استوار، محکم، پایدار، پابرجا، سخت راست و درست، امین، مورد اعتماد در امور نظامی درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است
استوار، محکم، پایدار، پابرجا، سخت راست و درست، امین، مورد اعتماد در امور نظامی درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است
مخفف استوار یعنی مضبوط و محکم. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : هر که فردای خویش را نگرید چنگ در دامن تو زد ستوار. فرخی. هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو. حصن هزارمیخه عجب دارم سست است سخت پایۀ ستوارش. ناصرخسرو. دراز قامت در هر وجب بقتل عدو هم از میانه کمر بسته بر میان ستوار. سوزنی (از آنندراج). رجوع به استوار شود. ، امین و معتمد. (برهان). امین و معتمد زیرا که او درراستی خود محکم و سخت است. (آنندراج) : چه گویم از صفت او و فسق او و فساد بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار. سوزنی. رجوع به استوار شود، باور کردن و تصدیق نمودن. (برهان). رجوع به استوار شود
مخفف استوار یعنی مضبوط و محکم. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : هر که فردای خویش را نگرید چنگ در دامن تو زد ستوار. فرخی. هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو. حصن هزارمیخه عجب دارم سست است سخت پایۀ ستوارش. ناصرخسرو. دراز قامت در هر وجب بقتل عدو هم از میانه کمر بسته بر میان ستوار. سوزنی (از آنندراج). رجوع به استوار شود. ، امین و معتمد. (برهان). امین و معتمد زیرا که او درراستی خود محکم و سخت است. (آنندراج) : چه گویم از صفت او و فسق او و فساد بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار. سوزنی. رجوع به استوار شود، باور کردن و تصدیق نمودن. (برهان). رجوع به استوار شود
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مِثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مِثال به ایران بسی دوستدارش بُوَد / چو خاقان یکی دستوارش بُوَد (فردوسی - ۸/۱۸۹)
محکم، پایدار، پابرجا، سخت، برای مثال تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱ - ۷۰) راست و درست، امین، مورد اعتماد، در امور نظامی درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است استوار داشتن: برقرار داشتن، اطمینان داشتن، باور داشتن، امین شمردن استوار ساختن (کردن): محکم کردن، تایید کردن
محکم، پایدار، پابرجا، سخت، برای مِثال تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱ - ۷۰) راست و درست، امین، مورد اعتماد، در امور نظامی درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است استوار داشتن: برقرار داشتن، اطمینان داشتن، باور داشتن، امین شمردن استوار ساختن (کردن): محکم کردن، تایید کردن
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (د ت ) {{اسم خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (دَ ت ِ) {{اِسمِ خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
از پهلوی استوبار یا هستوبار، به معنی معتقد و ثابت قدم، پایدار. ثابت. پابرجا. پای برجا. استوان. (رشیدی). ثبت. ثابت. (دهار). راسخ. (دهار) (منتهی الارب). رابطالجاش. متین. (السامی) (دهار) (زمخشری) (مهذب الاسماء). مبرم. متقن. رصیف. رصین. اثین. محکم. (غیاث) (برهان) (سروری). مستحکم. اکید. مؤکّد. (تفلیسی). مشدد. صمکمک. سدید. رزین. مکین. (مهذب الاسماء). صماصم. صماصمه. صمصم. صمصام. صمصامه. صلب. عرابض. تریص. (منتهی الارب). مقابل نااستوار. مخفف آن ستوار: صلحی استوار. عهدی استوار. پیمانی استوار. الرّص، استوار برآوردن بنا. (تاج المصادر بیهقی). جلفزو جلافز، سخت و استوار. صیم، سخت و استوار و توانا گردیدن. اندماج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. اساطین مسطنه، ستونهای استوار. جمعلیله، ناقۀ سخت و استوار. جزل، لفظ درست و استوار. دموج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. خرز، استوار کردن کار خود را. مدمش، محکم و استوار برآمده در چیزی. صلح دماج، صلح پنهان یاصلح کامل و استوار. اصنات، استوار و محکم کردن. جلاعد، شتر نر استوار. صنق، سخت و استوار از هر چیزی. صانق، سخت قوی و استوار. جلعباه، ناقۀ استوار. ذابر،استوار در علم. دناح، استوار کردن کار. دمک، استوارکردن چیزی را. مسموک، رسن استوار. ذکر، سخن بلند و استوار. صلخم، استوار سخت رسا. مصلخم، استوار سخت. صلدام، اسب استوار درشت سم. صلادم، اسپ استوار سخت سم. قردسه، استوار گردانیدن. ناقه ذات قتال، شتر استوار وتناور. عسوّر، درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. هربجه، زشت گردانیدن کار را و استوار ناکردن. اتقان، استوار کردن کار را. تیاز، مرد کوتاه و استواراندام. عجارم، مرد استواراندام. عجرم، مرد سخت استواراندام. علکوم، علاکم، استوار از شتر و جز آن. عکباء، زن استواراندام درشت خلقت. (منتهی الارب) : کرانه گرفتم ز یاران بد که بنیاد من استوار است خود. ابوشکور. ز تیزیش خندان شد اسفندیار بیازید و دستش گرفت استوار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1675). بدو گفت ازینها کدامست شاه سوی نیکویی ها نماینده راه چنین داد پاسخ که راه خرد زهر دانشی بی گمان بگذرد همان خوی نیکو که مردم بدوی بماند همه ساله با آب روی وزین گوهران گوهری استوار تن خشندی دیدم از روزگار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 41). یکی عهد خواهم کنون استوار سزاوار مهری برو یادگار که ما زین پس از کین ایرج سخن نرانیم و زآن روزگار کهن. فردوسی. ابا هدیه و نامه و با نثار یکی درج و قفلی بدو استوار. فردوسی. بپرسید دیگر که در کوهسار یکی شارسان یافتم استوار. فردوسی. شهنشاه را سربسر دوستدار بفرمان ببسته کمر استوار. فردوسی. چو بر تخت شاهی نشست استوار ندانست جز خویشتن شهریار. فردوسی. همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار. فرخی. مرد سر خمش استوار بپوشد تا بچگان از میان خم بنجوشد. منوچهری. بود گرزهاشان سر گوسپند زده در سر دستواری بلند بسنگ فلاخن ز صد گام خوار بدوزند در خاره میخ استوار. اسدی (گرشاسب نامه). پلی بود قوی پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دوردست تر افتد توان کرد. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین را که در اوست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی ص 92). بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین که در اوست (پادشاه عادل) ... قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی... قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت. (تاریخ بیهقی). مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را (خدا) راحت خواهد بود و آبادانی و قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی مدت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار نهاد. (تاریخ بیهقی). خسرو بتو کامکاردولت دولت بتو استواربنیاد. مسعودسعد. پایدار و استوار است از تو دین و مملکت پایدار و پایدار و استوار و استوار. مسعودسعد. بکش بگرد معادی دین سکندروار بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب. مسعودسعد. از رای استوار تو اندر جهان عدل تا حشر ماند قاعده استوار ملک. مسعودسعد. در جهان ملک استوار ترا قوت از دین استوار تو باد. مسعودسعد. چه خوش عیش و چه خرم روزگار است که دولت عالی و دین استواراست. مسعودسعد. فرع باشد بی خلل چون اصل باشد استوار. معزی. زن گرنه یکی هزار باشد در عهد کم استوار باشد. نظامی. عهد مرد استوار میباشد. کاتبی.
از پهلوی استوبار یا هستوبار، به معنی معتقد و ثابت قدم، پایدار. ثابت. پابرجا. پای برجا. استوان. (رشیدی). ثبت. ثابت. (دهار). راسخ. (دهار) (منتهی الارب). رابطالجاش. متین. (السامی) (دهار) (زمخشری) (مهذب الاسماء). مبرم. متقن. رصیف. رصین. اثین. محکم. (غیاث) (برهان) (سروری). مستحکم. اکید. مؤکَّد. (تفلیسی). مشدد. صمکمک. سدید. رزین. مکین. (مهذب الاسماء). صماصم. صماصمه. صمصم. صمصام. صمصامه. صلب. عُرابض. تریص. (منتهی الارب). مقابل نااستوار. مخفف آن ستوار: صلحی استوار. عهدی استوار. پیمانی استوار. الرّص، استوار برآوردن بنا. (تاج المصادر بیهقی). جلفزو جلافز، سخت و استوار. صیم، سخت و استوار و توانا گردیدن. اندماج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. اساطین مسطنه، ستونهای استوار. جمعلیله، ناقۀ سخت و استوار. جزل، لفظ درست و استوار. دموج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. خَرز، استوار کردن کار خود را. مدمش، محکم و استوار برآمده در چیزی. صلح دماج، صلح پنهان یاصلح کامل و استوار. اصنات، استوار و محکم کردن. جُلاعد، شتر نر استوار. صنق، سخت و استوار از هر چیزی. صانق، سخت قوی و استوار. جلعباه، ناقۀ استوار. ذابر،استوار در علم. دناح، استوار کردن کار. دمک، استوارکردن چیزی را. مسموک، رسن استوار. ذکر، سخن بلند و استوار. صلخم، استوار سخت رسا. مصلخم، استوار سخت. صلدام، اسب استوار درشت سم. صلادم، اسپ استوار سخت سم. قردسه، استوار گردانیدن. ناقه ذات قتال، شتر استوار وتناور. عسوّر، درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. هربجه، زشت گردانیدن کار را و استوار ناکردن. اتقان، استوار کردن کار را. تیاز، مرد کوتاه و استواراندام. عجارم، مرد استواراندام. عجرم، مرد سخت استواراندام. علکوم، علاکم، استوار از شتر و جز آن. عکباء، زن استواراندام درشت خلقت. (منتهی الارب) : کرانه گرفتم ز یاران بد که بنیاد من استوار است خود. ابوشکور. ز تیزیش خندان شد اسفندیار بیازید و دستش گرفت استوار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1675). بدو گفت ازینها کدامست شاه سوی نیکویی ها نماینده راه چنین داد پاسخ که راه خرد زهر دانشی بی گمان بگذرد همان خوی نیکو که مردم بدوی بماند همه ساله با آب روی وزین گوهران گوهری استوار تن خشندی دیدم از روزگار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 41). یکی عهد خواهم کنون استوار سزاوار مهری برو یادگار که ما زین پس از کین ایرج سخن نرانیم و زآن روزگار کهن. فردوسی. ابا هدیه و نامه و با نثار یکی درج و قفلی بدو استوار. فردوسی. بپرسید دیگر که در کوهسار یکی شارسان یافتم استوار. فردوسی. شهنشاه را سربسر دوستدار بفرمان ببسته کمر استوار. فردوسی. چو بر تخت شاهی نشست استوار ندانست جز خویشتن شهریار. فردوسی. همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار. فرخی. مرد سر خُمش استوار بپوشد تا بچگان از میان خم بنجوشد. منوچهری. بود گرزهاشان سر گوسپند زده در سر دستواری بلند بسنگ فلاخن ز صد گام خوار بدوزند در خاره میخ استوار. اسدی (گرشاسب نامه). پلی بود قوی پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دوردست تر افتد توان کرد. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین را که در اوست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی ص 92). بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین که در اوست (پادشاه عادل) ... قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی... قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت. (تاریخ بیهقی). مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را (خدا) راحت خواهد بود و آبادانی و قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی مدت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار نهاد. (تاریخ بیهقی). خسرو بتو کامکاردولت دولت بتو استواربنیاد. مسعودسعد. پایدار و استوار است از تو دین و مملکت پایدار و پایدار و استوار و استوار. مسعودسعد. بکش بگرد معادی دین سکندروار بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب. مسعودسعد. از رای استوار تو اندر جهان عدل تا حشر ماند قاعده استوار ملک. مسعودسعد. در جهان ملک استوار ترا قوت از دین استوار تو باد. مسعودسعد. چه خوش عیش و چه خرم روزگار است که دولت عالی و دین استواراست. مسعودسعد. فرع باشد بی خلل چون اصل باشد استوار. معزی. زن گرنه یکی هزار باشد در عهد کم استوار باشد. نظامی. عهد مرد استوار میباشد. کاتبی.
رجوع به استوارت شود، وثاقت. امانت: هر آنجا که پاره شود در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار) (از حافظ اوبهی). چو مال خویش با دزدان سپاری از آنان بیش یابی استواری. (ویس و رامین). چه سود آن بند سخت و استواری چو تو با آن نکردی هوشیاری. (ویس و رامین) ، محکمی. پیوستگی: از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ به پر مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی زاستواری که همی پره زدند آن لشکر. فرخی. ، ثبات. (دهار). پابرجائی. پایداری. برقرار بودن: بدین بیقراری حصاری ندیدم نه بندی شنیدم بدین استواری. ناصرخسرو. ، ایمنی. اطمینان: به دشمن برت استواری مباد که دشمن درختی است تلخ از نهاد. ابوشکور. دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. ، وثوق، حزم. احتیاط، عهد و پیمان. میثاق. (منتهی الارب). وثیقه. (محمود بن عمر) (دهار) : وثیقه که استواری بود از اینجاست واثق استوار بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). وثیقه کسفینه، عهدنامه و آنچه بدان استواری نماید در کاری. (منتهی الارب) ، اعتبار، ثقه. (دهار). اعتماد. اتکاء: از این نیکوتر تکبر درویشان بود بر توانگران استواری بخدای. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، اطمینان. اتقان. آرامش: چو بانو دید آن سوگندخواری پدید آمد دلش را استواری. نظامی. - استواری آمدن،باور آمدن: گوئی بضرورت همی چنین است لکنت همی ناید استواری. ناصرخسرو. - استواری اندام، مرّه. (منتهی الارب). - استواری بودن به، اطمینان داشتن به. اعتماد داشتن به: که داند که مادرش چون داشتی ز جان و روانش فزون داشتی ز بیم استواری نبودش بکس خود او را نگهدار بودی و بس. شمسی (یوسف و زلیخا). - استواری جستن: به آب خرد چشم دل را بشست ز دانندگان استواری بجست. فردوسی. - ، امان خواستن: چرا از ویس جستم مهرکاری چرا از دایه جستم استواری. (ویس و رامین). - استواری کردن، اطمینان کردن. اعتماد کردن. وثوق داشتن. اتقان: نشاید بر کسی کرد استواری که ننموده ست با کس سازگاری. نظامی. - ، تحقیق و تفحص کردن: عجوزان نیز کردند استواری عروسش بکر بود اندر عماری. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 285). - ، تأکید. توکید. - استواری کردن خواستن از کسی، استیثاق. ، استواری جامه، اکل. اکل. سخت بافتگی جامه. (منتهی الارب) ، استواری رای یا عقل، حصافت آن. زماع. (منتهی الارب) ، استواری کار، جزاله. (منتهی الارب) : بچابک دستی و استادکاری کنی در کار این قصر استواری. نظامی
رجوع به استوارت شود، وثاقت. امانت: هر آنجا که پاره شود در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار) (از حافظ اوبهی). چو مال خویش با دزدان سپاری از آنان بیش یابی استواری. (ویس و رامین). چه سود آن بند سخت و استواری چو تو با آن نکردی هوشیاری. (ویس و رامین) ، محکمی. پیوستگی: از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ به پر مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی زاستواری که همی پره زدند آن لشکر. فرخی. ، ثبات. (دهار). پابرجائی. پایداری. برقرار بودن: بدین بیقراری حصاری ندیدم نه بندی شنیدم بدین استواری. ناصرخسرو. ، ایمنی. اطمینان: به دشمن برت استواری مباد که دشمن درختی است تلخ از نهاد. ابوشکور. دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. ، وثوق، حزم. احتیاط، عهد و پیمان. میثاق. (منتهی الارب). وثیقه. (محمود بن عمر) (دهار) : وثیقه که استواری بود از اینجاست واثق استوار بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). وثیقه کسفینه، عهدنامه و آنچه بدان استواری نماید در کاری. (منتهی الارب) ، اعتبار، ثقه. (دهار). اعتماد. اتکاء: از این نیکوتر تکبر درویشان بود بر توانگران استواری بخدای. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، اطمینان. اتقان. آرامش: چو بانو دید آن سوگندخواری پدید آمد دلش را استواری. نظامی. - استواری آمدن،باور آمدن: گوئی بضرورت همی چنین است لکنت همی ناید استواری. ناصرخسرو. - استواری اندام، مرّه. (منتهی الارب). - استواری بودن به، اطمینان داشتن به. اعتماد داشتن به: که داند که مادرش چون داشتی ز جان و روانش فزون داشتی ز بیم استواری نبودش بکس خود او را نگهدار بودی و بس. شمسی (یوسف و زلیخا). - استواری جستن: به آب خِرد چشم دل را بشست ز دانندگان استواری بجست. فردوسی. - ، امان خواستن: چرا از ویس جستم مهرکاری چرا از دایه جستم استواری. (ویس و رامین). - استواری کردن، اطمینان کردن. اعتماد کردن. وثوق داشتن. اتقان: نشاید بر کسی کرد استواری که ننموده ست با کس سازگاری. نظامی. - ، تحقیق و تفحص کردن: عجوزان نیز کردند استواری عروسش بکر بود اندر عماری. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 285). - ، تأکید. توکید. - استواری کردن خواستن از کسی، استیثاق. ، استواری جامه، اُکل. اُکُل. سخت بافتگی جامه. (منتهی الارب) ، استواری رای یا عقل، حصافت آن. زماع. (منتهی الارب) ، استواری کار، جزاله. (منتهی الارب) : بچابک دستی و استادکاری کنی در کار این قصر استواری. نظامی