جدول جو
جدول جو

معنی سبطر - جستجوی لغت در جدول جو

سبطر
(سِ طَ)
مرد رسا. تیزخاطر، چالاک، یازیده. (منتهی الارب). شیر یازیده وقت برجستن. یقال: اسد سبطر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، سبطرات، دراز از هر چیزی. (منتهی الارب) ، موی فروهشتۀ دراز را گویند: شعر سبطر. (از اقرب الموارد). موی فروهشتۀ دراز ممتد از مردان. (از متن اللغه) ، شتر دراز بر روی زمین. سریع. ج، سبطرات. (از متن اللغه). جمال سبطرات، ای طوال، و تاؤه لیست للتأنیث و انما هی کقولهم حماسات و رجالات فی جمع المذکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سبطر
رسا، تیز هوش، چالاک، یازیده دراز، فرو هشته
تصویری از سبطر
تصویر سبطر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بطر
تصویر بطر
در شادی و تنعم مغرور شدن و از حد درگذشتن، ناسپاسی کردن، شادی مفرط، دهشت و حیرت هنگام هجوم نعمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سطر
تصویر سطر
یک خط از نوشته ای، خط، صف چیزی از قبیل درختان یا کلمات، رشته، رده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بطر
تصویر بطر
شیشۀ استوانه شکل و دهان تنگ برای نوشابه یا مایع دیگر، بطری
یکی از نقش های نامطلوب و بد در قاپ بازی
بطر آوردن: در قمار ورق بد آوردن که باعث باخت شود، بد آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبط
تصویر سبط
فرزند فرزند، فرزندزاده، نواده، نوه. بیشتر به فرزندان و نوادگان دختری اطلاق می شود، گروهی از قوم یهود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساطر
تصویر ساطر
قصاب، آنکه گاو و گوسفند و مانند آن ها را می کشد، گوشت فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبطی
تصویر سبطی
امت موسی، یهودی
فرهنگ فارسی عمید
(سُ طِ)
دراز. طویل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به سبط. رجوع به سبط شود، یهودی. مقابل قبطی. یکی از اسباط بنی اسرائیل:
گر بمصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی.
مولوی.
گر نبودی نیل را آن نور دید
از چه قبطی را ز سبطی میگزید.
مولوی.
می شنیدم که درآمد قبطئی
از عطش اندر وثاق سبطئی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن) (صراح اللغه). ستبر: ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از وی (از شهرک مامطیر بدیلمان) حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. (حدود العالم). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم).
کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. (تاریخ بیهقی). دل سطبر و خون او سطبر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی).
در زاویۀ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم.
مسعودسعد.
عکرمه گفت (من ّ) چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح).
گردن سطبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به.
سوزنی.
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر.
مولوی.
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.
سعدی.
رجوع به ستبر شود، کلان و گنده و جسیم. (ناظم الاطباء). چاق و فربه:
به بالا بلند و به پیکر سطبر
به حمله چو شیر و به پیکار ببر.
فردوسی.
، منجمد، متراکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
مرغ آبی است از اقسام اوز. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً تحریف طبطو مصحف طیطو است
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
غلیظ. ج، طباطره. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
قصاب. (منتهی الارب) (المنجد) ، ستاره های درجۀ دویم مانند اقمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
میل جراحت. (مهذب الاسماء). محراف و میلی که در جراحت فرو برند تا غور آن معلوم گردد. ج، سبر. (ناظم الاطباء). آنچه بدان غور جراحت را معلوم دارند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضِ بَ)
ضبیطر. توانا، فربه پرگوشت و گرداندام، شیر قوی سخت. (منتهی الارب) ، سخت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ)
نام چاه عادیه متعلق به تیم رباب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ طَ)
دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اسم مرغی است نیک درازگردن که پیوسته درآب باشد و ماهی گیرد و کنیت او ابوالعیزار است. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ابوالعیزار. (اقرب الموارد) (المرصع). رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ طِرر)
نعت فاعلی از مصدر اسبطرار. رجوع به اسبطرار شود. یازیده و درازشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ رَ)
زن تنومند جسیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
رفتاری است به تبختر. (منتهی الارب). رفتاری که در آن تبختر باشد. (از اقرب الموارد). انبساطدر راه رفتن. راه رفتن به تبختر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بطر
تصویر بطر
سخت شادی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
ریش آزمای، آزمودن زخم، ژرفاسنجی شیربیشه، نهاد بن، رنگ رخسار بارشک مرغکی از تیره مرغبارانیان ننگ، دشمنی، خوبی، مانندگی، ریخت، زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطر
تصویر سطر
نوشتن، خط، رسته از چیزی، یک خط نوشته ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبط
تصویر سبط
فرزند زاده، پسر پسر، فرزند فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطبر
تصویر سطبر
کلفت و غلیظ، ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطر
تصویر تبطر
سر کشی، سر مستی سرکشی کردن سرمستی کردن، سرکشی، جمع تبطرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبار
تصویر سبار
ریشکاو (میل جراحی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباطر
تصویر سباطر
طویل، دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساطر
تصویر ساطر
گوشتفروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبطری
تصویر سبطری
خرامش با ناز راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطر
تصویر تبطر
((تَ بَ طُّ))
سرکشی کردن، سرمستی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطر
تصویر بطر
((بَ طَ))
غرور داشتن، ناسپاسی کردن، سرمستی و شادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سطر
تصویر سطر
رج، رده
فرهنگ واژه فارسی سره
یهودی، قبطی
فرهنگ واژه مترادف متضاد