جدول جو
جدول جو

معنی سبزچشم - جستجوی لغت در جدول جو

سبزچشم
کبود چشم، زاغ چشم
تصویری از سبزچشم
تصویر سبزچشم
فرهنگ فارسی عمید
سبزچشم
(سَ چَ/ چِ)
کبودچشم که در علم قیافه به بیمروتی و شقاوت مخصوص است. (آنندراج) (غیاث). کبودچشم. (مهذب الاسماء). ازرق. (السامی فی الاسامی) :
رقیب تو که یا رب کور و کر باد
عجایب سبزچشمی زردگوشی.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزشم
تصویر بزشم
کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، تبد، بزوشم، بزوش، تفتیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزچشم
تصویر تیزچشم
کسی که چشمش خوب می بیند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزفام
تصویر سبزفام
هر چیزی که به رنگ سبز باشد، سبز رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدچشم
تصویر بدچشم
مردی که به زنان نامحرم از روی شهوت و به چشم بد نگاه کند، کسی که چشمش بد و شوم باشد و از او چشم زخم به دیگران برسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزچهر
تصویر سبزچهر
گندمگون، سبزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزوشم
تصویر بزوشم
کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، تبد، بزشم، بزوش، تفتیک
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
سبزرنگ:
این برنگ سبز کرده پایها را سبزفام
وآن بمشک ناب کرده چنگها را مشکبار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
موهای نرم و لطیف بز که تابیده از آن کرک و بعضی پارچه های نازک و لطیف می بافند، و آنرا کلوچه هم می گویند. (مجمعالفرس). و در فرهنگهای دیگر بضم اول (باء موحده) به این معنی ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
کسی که چشم بد و منظر شوم دارد. (ناظم الاطباء). کسی که نظر او بد باشد. (آنندراج). نافس. (منتهی الارب). آنکه چشم زخم رساند. آنکه چشم زند. آنکه چشم کند و نظر زند. سخت چشم زخم رساننده. پلیدچشم. عیون. شورچشم. (یادداشت مؤلف) :
بچشمت کرد بدچشمی همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بُ پَ)
مقابل بزموی است که بعربی شعار گویند. بزوشم. مرعز. مرعزا. مرعزاء. مرعزی. (یادداشت بخط دهخدا) : ما له سبد و لا لبد، نیست او را بزموی و بزپشم. (مهذب الاسماء از یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُزْ وَ)
پشم بز. (ناظم الاطباء) (مجمعالفرس). و در فرهنگ بزشم آورده (بحذف واو، بوزن گذشت) بمعنی پشم نرمی که در تحت موی بز می باشد و این بیت شیخ سعدی را مثال آورده:
یارم ز سفر آمد دیدم که بزشم آورد
چون نیک نگه کردم میش آمدو پشم آورد.
(مجمعالفرس).
موی و پشم بز را گویند. (برهان). مرعزی. (السامی). مرعز. مرعزا. مرعز. پت. (یادداشت بخط دهخدا). و رجوع به بزپشم شود
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ)
. روی چشم. برچشم. بالای چشم. کلمه ای که در جواب استعمال کنند یعنی با میل و رغبت اطاعت می کنم و چون به کسی گویند این کار را بکن در جواب می گوید بچشم یعنی اطاعت میکنم. (ناظم الاطباء). این کلمه را در وقت قبول کردن امری بر زبان رانند تعظیماً لامره. (آنندراج). سمعاً و طاعهً. بالطوع و الرغبه. برضا و رغبت. اطاعت بسر و چشم. با کمال میل. بندگی و اطاعت. از بن دندان. با کمال اطاعت. به طیب خاطر. بدیدۀ منت. بالای چشم. روی چشم. از صمیم قلب. اطاعت میشود:
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند
گفتا بچشم، هرچه تو گوئی همان کنند.
حافظ.
و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ دَ)
کنایه از مدبر و بدبخت و شوم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مقابل گرسنه چشم. بی رغبت بچیزی. بی نیاز. که در آنچه بیند طمع نکند:
دیدۀ ما سیرچشمان شأن دنیا بشکند
همچو جوهر نفس را آئینۀ ما بشکند.
صائب (ازآنندراج).
، راضی. خشنود، جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کسی که چشمش بخوبی و تندی می بیند. (ناظم الاطباء). تیزبین. (آنندراج). تیزبصر. سخت بینا:
تیزچشم آهن جگرفولاددل کیمخت لب
سیم دندان چاه بینی ناوه کام و لوح روی.
منوچهری.
روز صیادم بدو، شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
در نگاه تیزچشمان سرمه شو
در مذاق تلخ کامان شکر آی.
ظهوری (از آنندراج).
، خشم آلود غضبناک:
برآشفت بهرام و شد تیزچشم
ز گفتار پرموده آمد به خشم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبزچهر
تصویر سبزچهر
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب چشم
تصویر آب چشم
اشک سرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچشم
تصویر بچشم
روی چشم، بالای چشم، اطاعت کردن، سمعاً و طاعتاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزشم
تصویر بزشم
موی و پشم بر کرک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبزقدم
تصویر سبزقدم
بد گام سبز گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدچشم
تصویر بدچشم
آنکه چشم زخم رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوشم
تصویر بزوشم
موی و پشم بر کرک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب چشم
تصویر آب چشم
((بِ چَ))
اشک، سرشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبزفام
تصویر سبزفام
سبز رنگ، هر چیزی که به رنگ سبز باشد
فرهنگ فارسی معین
روشن بین، عاقبت بین، مال اندیش، تیزبین، دقیق، روشن بین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشم ناپاک، شهوتناک، هوسباز، هوسناک، هیز
متضاد: چشم پاک، نامحرم
متضاد: محرم، چشم شور، شورچشم، شوم چشم، بدنظر، حسود، شکین، شوم، نحس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوم چشم، شورچشم
فرهنگ گویش مازندرانی
سبز مانند گیاه همیشک
فرهنگ گویش مازندرانی
خیره سر
فرهنگ گویش مازندرانی
دید کافی
فرهنگ گویش مازندرانی