فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
لایق شدن. (آنندراج). لایق آمدن. سزاوار گردیدن. (برهان). لایق بودن. درخور بودن: ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز. رودکی. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه. کسایی. زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید. کسایی. پدر مالکه نام کردش چو دید که دختش همی مملکت را سزید. فردوسی. نخستین ز تن دست و پایش برید بدانسان که از گوهر او سزید. فردوسی. وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی. خفاف. ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید ز آهوان چو نگاری ز بتکدۀ فرخار. فرخی. آفرین کردم بر شاه فراوان و سزید که چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه. فرخی. بجفت من دگر کس کی رسیدی ز داد دادگر این کی سزیدی. (ویس و رامین). امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزید بر تخت خلافت بنشست. (تاریخ بیهقی ص 377). و غایت بزرگی آن کردی که از اصل بزرگ و فضل و مروت تو سزید. (تاریخ بیهقی). از اوآن سزید از تو ایدر که بود که از مشک بوی آید از کاه دود. اسدی. گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما یار خویش من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید. ناصرخسرو. بر آن سان که از کمال عقل وی سزید. (مجمل التواریخ والقصص). گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد. سوزنی. لطف کردی چنانکه از تو سزید با من و دیگران چو هر باری. سوزنی. همچو خاکم سزد که خوار کند آن عزیزان که خاک ایشانم. خاقانی. تنی ده هزار از سپه برگزید کزو هریکی شاه شهری سزید. نظامی. سزد گر بدورش نبازم چنان که احمد بدوران نوشیروان. سعدی
لایق شدن. (آنندراج). لایق آمدن. سزاوار گردیدن. (برهان). لایق بودن. درخور بودن: ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز. رودکی. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه. کسایی. زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید. کسایی. پدر مالکه نام کردش چو دید که دختش همی مملکت را سزید. فردوسی. نخستین ز تن دست و پایش برید بدانسان که از گوهر او سزید. فردوسی. وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی. خفاف. ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید ز آهوان چو نگاری ز بتکدۀ فرخار. فرخی. آفرین کردم بر شاه فراوان و سزید که چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه. فرخی. بجفت من دگر کس کی رسیدی ز داد دادگر این کی سزیدی. (ویس و رامین). امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزید بر تخت خلافت بنشست. (تاریخ بیهقی ص 377). و غایت بزرگی آن کردی که از اصل بزرگ و فضل و مروت تو سزید. (تاریخ بیهقی). از اوآن سزید از تو ایدر که بود که از مشک بوی آید از کاه دود. اسدی. گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما یار خویش من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید. ناصرخسرو. بر آن سان که از کمال عقل وی سزید. (مجمل التواریخ والقصص). گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد. سوزنی. لطف کردی چنانکه از تو سزید با من و دیگران چو هر باری. سوزنی. همچو خاکم سزد که خوار کند آن عزیزان که خاک ایشانم. خاقانی. تنی ده هزار از سپه برگزید کزو هریکی شاه شهری سزید. نظامی. سزد گر بدورش نبازم چنان که احمد بدوران نوشیروان. سعدی
دهی است جزء دهستان سیاهکل رود بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 6 هزارگزی جنوب شوسۀ رودسر به تنکابن. منطقه ای است کوهستانی و هوای آن معتدل و مرطوب است. 110 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان سیاهکل رود بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 6 هزارگزی جنوب شوسۀ رودسر به تنکابن. منطقه ای است کوهستانی و هوای آن معتدل و مرطوب است. 110 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مرکّب از: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
مُرَکَّب اَز: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
بسیجیدن، توضیح استاد هنینگ پس از ذکر پسیچیدن و ارتباط آن با سغذی گوید: لازم است یاد آور شویم که سیچیدن از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ناشی شده و درحقیقت هرگز وجود نداشته است (رجوع کنید برهان مصحح م معین: سیچیدن) مع هذا استعمال شده: نیاید به کار من این کار جنگ کجا سوسه سیجد بجنگ پلنگ. (فردوسی) انتساب این بیت بفردوسی مشکوک است. فردوسی بسیچیدن و مشتقات آن را به همین صورت آورده منتهی ولف در فهرست خود سیچیدن را اصل و ب را زاید پنداشته و مشتقات این مصدر را هم ذیل سیچیدن و هم بسیچیدن نقل کرده است. امیر خسرو سیچ (از همین ریشه (را به کار برده
بسیجیدن، توضیح استاد هنینگ پس از ذکر پسیچیدن و ارتباط آن با سغذی گوید: لازم است یاد آور شویم که سیچیدن از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ناشی شده و درحقیقت هرگز وجود نداشته است (رجوع کنید برهان مصحح م معین: سیچیدن) مع هذا استعمال شده: نیاید به کار من این کار جنگ کجا سوسه سیجد بجنگ پلنگ. (فردوسی) انتساب این بیت بفردوسی مشکوک است. فردوسی بسیچیدن و مشتقات آن را به همین صورت آورده منتهی ولف در فهرست خود سیچیدن را اصل و ب را زاید پنداشته و مشتقات این مصدر را هم ذیل سیچیدن و هم بسیچیدن نقل کرده است. امیر خسرو سیچ (از همین ریشه (را به کار برده
بسودن دست مالیدن لمس کردن: المجس آنجا که طبیب بمجد از دست. (محمود بن عمر) النبض آنجا که طبیب بمجد از دست. (محمود ابن عمر) فرو کوبد او را دیو از مجیدن، (ترجمه تفسیر طبری 179: 1 ح بنقل از نسخه پاریس (پا) در ترجمه یتخبطه الشیطان من المس ولی باید دانست که در نسخ دیگر همان کتاب مس بمعنی دیوانگی آمده)
بسودن دست مالیدن لمس کردن: المجس آنجا که طبیب بمجد از دست. (محمود بن عمر) النبض آنجا که طبیب بمجد از دست. (محمود ابن عمر) فرو کوبد او را دیو از مجیدن، (ترجمه تفسیر طبری 179: 1 ح بنقل از نسخه پاریس (پا) در ترجمه یتخبطه الشیطان من المس ولی باید دانست که در نسخ دیگر همان کتاب مس بمعنی دیوانگی آمده)