صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ دادِ آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی
گرفتن. (آنندراج). ستدن: و هیچ مهتر سخن نگفتی و گفتی تو رشوت ستانیده ای و هیچکس را بر هیچ کار ایمن نداشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و مردمان را خواسته ها ستانیدند و چهارپایان براندند و شهرها بگرفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
گرفتن. (آنندراج). ستدن: و هیچ مهتر سخن نگفتی و گفتی تو رشوت ستانیده ای و هیچکس را بر هیچ کار ایمن نداشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و مردمان را خواسته ها ستانیدند و چهارپایان براندند و شهرها بگرفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود. - بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود. - بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گرسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گُرْسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی