جدول جو
جدول جو

معنی سبی - جستجوی لغت در جدول جو

سبی
اسیر کردن، برده ساختن، دور کردن، به غربت افکندن
تصویری از سبی
تصویر سبی
فرهنگ فارسی عمید
سبی
(تَجُ)
عدو را برده کردن، سبی خمر را، خرید کردن آن را تا از شهری بشهری برند یا از جایی به جایی بردن، سبی اﷲ، غریب کردن و دور کردن خدای کسی را، دل بردن معشوق عاشق را، سبی الماء، کند چاه را تا به آب رسید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سبی
(سَ بی ی)
برده. (منتهی الارب). آنچه اسیر شود و غالباً اسر مخصوص مردان و سبی مخصوص زنان است:
فعادوا بالغنائم حافلات
و عدنا بالاساری و السبایا.
؟ (از اقرب الموارد).
، غریب وطن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سبی
(سَ ی ی)
برده. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب). اسیرشده. (از اقرب الموارد) ، چوبی که آن را توجبه از جایی بجایی برد. چوب که سیل آن را از شهری به شهری برد، پوست مار که برافکند او را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سبی
برده
تصویری از سبی
تصویر سبی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبیل
تصویر سبیل
طریق، راه، راه آشکار، هر چیزی که در راه خدا در دسترش همگان بگذارند و همه از آن بهره ببرد، وقف، مباح و روا، برای مثال ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل / سلسبیلت کرده جان و دل سبیل (حافظ - ۱۰۱۹)، رایگان
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
شاماکچه. (منتهی الارب) ، جامه ای است از صوف سیاه. (منتهی الارب). بقیر. واصل آن بفارسی شبی است و آن پیراهن است. (از اقرب الموارد). رجوع به بقیر و المعرب جوالیقی ص 182 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ستاره مشتری. (یادداشت بخط مؤلف) :
درنده چو شیران دمنده چو ثعبان
درفشان چو خسبی درخشان چو آذر.
استاد بلعمی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شمس الدین سامی آرد: یکی از شعرای عثمانی است و در قرن دهم هجری میزیسته. نامش حسین است پدرش در بودین سمت امیرالامیرائی داشت و کشته شد. شخص عالم و هنرمند و متفنن بود. از مجالس درس مشهور ابوالسعود افندی استفاده مینمود و در برخی از مدارس سمت مدرسی داشت. دراشعار معمائی شهرت یافته و اشعار فارسی نیز دارد:
از نالۀشبگیرم آزرده سگش دیدم
رو در کف پای او مالیدم و نالیدم.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حسبه. امور حسبی و حسبیه، کارهائی که در عهدۀ محتسب است. رجوع به حسبه و محتسب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بی ی)
منسوب به بسبه از قرای بخارا. (لباب الانساب) (سمعانی) (معجم البلدان). و رجوع به بسبه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بی ی)
احمد بن محمد بن ابی نصر بسبی (از محدثان بود) و بر حسب نقل سمعانی از ابوکامل بصیری منسوب به بسبه از قرای بخاراست. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب ص 121شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شپش (لهجۀ قزوین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبیدج
تصویر سبیدج
پارسی تازی گشته سپید از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیل بودن
تصویر سبیل بودن
مجانی بودن، رایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیخه
تصویر سبیخه
اندکی پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیع
تصویر سبیع
هفت یک، هفت یک داده، دشنام خورده، آک برشمرده (آک عیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیک
تصویر سبیک
شوشه زر یا سیم زر گداخته سیم گداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیکه
تصویر سبیکه
زر و سیم گداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
راه و روش طریق
فرهنگ لغت هوشیار
راه هدایت و راستی: شه راه مردمی است سیل الرشاد تو زام مردمی تو کز ره نامردمی گمی. (سوزنی) توضیح قس. آیه 30 از سوره 40 (مومن) : قال فرعون ما اریکم الاما اری و ما اهدیکم الا سبیل الرشاد. (فرعون گفت نمی نمایم شما را جز آنچه می بینم و راهنمایی نمیکنم شما را مگر به راستی) و آیه 41 همان سوره: وقال الذی آمن یا قوم اتبعون اهدکم (گفت آنکه ایمان آورد: ای قوم من، پیروی کنید مرا تا راهنمایی کنم شما را براه راستی)
فرهنگ لغت هوشیار
راه خدا، طریق خدای. یا فی سبیل الله. (در راه خدا) آنچه در راه خدا گذاشته اند و همه کس می تواند تمتع از آن برد و سا برای کاری یا اشخاص معین قرار داده باشند، قتال با کافران در راه خدای، راه خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیل دود دادن
تصویر سبیل دود دادن
کار کسی را ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیل و سرگردان
تصویر سبیل و سرگردان
بیخانمان دربدر، متحیر سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیلو
تصویر سبیلو
سبیل دار درمقابل سبیل تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیوش
تصویر سبیوش
اسفرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبی الحیه
تصویر سبی الحیه
برده پوست مار که آن را برفکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیبه
تصویر سبیبه
یکدسته موی، جامه نازک، راه روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیخ
تصویر سبیخ
گلوله پنبه، پنبه دارویین پنبه آغشته به دارو، پر افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبی
تصویر حسبی
مزد آورد، ثواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیب
تصویر سبیب
همدشنام مرد، یک دسته موی، موی دم، سوی، کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیج
تصویر سبیج
شاماکجه، پشمینه سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیجه
تصویر سبیجه
گلیم سیاه، شاماکجه
فرهنگ لغت هوشیار
تسبیح، رقابت، چشم هم چشمی
فرهنگ گویش مازندرانی