جدول جو
جدول جو

معنی سبع - جستجوی لغت در جدول جو

سبع
جانور درنده، دد
تصویری از سبع
تصویر سبع
فرهنگ فارسی عمید
سبع
هفت، شش به علاوۀ یک، عدد «۷»، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
تصویری از سبع
تصویر سبع
فرهنگ فارسی عمید
سبع
هفت یک، یک هفتم از چیزی
تصویری از سبع
تصویر سبع
فرهنگ فارسی عمید
سبع
(سَ بُ)
نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی و آن را بر مثال ددی توهم کنند و کواکب آن نوزده است. (جهان دانش). یکی از صور جنوبی شامل 24 ستاره بشکل گرگی تخیل شده در مشرق قنطورس. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به التفهیم ص 94 شود. سبع البحر، قیطس نام صورت نخستین از صور چهارده گانه جنوبی فلکی قدماء و کواکب آن را مغات خوانند. (مفاتیح). و رجوع به قیطس و قنطورس در التفهیم ص 93 و 94 شود، مراد اسد است من باب تغلیب هو صوره سبع. (از کتاب النقود ص 60). صورت دوازدهم سبع است، ای شیر. (التفهیم ص 94)
لغت نامه دهخدا
سبع
(سَ بُ / سَ بَ / سَ)
دده. (منتهی الارب) (دهار). ج، اسبع، سباع. (منتهی الارب). حیوان درنده مطلقاً. ج، اسبع، سباع. یقال ’هو من سباع البهائم و الطیر’. (اقرب الموارد). دد. دده. (زمخشری) : همانا سبعی است که بدندان نگیرد جز آنکه مفترس سازد. (ترجمه تاریخ یمینی).
در کوه و دشت هر سبعی صوفئی بدی
گرهیچ سودمند بدی صوف بی صفا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
سبع
(سِ)
نوبت آب شتر هفت روز یک بار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی از نوبتهای آب شتر که در روز هفتم آن را آب دهند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سبع
(سُ)
هفت یک. ج، اسباع. جزئی از هفت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و از آن است اسباع القرآن و این محدث است. (از اقرب الموارد).
- حمی السبع، در نزد اطباء تبی است که هفت روز یک مرتبه آید بعلت کمی خلطی که موجب آن است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سبع
(تَ تُ)
سبع قوم، هفتم ایشان گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هفت یک مال کسی گرفتن. (منتهی الارب). سبع قوم، سبعمال ایشان گرفتن. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) ، دشنام دادن و عیب کردن یا بدندان گزیدن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبع فلان، هدف قرار دادن (تیر انداختن) و ترساندن وی را. دشنام دادن و عیب گرفتن و خرده گیری کردن از کسی بگفتار زشت. بدندان گزیدن او را چون درندگان. (از متن اللغه). سبع گرگ، تیر انداختن آن را یا ترسانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبع گرگ گوسپند را، شکار کردن آن را و آنگاه خوردن. (از متن اللغه). گرفتن گرگ گوسپند را. (منتهی الارب). شکار کردن آن را. (از اقرب الموارد). سبع حبل، هفت تو تابیدن رسن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هفت لا کردن رسن را. (از متن اللغه). سبع چیز، بدزدیدن آن را. (منتهی الارب). سرقت کردن آن را. (اقرب الموارد) (متن اللغه). سبعت الایام له، هفت روز را برای او تمام و کامل کردم. (ناظم الاطباء). سبع کسی مولود را، تراشیدن سر وی و ذبح کردن برای او در مدت هفت روز. هفت روز را برای کسی تمام و کامل کار کردن، سبع الایام له. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سبع
(سَ)
قریه ای است بین رقه و رأس عین بر ساحل خابور. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سبع
(سَ)
هفت، و سبع نسوه یعنی هفت زن. (منتهی الارب). هفت. (ترجمان ترتیب عادل بن علی ص 56) (اقرب الموارد). مؤنث سبعه بر خلاف قیاس، گویند: سبعه رجال و سبع نساء. (اقرب الموارد) : طاف بالبیت سبعاً، هفت بار. (از اقرب الموارد) ، جایی که در آنجا حشر واقع شود و از آن حدیث من لها یوم سبع، بضم با نیز روایت شده است (سبع) ، یعنی کیست برای آنها در روز قیامت. (منتهی الارب). موضعی که درآن حشر باشد... (از اقرب الموارد). روز بیم و بسوی همین راجع است قول ذئب یوم لایکون لها راع غیر و ظاهراست که گرگ در روز قیامت راعی آنها نمیتواند شد و او را دمن لها عند الفتن حین تترک بلا راع نهبه للسباع فجعل السبع لها راعیاً اذ هو منفرد. (منتهی الارب) ، روز عید جاهلیت است که در آن روز از همه پرداخته ببازی و لهو مشغول میشدند. (منتهی الارب).
- احدی من سبع، یعنی کار سخت و دشوار، تشبیهاً باحدی اللیالی السبعه التی ارسل فیها الربح عاد او یسبعسنی یوسف شده. (منتهی الارب). به امر عظیم شدید گویند: احدی من سبع. (از اقرب الموارد) ، و کلمه سبعین در قول فرزدق:
و کیف اخاف الناس و اﷲ قابض
علی الناس و السبعین فی راحه الید.
منظور هفت آسمان و هفت زمین است.
- هفت سبع، کنایه از سبعالمثانی است:
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف از با ندانی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
سبع
جزئی از هفت، یک هفتم از چیزی حیوان درنده، دد
تصویری از سبع
تصویر سبع
فرهنگ لغت هوشیار
سبع
((سَ))
عدد هفت
تصویری از سبع
تصویر سبع
فرهنگ فارسی معین
سبع
((سَ بُ))
درنده
تصویری از سبع
تصویر سبع
فرهنگ فارسی معین
سبع
دد
تصویری از سبع
تصویر سبع
فرهنگ واژه فارسی سره
سبع
اسم جانور، دد، درنده، درنده خو، وحشی
متضاد: اهلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبعی
تصویر سبعی
حیوانی، مربوط به حیوان مانند حیوان، حیوان بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
مسمطی که هر بند آن هفت مصراع دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبعه
تصویر سبعه
هفت، شش به علاوۀ یک، عدد «۷»، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبعی
تصویر سبعی
شیعه اسماعیلیه، از فرقه های شیعه که اسماعیل فرزند امام جعفر صادق را آخرین و هفتمین امام می دانند
اسماعیلیه، شیعه سبعیّه، شیعه باطنیّه، شیعه هفت امامی، سبعیّه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بُ)
جمع واژۀ سبع
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
نام مردی است سرکش که او را پادشاهی گرفتار ساخته دست و پایش بریده بر دار کشیده، و از این جاست که گویند: لاعذبنک عذاب سبعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
درهم سبعه، درهمی که ده دانه از آن هفت مثقال بوده است. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ / سَ بَ عَ)
هفت. (ترجمان ترتیب عادل بن علی ص 56). عدد بین شش و هشت و آن برای معدود مذکر است بر خلاف قیاس. (از اقرب الموارد) :سبعه رجال، هفت مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اقالیم سبعه، هفت کشور. (مؤلف).
- حکمای سبعه، از آن جمله اند: بیاس، پیتاکوس، کله اوبول، میزون، خیلن، سلن. رجوع به سیر حکمت در اروپا ص 3 شود.
- وزن سبعه، هفت مثقال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اخذت منه مائه درهم وزن سبعه، مقصود این است که هر ده درهم آن هفت مثقال است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَعَ)
بلوک سبعه، ناحیۀ وسیعی است از گرمسیرات فارس میانۀ جنوب و مغرب شیراز افتاده، درازی آن ازقریۀ پدمی از ناحیۀ فرگ تا رضوان ناحیۀ فین سی ودو فرسنگ پهنای آن از قریۀ فارغان تا قریۀ رو در ناحیۀ فین شانزده فرسنگ محدود است از جانب مشرق ببلوک رودان و احمدی و نواحی جیرفت کرمان و از شمال بناحیۀ سیرجان کرمان و نواحی نیریز و از سمت مغرب ببلوک داراب و نواحی لارستان. بلوک سبعه در اصل هفت بلوک بود و هر یک را ضابطی علیحده و نام آنها بر این وجه است: بلوک طارم، بلوک فارغان، بلوک فین هفت بلوک گله گاه و در اواخر سلطنت نادرشاه و اوائل دولت کریم خان زند طاب ثراه نصیرخان لاری این 7 بلوک را تصاحب نمود و همه را سبعه گفتند و ضمیمۀ لارستان گردید سپس بلوک ایسین و تازیان را از سبعه جدا کرده ضمیمۀ نواحی بندرعباس کردند و در عوض بلوک فرگ را که ضابط و کلانتری علیحده داشت ضمیمۀ شش بلوک باقی مانده گشته همه راباز سبعه گفتند و هر بلوک را ناحیه شمردند و هوای پنج ناحیه از سبعه گرمتر از داراب است و نخلستانهای خوب و بساتین مرغوب دارد. آبش از چشمه و رودخانه است، زراعت آن گندم، جو، شلتوک ذرت، پنبه، کنجد، نخود، ماش و لوبیاست. (فارسنامۀ ناصری). و دو ناحیه خشن آباد و فارغان از سردسیر است. فارس است. هوای آن در تابستان در نهایت اعتدال در زمستان بسیار سرد و این دو بلوک که نزدیک بدامنۀ کوه است از گرمسیر شمرده میشود. نخلستانی فراوان دارد و معیشت اهالی آن از مویز وغنچۀ گل سرخ دیمی است که هرساله هزاران خروار از کوهستان بعمل آورده حمل هندوستان کنند. و برف زمستان این دو ناحیه تا اواخر تابستان بماند و بگرمسیرات نزدیک میرسانند و چشمه های گوارا در این دو ناحیه باشد و حکومت بلوک سبعه از اواخر سلطنت نادرشاهی تا سال 1264 هجری قمری که از صد سال میگذرد با سلسلۀ خوانین لاری بوده و بعد از خرابی کار آنها در هر چند سال با حاکمی است و ضابطنشین همه نواحی سبعه را قصبۀ فرگ قرار داده اند. نزدیک بششصد درب خانه از خشت خام و گل وچوب دارد. عمارتهای ملوکانه در این قصبه و باغهای پردرخت و پرعمارت و آبشارها و حوضها از بناهای خوانین لاری در خارج فرگ بوده چندین سال است از حلیۀ آبادی افتاده بلکه ویرانه گشته است و چون هر ناحیه از سبعه را در قدیم قصبه ای بوده و اکنون همه از توابع فرگ شمردند پس لازم آمد که قصبۀ فرگ را بشیراز نسبت دهیم پس دهات هر ناحیه را به قصبه آن گوئیم قصبۀ فرگ درمیانۀ جنوب و مشرق شیراز بمسافت 55 فرسنگ از شیرازدور افتاده است. (فارسنامۀ ناصری گفتار 2 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(سُ بُ عَ / سَ عَ)
شیر ماده. (منتهی الارب).
- اخذه اخذ سبعه، (بالاضافه و قد تمنع حرفها) یعنی گرفت آن راگرفتن شیر ماده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نسبت بطایفه ای است که آنان را سبعیه نامند. صاحب لباب الانساب آرد: اینان گویند اشیاء علوی و سفلی همه هفت اند: آسمانها هفت است و زمین هفت و ستارگان و اقالیم، دریاها، جزیره ها، رنگها، طعامها هفت است و هفته هفت روز است و اعضاء ظاهری و باطنی هر یک هفت است. لا اله الا اﷲ، محمد رسول اﷲ، هفت کلمه است و بسم اﷲ هفت حرف است و تکبیرهای عید هفت است، و اولیاء هفت تنند: شیث، سام، اسماعیل، یوشع، شمعون، علی، و قائم، و امامان که خلیفه اند هفت تنند: علی، حسن، حسین، زین العابدین، محمدباقر، جعفرصادق، موسی بن جعفر و از این گونه چیزها گویند که نیازی بذکر آن نیست. (لباب الانساب). مصحح ترجمه الملل و نحل ذکر کرده است نام دیگر اسماعیلیه است و ایشان را از آنرو به این نام خوانده اند که در باب شمارۀ ائمه بدور هفت سخن گذار شده بود و امام هفتم را آخر ادوار می پنداشتند و مقصود از آخر ادوار قیامت و روز حساب بود. رجوع به اسماعیلیه، باطنیان، باطنیه، فدائیان، ملاحده و جانشین هفت امامان شود: و این مرد (ابونصر) باکالیجار را گمراه کرد و در مذهب سبعی آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 119). و بعهد باکالیجار مذهب سبعیان ظاهر شده بود چنانکه همه دیلمان سبعمذهب بودند. (ایضاً ص 119). رجوع به سبعیه شود
منسوب به سبع. رجوع به سبع شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
درندگی. (غیاث) (آنندراج). وحشی و موذی. (ناظم الاطباء) : و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمود. (سندبادنامه ص 114)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
بکر بن ابی بکر محمد بن ابی سهل نیشابوری. محدث است، او از ابی بکر حیری و ابی سعید حیری روایت کند. (لباب الانساب). محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
حسن بن علی بن وهب بن ابی نصر مکنی به ابوعلی. در لباب الانساب آمده: از مردم دمشق و ثقه است. وی از محمد بن عبدالرحمن بن خطان روایت کند و از او ابن ماکولا روایت دارد
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
از بطنهای (تیره های) هواره (قبیله ای از بربر). (از صبح الاعشی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ کَ دَ)
هفت هفت. هفتاهفتا: جاء القوم سباع و مسبع، هفتا هفتا آمدند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هفتع ماهه نوزاد هفت ماهه، دایه پرورد، خوشگذران، پسر خوانده هفت گوشه، هفت بندی کودکی که هفت ماهه بدنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری او را شیر داده. هفت کرده شده، (شعر) نوعی از مسمط که هر بندآن دارای هفت مصراع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبعه
تصویر سبعه
هفت، جانور درنده هفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبعی
تصویر سبعی
درند گی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبعه
تصویر سبعه
((سَ عَ))
عدد هفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
((مُ بَ))
کودکی که هفت ماهه به دنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری به او شیر داده
فرهنگ فارسی معین