جدول جو
جدول جو

معنی ستیزکاری - جستجوی لغت در جدول جو

ستیزکاری
(سِ)
عمل ستیزه کار. رجوع به ستیزه کاری شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستیز کاری
تصویر ستیز کاری
عمل و حالت ستیزه کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیزگری
تصویر ستیزگری
عمل و حالت ستیزه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستمکاری
تصویر ستمکاری
عمل ستمکار، ظلم و تعدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیز کار
تصویر ستیز کار
جنگجو، سرکش، کسی که کارش ستیزه است، ناسازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدکاری
تصویر سفیدکاری
شغل و عمل سفیدکار، گچ مالیدن به دیوار، گچ کاری، کنایه از بی حیایی، بی شرمی
فرهنگ فارسی عمید
(سِ تَ)
عمل ستمکار. ظالمی. ستمگری. جور. ظلم:
این کارد نه از بهر ستمکاری کردند
انگورنه از بهر نبیذ است بچرخشت.
رودکی.
داده ست بدو ایزد خلق همه عالم را
وایزد نکند هرگز بر خلق ستمکاری.
منوچهری.
در طاعت بیطاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زآنکه از روی ستمکاری است اندک عمر باز.
سنایی.
ز باد جور ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم.
سوزنی.
دادگری شرط جهانداری است
شرط جهان بین که ستمکاری است.
نظامی.
ترحم بر پلنگ تیزدندان
ستمکاری بود بر گوسفندان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ستیزه کننده. آنکه ستیزه کند. ستیزه گر
لغت نامه دهخدا
(سَ /سِ)
گچ کاری. دیوار یا سقف خانه را با گچ برنگ سفید درآوردن. سپیدی. رنگ سپید:
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سفیدکاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپید کردن. عمل سپید کردن. گازری:
بدست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپیدکاری روز و سیه گلیمی شام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
، سپید کردن. روشنی دادن. روشن بودن:
شب چو نقش سیاه کاری بست
روزگار از سپیدکاری رست.
نظامی (هفت پیکر ص 239).
، منافقی. دورویی:
یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک
نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری.
منوچهری.
با همه سرزدگی و سیه رویی که از سپیدکاری خویش داشت. (مرزبان نامه).
دل من از سیهی دادن تو سیر آمد
دل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش.
انوری.
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه.
انوری.
با ما سپیدکاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف.
کمال الدین اسماعیل (از بهار عجم).
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپیدکاری تو.
سیدحسن غزنوی.
و رجوع به سپیدکار شود، نیکبختی. (شرفنامه). صالحی
لغت نامه دهخدا
(سِ وَ)
کینه کشی. خصومت رانی. مجادله:
ستیز آوری کار آهرمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سِ زَ / زِ)
عمل ستیزه کار. لجاجت. خصومت:
چونکه دید او ستیزه کاری من
ناشکیبی و بیقراری من.
نظامی.
بر وفق چنین خلافکاری
تسلیم به از ستیزه کاری.
نظامی.
رجوع به ستیزه کار شود
لغت نامه دهخدا
تندی، تندخویی: برادر کیخسرو، فرود، کشته شد از تیزکاری طوس، (مجمل التواریخ و القصص ص 47)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آنکه کار او ستیزه بود. رجوع به ستیزه کار شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عمل ستیزگار و ستیزگر: اپرویز از آنجا که ستیزگاری و بدخویی اورا بود نبشت که... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 105)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
چست و چابک و جلدکار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستیز کار
تصویر ستیز کار
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز گری
تصویر ستیز گری
عمل و حالت ستیزه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه کاری
تصویر ستیزه کاری
عمل و حالت ستیزه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازکاری
تصویر سازکاری
همسازی هماهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمکاری
تصویر ستمکاری
عمل ستمکار ظلم ستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیهکاری
تصویر سیهکاری
عمل و حالت سیاهکار سیاه کردن تسوید، بدکاری فسق، ظلم ستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیدکاری
تصویر سفیدکاری
گچکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیدکاری
تصویر سپیدکاری
نیکوکاری، درستکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیزکار
تصویر ستیزکار
ستیزه کار، جنگجو، سرکش، ناسازگار
فرهنگ فارسی معین
گچ کاری، نازک کاری
متضاد: سفت کاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد