روز قیامت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، روز وانفسا، طامة الکبریٰ، یوم دین، روز پسین، یوم التلاقی، قارعه، روز امید و بیم، نشور، یوم الحساب، رستخیز، روز بازپرس، یوم التّناد، روز درنگ، روز جزا، یوم النشور، یوم القرار، یوم الجمع، یوم الدین، یوم السبع، رستاخیز، فرجام گاه، روز بازخوٰاست، روز رستاخیز، روز شمار، یوم الحشر
روزِ قیامَت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، روزِ وانَفسا، طامة الکُبریٰ، یومُ دین، روزِ پَسین، یومُ التَلاقی، قارِعَه، روزِ اُمید و بیم، نُشور، یومُ الحِساب، رَستَخیز، روزِ بازپُرس، یومُ التَّناد، روزِ دِرَنگ، روزِ جَزا، یومُ النُشور، یومُ القَرار، یومُ الجَمع، یومُ الدین، یومُ السَبع، رَستاخیز، فَرجام گاه، روزِ بازخوٰاست، روزِ رَستاخیز، روزِ شُمار، یومُ الحَشر
روز قیامت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، یوم السبع، روز رستاخیز، روز شمار، روز درنگ، قارعه، یوم الحشر، روز بازخوٰاست، یوم دین، روز پسین، یوم القرار، روز بازپرس، یوم الدین، فرجام گاه، یوم النشور، یوم الجمع، یوم التّناد، روز وانفسا، ستخیز، یوم الحساب، طامة الکبریٰ، رستاخیز، نشور، روز جزا، یوم التلاقی، روز امید و بیم
روزِ قیامَت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، یومُ السَبع، روزِ رَستاخیز، روزِ شُمار، روزِ دِرَنگ، قارِعَه، یومُ الحَشر، روزِ بازخوٰاست، یومُ دین، روزِ پَسین، یومُ القَرار، روزِ بازپُرس، یومُ الدین، فَرجام گاه، یومُ النُشور، یومُ الجَمع، یومُ التَّناد، روزِ وانَفسا، سَتخیز، یومُ الحِساب، طامة الکُبریٰ، رَستاخیز، نُشور، روزِ جَزا، یومُ التَلاقی، روزِ اُمید و بیم
غوغا شدن. شور و ولوله برپا گشتن. هنگامه بپا شدن. قیامت شدن: داد از آن سلطان که هرجا خیمۀ بیداد زد رستخیزی شد که از خاک شهیدان ناله خاست. شانی مشهدی (از ارمغان آصفی)
غوغا شدن. شور و ولوله برپا گشتن. هنگامه بپا شدن. قیامت شدن: داد از آن سلطان که هرجا خیمۀ بیداد زد رستخیزی شد که از خاک شهیدان ناله خاست. شانی مشهدی (از ارمغان آصفی)
رستخیز افکندن. هنگامه بپا کردن. وحشت آفریدن. قیامت بپا کردن: به تیر و کمان و به شمشیر تیز درافکند در سرکشان رستخیز. فردوسی. برانگیخت چون چرمۀ گرم خیز درافکند در هندوان رستخیز. اسدی (از شعوری). و رجوع به رستخیز افکندن و رستخیز فکندن و رستخیز برآوردن شود
رستخیز افکندن. هنگامه بپا کردن. وحشت آفریدن. قیامت بپا کردن: به تیر و کمان و به شمشیر تیز درافکند در سرکشان رستخیز. فردوسی. برانگیخت چون چرمۀ گرم خیز درافکند در هندوان رستخیز. اسدی (از شعوری). و رجوع به رستخیز افکندن و رستخیز فکندن و رستخیز برآوردن شود
رستخیز برخاستن: ز بیدادگر شاه باید گریز کز او خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. و گر خیزد اندر جهان رستخیز نبیندکسی پشت من در گریز. فردوسی. و رجوع به رستخیز برخاستن و رستخیز و مترادفات کلمه شود
رستخیز برخاستن: ز بیدادگر شاه باید گریز کز او خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. و گر خیزد اندر جهان رستخیز نبیندکسی پشت من در گریز. فردوسی. و رجوع به رستخیز برخاستن و رستخیز و مترادفات کلمه شود
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) : همه پهلوانان براه گریز ستادند بر جان ودل پر ستیز. فردوسی. تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز. فردوسی. شوم پیش رستم بکین و ستیز اگر خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو رستم ورا دید زآن گونه تیز بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز. فردوسی. جهان خواستی یافتن خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز. فردوسی. بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. مبین نرمی پشت شمشیر تیز گذارش نگر گاه خشم و ستیز. اسدی. سپاهش همه بد ستوه از ستیز برون رفته هر یک براه گریز. اسدی. مستیز که با او نه برآید بستیز نه تو نه چو توهزار زنار آویز. سوزنی. بسوی من نظری کن که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز. ظهیر فاریابی. الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار). چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی (گلستان). ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند. سعدی (بوستان). شتربانی آمد بهول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی (بوستان). ، ظلم و تعدی. (جهانگیری) : جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. ، {{نعت فاعلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) : بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست. نظامی. ، {{اسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) : بروی از گل بموی از مشک نابی ستیز ماه و رشک آفتابی. (ویس و رامین). دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی. مجیرالدین بیلقانی. - پرستیز: به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز. فردوسی. شب تیره لشکر همی راندتیز دو دیده پر از خون و دل پر ستیز. فردوسی. - هم ستیز: شد آوازه بر درگه شاه تیز که هاروت با زهره شد هم ستیز. نظامی
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) : همه پهلوانان براه گریز ستادند بر جان ودل پر ستیز. فردوسی. تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز. فردوسی. شوم پیش رستم بکین و ستیز اگر خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو رستم ورا دید زآن گونه تیز بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز. فردوسی. جهان خواستی یافتن خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز. فردوسی. بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. مبین نرمی پشت شمشیر تیز گذارش نگر گاه خشم و ستیز. اسدی. سپاهش همه بد ستوه از ستیز برون رفته هر یک براه گریز. اسدی. مستیز که با او نه برآید بستیز نه تو نه چو توهزار زنار آویز. سوزنی. بسوی من نظری کن که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز. ظهیر فاریابی. الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار). چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی (گلستان). ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند. سعدی (بوستان). شتربانی آمد بهول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی (بوستان). ، ظلم و تعدی. (جهانگیری) : جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. ، {{نعت فاعِلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) : بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست. نظامی. ، {{اِسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) : بروی از گل بموی از مشک نابی ستیز ماه و رشک آفتابی. (ویس و رامین). دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی. مجیرالدین بیلقانی. - پرستیز: به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز. فردوسی. شب تیره لشکر همی راندتیز دو دیده پر از خون و دل پر ستیز. فردوسی. - هم ستیز: شد آوازه بر درگه شاه تیز که هاروت با زهره شد هم ستیز. نظامی
غوغا برخاستن. هنگامه بپا شدن. داد و فریاد بلند شدن: چو برخاست زآن روستا رستخیز گرفتند ناگاه راه گریز. فردوسی. به چنگال هریک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. برون شد بهو دید هر سو گریز چپ و راست برخاسته رستخیز. اسدی (گرشاسب نامه). چو ناگه وزیدی یکی باد تیز از آن بیشه برخاستی رستخیز. اسدی (گرشاسب نامه). تحسین خلایق از چپ و راست از غلغله رستخیز برخاست. امیر حسینی سادات. نهال مهر نشاندم به دل چه دانستم که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد. اهلی شیرازی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رستخیز و رستخیز خاستن و مترادفات کلمه شود
غوغا برخاستن. هنگامه بپا شدن. داد و فریاد بلند شدن: چو برخاست زآن روستا رستخیز گرفتند ناگاه راه گریز. فردوسی. به چنگال هریک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. برون شد بهو دید هر سو گریز چپ و راست برخاسته رستخیز. اسدی (گرشاسب نامه). چو ناگه وزیدی یکی باد تیز از آن بیشه برخاستی رستخیز. اسدی (گرشاسب نامه). تحسین خلایق از چپ و راست از غلغله رستخیز برخاست. امیر حسینی سادات. نهال مهر نشاندم به دل چه دانستم که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد. اهلی شیرازی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رستخیز و رستخیز خاستن و مترادفات کلمه شود
غوغا و فریاد و شور پدید آوردن. فریاد و داد بلند کردن: به گردنش بر زد یکی تیغ تیز برآورد ناگاه از او رستخیز. فردوسی. برآورد از آن شارسان رستخیز همه برگرفتند راه گریز. فردوسی. همی شد پس گرد با تیغ تیز برآورد از آن انجمن رستخیز. فردوسی. سر او ببرم به شمشیر تیز برآرم ز ایوان او رستخیز. فردوسی. مرا گفت برگیر شمشیر تیز ز جانشان برآور یکی رستخیز. فردوسی. می خواست رستخیز ز عالم برآورد آن باغبان که تربیت این نهال کرد. ضمیری اصفهانی. و رجوع به رستخیز و رستاخیز و رستخیز افکندن شود
غوغا و فریاد و شور پدید آوردن. فریاد و داد بلند کردن: به گردنش بر زد یکی تیغ تیز برآورد ناگاه از او رستخیز. فردوسی. برآورد از آن شارسان رستخیز همه برگرفتند راه گریز. فردوسی. همی شد پس گرد با تیغ تیز برآورد از آن انجمن رستخیز. فردوسی. سر او ببرم به شمشیر تیز برآرم ز ایوان او رستخیز. فردوسی. مرا گفت برگیر شمشیر تیز ز جانشان برآور یکی رستخیز. فردوسی. می خواست رستخیز ز عالم برآورد آن باغبان که تربیت این نهال کرد. ضمیری اصفهانی. و رجوع به رستخیز و رستاخیز و رستخیز افکندن شود
فریاد و داد کردن. هنگامه کردن: همی بود زینگونه او اشک ریز همی کرد بر خویشتن رستخیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به رستخیز برآوردن و رستخیز برانگیختن و رستخیز شود
فریاد و داد کردن. هنگامه کردن: همی بود زینگونه او اشک ریز همی کرد بر خویشتن رستخیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به رستخیز برآوردن و رستخیز برانگیختن و رستخیز شود
یا رستخیز برآمدن از (ز). غوغا و شور و فریاد برآمدن. هنگامه برپا شدن: به کوهم زند تا شوم ریزریز بدان تا برآید ز من رستخیز. فردوسی. ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز برآمد همی از جهان رستخیز. فردوسی. عنان کرد پیچان براه گریز برآمد ز گودرزیان رستخیز. فردوسی. گرفتند پیلان اسرت گریز برآمد ز زابل گره رستخیز. اسدی (گرشاسب نامه ص 182). درافتاد دارا بدان زخم تیز ز گیتی برآمد یکی رستخیز. نظامی. از آن پیشتر کآمد این سیل تیز چرا برنیامد ز ما رستخیز. نظامی. و رجوع به رستخیز شود
یا رستخیز برآمدن از (زِ). غوغا و شور و فریاد برآمدن. هنگامه برپا شدن: به کوهم زند تا شوم ریزریز بدان تا برآید ز من رستخیز. فردوسی. ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز برآمد همی از جهان رستخیز. فردوسی. عنان کرد پیچان براه گریز برآمد ز گودرزیان رستخیز. فردوسی. گرفتند پیلان اسرت گریز برآمد ز زابل گره رستخیز. اسدی (گرشاسب نامه ص 182). درافتاد دارا بدان زخم تیز ز گیتی برآمد یکی رستخیز. نظامی. از آن پیشتر کآمد این سیل تیز چرا برنیامد ز ما رستخیز. نظامی. و رجوع به رستخیز شود
مصحف و مخفف ’رستخیز’ = رستاخیز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی رستاخیز است که قیامت و حشر و نشر باشد. (برهان) (آنندراج). رستخیز. (اوبهی). رجوع به رستخیز شود
مصحف و مخفف ’رستخیز’ = رستاخیز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی رستاخیز است که قیامت و حشر و نشر باشد. (برهان) (آنندراج). رستخیز. (اوبهی). رجوع به رستخیز شود
محشر برپا کردن. غوغا افکندن. هنگامه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. زدی گردنش را به شمشیر تیز برانگیختی از جهان رستخیز. فردوسی. عشقت آتش ز جان برانگیزد رستخیز از جهان برانگیزد. خاقانی. در این سو سکندر به شمشیر تیز برانگیخته از جهان رستخیز. نظامی. رجوع به رستخیز و رستخیز انگیختن و رستخیز برآوردن شود
محشر برپا کردن. غوغا افکندن. هنگامه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. زدی گردنش را به شمشیر تیز برانگیختی از جهان رستخیز. فردوسی. عشقت آتش ز جان برانگیزد رستخیز از جهان برانگیزد. خاقانی. در این سو سکندر به شمشیر تیز برانگیخته از جهان رستخیز. نظامی. رجوع به رستخیز و رستخیز انگیختن و رستخیز برآوردن شود
رستاخیز. برخاستن مردگان. (از: ریست، مرده، میت + خیز، برخاستن). (یادداشت مؤلف). رستاخیز. قیامت. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از فرهنگ جهانگیری). روز قیامت و محشر و رستاخیز. (ناظم الاطباء). به معنی رستاخیز است که قیامت باشد. (برهان). کنایه از قیامت و با لفظ برانگیختن و برآمدن مستعمل. (آنندراج). این لفظ را فرهنگ نویسان فارسی بعضی با فتح اول ضبط کرده اند که مأخوذ ازرستن باشد و بعضی با ضم اول دانسته اند که مأخوذ از روییدن باشد و بعضی هر دو حرکت را جایز دانسته اند، لیکن صحیح با کسر اول است، چه در پهلوی ریستاخیز است و ریست به معنی مرده و معنی مجموع برخاستن مرده است. در اوستا هم ایریسته به معنی مردن است. (از فرهنگ نظام). قیامت و معنی ترکیبی رها شدن و برخاستن. (غیاث اللغات از برهان و جهانگیری). از نامهای قیامت باشد. (فرهنگ خطی). رستاخیز. ستخیز. ساعت. روز شمار. روز جزا. معاد. قیامت. محشر. یوم الدین. حشر. نشر. یوم النشور. یوم الحشر. آزفه. ازفه. واقعه. نشور. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود: بهشت است و هم دوزخ و رستخیز ز نیک و ز بد نیست ما را گریز. فردوسی. بکردیم جنگی که تا رستخیز نبیند چنان جنگ روز ستیز. فردوسی. به کین من امروز تا رستخیز نبینی بجز گرز و شمشیر تیز. فردوسی. یکی سنگ باشد که تا رستخیز شود در میان دلیران جهیز. فردوسی. ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان. فرخی. چو آگه شد جهان بر وی سرآمد تو گفتی رستخیز او درآمد. (ویس و رامین). برجای ببودند و نعره برآوردند گفتی روز رستخیز است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). امیر روی به قبله کرده بود فرمود تا بوقهای زرین... بدمیدند... و بدمیدن غریوبخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند... گفتی رستخیز است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). نشین راست با هرکس و راست خیز مگر رسته گردی تو در رستخیز. اسدی. گه رستخیز آب کوثر وراست لوا و شفاعت سراسر وراست. اسدی. تا روز رستخیز بماند در او مقیم آن شوردولتی که درافتد بدام... سوزنی. ایمن است از رستخیز افلاک از آنک بر بقای او معول کرده اند. خاقانی. رستخیز است خیزو بازشکاف سقف ایوان و طاق و طارم را. خاقانی. هست چون صبح آشکارا کاین صباح چند را بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من. خاقانی. هود هدایت است شاه، اهل سریر عادیان صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را. خاقانی. شغبهای شیپور از آهنگ تیز چو صور سرافیل در رستخیز. نظامی. حربه را چون به حرب تیز کند روز را روز رستخیز کند. نظامی. درحرم دین به حمایت گریز تا رهی از کشمکش رستخیز. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. از بیم آبروی تو در وصف رستخیز آتش نموده پست و گرفته ره گریز. کمال اسماعیل. هست قاضی رحمت و دفع و ستیز قطره ای از بحر عدل رستخیز. مولوی. فردا که سر ز خاک برآرم اگر ترا بینم فراغتم بود از روز رستخیز. سعدی. ، هنگامه. قیام و غوغا. شورش. هیاهو. کثرت لشکر. ازدحام خلق. (یادداشت مؤلف) : گشادنش بر تیغ تیز من است گه شورش و رستخیز من است. فردوسی. که این رستخیز از پی خواسته ست که آزرم و دانش بر او کاسته ست. فردوسی. گریزندگان را در آن رستخیز نه روی رهایی نه راه گریز. فردوسی. همی گفت از آن چاره اندر گریز وز آن لشکر گشن آن رستخیز. فردوسی. دبیران بجستند راه گریز بدان تا نبینند این رستخیز. فردوسی. من حلالت می کنم خونم بریز تا نبیند چشم من آن رستخیز. مولوی. به هند آمدم بعداز آن رستخیز وز آنجا براه یمن تا حجیز. سعدی. رستخیز آن بود ای خواجه که جانانۀ ما با چنین روی به بازار قیامت گذرد. حکیم آذری. دولت تیز رستخیز بود دولت آن به که خفت و خیز بود. ؟ - پررستخیز، پر شور و غوغا. پرهنگامه: وز آتش همه دشت پررستخیز ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز. فردوسی. - رستخیز آمدن یا رستخیز آمدن به کسی یا چیزی، بلا و مصیبتی پیش آمدن. به بلا و گرفتاری دچار شدن: تو گفتی مگر رستخیز آمده ست که دل را ز شادی ستیز آمده ست. فردوسی. (آنگاه که خردبرزین ساوه شاه را بفریفت و نزدیک شد تا ساوه شاه فریب او بداند) : بسیجید و برساخت راه گریز بدان تا نیاید بدورستخیز. فردوسی. نویسندۀ نامه را گفت خیز که آمد سر خامه را رستخیز. فردوسی. - رستخیز ساختن، غوغا و آشوب راه انداختن. هنگامه برپا کردن: گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز. فردوسی. و رجوع به رستخیز و محشر و حشر شود
رستاخیز. برخاستن مردگان. (از: ریست، مرده، میت + خیز، برخاستن). (یادداشت مؤلف). رستاخیز. قیامت. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از فرهنگ جهانگیری). روز قیامت و محشر و رستاخیز. (ناظم الاطباء). به معنی رستاخیز است که قیامت باشد. (برهان). کنایه از قیامت و با لفظ برانگیختن و برآمدن مستعمل. (آنندراج). این لفظ را فرهنگ نویسان فارسی بعضی با فتح اول ضبط کرده اند که مأخوذ ازرَستن باشد و بعضی با ضم اول دانسته اند که مأخوذ از روییدن باشد و بعضی هر دو حرکت را جایز دانسته اند، لیکن صحیح با کسر اول است، چه در پهلوی ریستاخیز است و ریست به معنی مرده و معنی مجموع برخاستن مرده است. در اوستا هم ایریسته به معنی مردن است. (از فرهنگ نظام). قیامت و معنی ترکیبی رها شدن و برخاستن. (غیاث اللغات از برهان و جهانگیری). از نامهای قیامت باشد. (فرهنگ خطی). رستاخیز. ستخیز. ساعت. روز شمار. روز جزا. معاد. قیامت. محشر. یوم الدین. حشر. نشر. یوم النشور. یوم الحشر. آزفه. ازفه. واقعه. نشور. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود: بهشت است و هم دوزخ و رستخیز ز نیک و ز بد نیست ما را گریز. فردوسی. بکردیم جنگی که تا رستخیز نبیند چنان جنگ روز ستیز. فردوسی. به کین من امروز تا رستخیز نبینی بجز گرز و شمشیر تیز. فردوسی. یکی سنگ باشد که تا رستخیز شود در میان دلیران جهیز. فردوسی. ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان. فرخی. چو آگه شد جهان بر وی سرآمد تو گفتی رستخیز او درآمد. (ویس و رامین). برجای ببودند و نعره برآوردند گفتی روز رستخیز است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). امیر روی به قبله کرده بود فرمود تا بوقهای زرین... بدمیدند... و بدمیدن غریوبخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند... گفتی رستخیز است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). نشین راست با هرکس و راست خیز مگر رسته گردی تو در رستخیز. اسدی. گه رستخیز آب کوثر وراست لوا و شفاعت سراسر وراست. اسدی. تا روز رستخیز بماند در او مقیم آن شوردولتی که درافتد بدام... سوزنی. ایمن است از رستخیز افلاک از آنک بر بقای او معول کرده اند. خاقانی. رستخیز است خیزو بازشکاف سقف ایوان و طاق و طارم را. خاقانی. هست چون صبح آشکارا کاین صباح چند را بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من. خاقانی. هود هدایت است شاه، اهل سریر عادیان صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را. خاقانی. شغبهای شیپور از آهنگ تیز چو صور سرافیل در رستخیز. نظامی. حربه را چون به حرب تیز کند روز را روز رستخیز کند. نظامی. درحرم دین به حمایت گریز تا رهی از کشمکش رستخیز. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. از بیم آبروی تو در وصف رستخیز آتش نموده پست و گرفته ره گریز. کمال اسماعیل. هست قاضی رحمت و دفع و ستیز قطره ای از بحر عدل رستخیز. مولوی. فردا که سر ز خاک برآرم اگر ترا بینم فراغتم بود از روز رستخیز. سعدی. ، هنگامه. قیام و غوغا. شورش. هیاهو. کثرت لشکر. ازدحام خلق. (یادداشت مؤلف) : گشادنش بر تیغ تیز من است گه شورش و رستخیز من است. فردوسی. که این رستخیز از پی خواسته ست که آزرم و دانش بر او کاسته ست. فردوسی. گریزندگان را در آن رستخیز نه روی رهایی نه راه گریز. فردوسی. همی گفت از آن چاره اندر گریز وز آن لشکر گشن آن رستخیز. فردوسی. دبیران بجستند راه گریز بدان تا نبینند این رستخیز. فردوسی. من حلالت می کنم خونم بریز تا نبیند چشم من آن رستخیز. مولوی. به هند آمدم بعداز آن رستخیز وز آنجا براه یمن تا حجیز. سعدی. رستخیز آن بود ای خواجه که جانانۀ ما با چنین روی به بازار قیامت گذرد. حکیم آذری. دولت تیز رستخیز بود دولت آن به که خفت و خیز بود. ؟ - پررستخیز، پر شور و غوغا. پرهنگامه: وز آتش همه دشت پررستخیز ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز. فردوسی. - رستخیز آمدن یا رستخیز آمدن به کسی یا چیزی، بلا و مصیبتی پیش آمدن. به بلا و گرفتاری دچار شدن: تو گفتی مگر رستخیز آمده ست که دل را ز شادی ستیز آمده ست. فردوسی. (آنگاه که خردبرزین ساوه شاه را بفریفت و نزدیک شد تا ساوه شاه فریب او بداند) : بسیجید و برساخت راه گریز بدان تا نیاید بدورستخیز. فردوسی. نویسندۀ نامه را گفت خیز که آمد سر خامه را رستخیز. فردوسی. - رستخیز ساختن، غوغا و آشوب راه انداختن. هنگامه برپا کردن: گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز. فردوسی. و رجوع به رستخیز و محشر و حشر شود
شور و غوغا ایجاد کردن: یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند. طاهر چغانی. چرا چون پلنگان به چنگال تیز نینگیزد از خان او رستخیز. فردوسی. و رجوع به رستخیز و رستخیز برانگیختن و رستخیز برآوردن شود
شور و غوغا ایجاد کردن: یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند. طاهر چغانی. چرا چون پلنگان به چنگال تیز نینگیزد از خان او رستخیز. فردوسی. و رجوع به رستخیز و رستخیز برانگیختن و رستخیز برآوردن شود
اگر بیند که قیامت پدید آمد، دلیل که حق تعالی در آن دیار که او بود، حق بگسترد و دلیل کند، اگر اهل آن دیار ظالم باشند بلائی و آفتی رسد، اگر اهل آن دیار مظلوم باشند، حق تعالی ایشان را بر ظالم نصرت دهد. اگر بیند اهل آن دیار در پیش حق تعالی ایستاده اند، دلیل که خشم و عذاب حق تعالی نازل گردد. محمد بن سیرین اگر بیند که قیامت برخاست، دلیل بود که اگر مظلوم است بر ظالمان دست یابد. اگر در غم و رنج و محنت است فرج یابد، اگر علامتی از قیامت پیدا کرد، چنانکه آفتاب از مغرب برآمد یا یاجوج و ماجوج پدید آمد، باید توبه کند و به حق تعالی باز گردد، تا رضای او جوید. اگر بیند شمارگاه رایا او را بدانجا بردند، نشان غفلت بود. اگر بیند که با وی شمار می کرد، دلیل است او را زیانی رسد. اگر بیند که کردارهای او را بسنجیدند و نیکی او بیشتر آمد، دلیل کند که سرانجام کار او نیکو بود و درستکاری یابد. اگر بیند که بدی او بیشتر آید، دلیل معصیت است و جایش دوزخ بود. اگر بیند که نامه اعمال به دست راست داشت، دلیل که به راه راست بود. اگر بیند که نامه کردار او را بدو دادند و گفتند برخوان، اگر اهل صلاح بود، دلیل است که کارش نیکو شود. اگر از اهل فساد است، دلیل که کارش به مخاطره بود. اگر خود را بر صراط بیند، دلیل است بر راه راست و اگر بر صراط نتوانست گذشتن، دلیل که بر راه خطا است، توبه باید کردن تا حق تعالی از او خشنود شود.،
اگر بیند که قیامت پدید آمد، دلیل که حق تعالی در آن دیار که او بود، حق بگسترد و دلیل کند، اگر اهل آن دیار ظالم باشند بلائی و آفتی رسد، اگر اهل آن دیار مظلوم باشند، حق تعالی ایشان را بر ظالم نصرت دهد. اگر بیند اهل آن دیار در پیش حق تعالی ایستاده اند، دلیل که خشم و عذاب حق تعالی نازل گردد. محمد بن سیرین اگر بیند که قیامت برخاست، دلیل بود که اگر مظلوم است بر ظالمان دست یابد. اگر در غم و رنج و محنت است فرج یابد، اگر علامتی از قیامت پیدا کرد، چنانکه آفتاب از مغرب برآمد یا یاجوج و ماجوج پدید آمد، باید توبه کند و به حق تعالی باز گردد، تا رضای او جوید. اگر بیند شمارگاه رایا او را بدانجا بردند، نشان غفلت بود. اگر بیند که با وی شمار می کرد، دلیل است او را زیانی رسد. اگر بیند که کردارهای او را بسنجیدند و نیکی او بیشتر آمد، دلیل کند که سرانجام کار او نیکو بود و درستکاری یابد. اگر بیند که بدی او بیشتر آید، دلیل معصیت است و جایش دوزخ بود. اگر بیند که نامه اعمال به دست راست داشت، دلیل که به راه راست بود. اگر بیند که نامه کردار او را بدو دادند و گفتند برخوان، اگر اهل صلاح بود، دلیل است که کارش نیکو شود. اگر از اهل فساد است، دلیل که کارش به مخاطره بود. اگر خود را بر صراط بیند، دلیل است بر راه راست و اگر بر صراط نتوانست گذشتن، دلیل که بر راه خطا است، توبه باید کردن تا حق تعالی از او خشنود شود.،