جدول جو
جدول جو

معنی ستاندنی - جستجوی لغت در جدول جو

ستاندنی
(سِ دَ)
آنچه لایق ستاندن باشد. گرفتنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
کسی که چیزی از دیگری بستاند، گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاندن
تصویر ستاندن
باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
کتاب یا نوشته ای که شایستۀ خواندن باشد، قابل خواندن، خوانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن، باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(چَ دَ)
رجوع به چسب و چسپ و چسپاندنی شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ)
چیزی که سزاوار و شایستۀ خواندن باشد و خواندن وی مطلوب بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
مرکّب از: تپاندن + یای لیاقت، قابل فروکردن. قابل جای دادن
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
آنچه یا آن کسی که لایق ستایش باشد. رجوع به ستاییدن و ستاییدنی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ نَنْ دَ / دِ)
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده:
ستاننده را گفت بهرام گرد
که این جرم چونین شمردی تو خرد.
فردوسی.
سپهدار مرز ونگهدار بوم
ستانندۀ باژ سقلاب و روم.
فردوسی.
ستاننده چابک ربائیست زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود
زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.
ناصرخسرو.
خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ.
نظامی.
- ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
- ستانندۀ داد:
ستانندۀ داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح:
ستانندۀ شهر مازندران
گشایندۀ بند هاماوران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
گرفتن. (آنندراج). ستدن: و هیچ مهتر سخن نگفتی و گفتی تو رشوت ستانیده ای و هیچکس را بر هیچ کار ایمن نداشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و مردمان را خواسته ها ستانیدند و چهارپایان براندند و شهرها بگرفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(چَدَ)
منسوب به چراندن، یعنی جائی که لایق و قابل چراندن باشد. (ناظم الاطباء). چرانیدنی. آنچه بکار چراندن آید. سبزه و گیاهی که چراندن را شاید
لغت نامه دهخدا
(سِ تِ هََدَ / دِ)
رجوع به ستیهندگی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
قابل کشاندن. قابل کشیدن. کشیدنی. (یادداشت مؤلف) ، منجر ساختنی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه لایق سوختن باشد. آنچه درخور سوزاندن باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
قابل رساندن. لایق رسانیدن. شایستۀ ایصال. درخور رسانیدن. (ازیادداشت مؤلف). و رجوع به رساندن و رسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
درخور رماندن. که توانش رمانید. قابل رماندن. آنچه او را بشود رم داد. رمانیدنی
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ / سَ دَ)
درخور گسلاندن. لایق گسلاندن. رجوع به گسلاندن و گسلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
هر چیز که چسپاندن را شاید. هر آنچه در خور چسپانیدن است
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ تَ)
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود.
- بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
درخور استادن
لغت نامه دهخدا
(کِ زَ دَ)
ستاندن. گرفتن. اخذ:
من زکوهاستان او در قحطسال
هم بصاعی باد می پیمود بس.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 207)
لغت نامه دهخدا
بابتنونی، محمد لبیب بک. او راست: تاریخ الدکتور کلوت بک، ترجمه. الرحله الحجازیه. رحله الصیف الی اوروبا. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن:
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
فردوسی.
کنون می ستاند همی باژ و ساو
ز دستان بهر سال ده چرم گاو.
فردوسی.
بگوید بدو هر چه داند ز شاه
اگر سر دهد یا ستاند کلاه.
فردوسی.
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
ندهی داد و همی داد ز من بستانی.
منوچهری.
رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی).
بشش طریق جبایت ستاندم از عامه
ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم.
سوزنی.
با گرسنگی قوت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند.
سعدی.
خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس
بقهر از او بستانند مزد سرهنگی.
سعدی (گلستان).
، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بازستاندن، بازگرفتن:
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
رفتنی. که مقیم و ماندنی نیست. مقابل ماندنی، مردنی. که مرگش نزدیک است. رجوع به نماندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستاندن
تصویر ستاندن
بدست آوردن، تحصیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاندنی
تصویر کشاندنی
منجر ساختنی، کشیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانیدن
تصویر ستانیدن
چیزی از کسی گرفتن ستدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
چیزی که شایسته خواندن باشد قابل قرائت: کتاب خواندنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
((خا دَ))
چیزی که شایسته خواند باشد، قابل قرائت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستاندن
تصویر ستاندن
((س دَ))
گرفتن، بازگرفتن، ستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
آلچی
فرهنگ واژه فارسی سره
ستدن، گرفتن، بازگرفتن، واستدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد