مرکّب از: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کند به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرْم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کَنَد به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گُردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مخفف سنباده و آن سنگی است معروف که از آن فسان سازند و حکاکان نگین انگشتری و امثال آن را بدان تراشند. (برهان). سنگی که از آن فسان سازند. مخفف سنباده. (رشیدی)
مخفف سنباده و آن سنگی است معروف که از آن فسان سازند و حکاکان نگین انگشتری و امثال آن را بدان تراشند. (برهان). سنگی که از آن فسان سازند. مخفف سنباده. (رشیدی)
طی کرده و راه رفته. (آنندراج) (برهان) : همه تنگدل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته. فردوسی. ، تاه شده و پیچیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی سپردن شود
طی کرده و راه رفته. (آنندراج) (برهان) : همه تنگدل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته. فردوسی. ، تاه شده و پیچیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی سپردن شود
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند: خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. آن خبرده مرا تضرع کرد که مرو مر مرا بزی و بمان. فرخی
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند: خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. آن خبرده مرا تضرع کرد که مرو مر مرا بزی و بمان. فرخی
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور