یک لای، جامه سپید جامه پنبه ای یک تاه بافتن، پوست باز کردن، خاک فرسودن، بسودن درم، پوست کندن با تازیانه، گریستن، نرم کردن در همرنگ از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حله، زیورها، جامه ها، برزک های (کتان) یمانی زیورها پیرایه ها، لباسهای نو جامه ها، بردهای یمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلل
تصویر تحلل
حلال بودی خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
مباح و مشروع، آسان مبالغه ناکرده حلال کننده سه طلاقه را به تزویج بر شوهر اول، حلال گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحبل
تصویر سحبل
دول بزرگ آبدان، سوسمار کلان، خیک فراخ، شکم بزرگ، رود بار فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلل
تصویر تحلل
((تَ حَ لُّ))
حلال طلبیدن، بحلی خواستن، با دادن کفاره از قید سوگند رها شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلل
تصویر محلل
((مُ حَ لِّ))
حل کننده، تحلیل برنده، مردی که با زن سه طلاقه ازدواج می کند و او را طلاق می دهد تا آن زن بتواند دوباره با همسر پیشین خود ازدواج کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلل
تصویر محلل
((مُ حَ لَّ))
تحلیل شده، تحلیل رفته، حلال گردانیده، هر آب که در آن شتران فرود آمده تیره و کدر ساخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلل
تصویر حلل
((حُ لَ))
جمع حله، زیورها، پیرایه ها، لباس های نو، جامه ها، برده های یمانی
فرهنگ فارسی معین
حلّال، محلّی
دیکشنری اردو به فارسی