جدول جو
جدول جو

معنی ساییدن - جستجوی لغت در جدول جو

ساییدن
کوبیدن و نرم کردن، سودن، برای مثال فضل و هنر ضایع است تا ننمایند / عود بر آتش نهند و مشک بسایند (سعدی - ۱۲۰)، به هم مالیدن دو چیز، چیزی را ساو دادن و چرک یا زنگ آن را زدودن، سوهان زدن
تصویری از ساییدن
تصویر ساییدن
فرهنگ فارسی عمید
ساییدن
(لَ گَ کَ دَ)
مالیدن. (آنندراج). لمس کردن. بسودن. دست زدن. (ولف) :
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش بمهر.
فردوسی.
اگر نیم از این پیکر آید تنش
سرش ابر ساید زمین دامنش.
فردوسی.
سرش می بساید بچرخ بلند
همیدون بود بیخ او ارجمند.
فردوسی.
آن بس نبود که روی زانو
درخاک بمالی و بسایی.
ناصرخسرو.
گه بر زنخ تو دست سایم
گاهی شکر از لبت ربایم.
نظامی.
بدان سنگ سیه رغبت نماید
برغبت خویشتن بر سنگ ساید.
نظامی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (طیبات).
، سحق کردن. نرم کردن. سودن. (ناظم الاطباء). سحق. (دهار). حرق. ساییدن بسوهان. (دهار) :
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
اندام شما را بلگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
هرچ آن بزمان یافته ست بودش
سوهان زمانه ش بساید آسان.
ناصرخسرو.
روزی آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بساینده.
سنایی.
از پی مشتی جو گندم نمای
دانۀ دل چون جو و گندم مسای.
نظامی.
سنبلۀ چرخ کو مساحی معنی
دانۀ دل ساید آسیای صفاهان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 361).
، بمجاز، سودن. سوهان زدن. رندیدن:
بفرمای کآهنگر آرند چند
ز پای من اکنون بسایند بند.
فردوسی.
بیاورد چندین ز آهنگران
که سایند آن بندهای گران.
فردوسی.
، فرسودن. (آنندراج) :
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
رهایی نباشد هم از چنگ مرگ.
نظامی.
بدوش دیگران زنبیل سایند
بدندان کسان زنجیر خایند.
نظامی.
، زدودن و صیقل کردن و جلا دادن، اندودن، گداختن، حل کردن، پالودن و صاف کردن، دریافتن و درک کردن. (ناظم الاطباء).
- دست ساییدن، بمجاز، پنجه نرم کردن. نبرد کردن:
سزای تو گر نیست چیزی که هست
بکوشیم و با آن بساییم دست.
فردوسی.
بچیزی که بر ما نیاید شکست
بکوشیدو با او بسایید دست.
فردوسی.
ترا بندگانند و سالار هست
که سایند با چرخ گردنده دست.
فردوسی.
- دست بر دست ساییدن، تأسف خوردن:
بحسرت من بسایم دست بر دست
که چیزی نیستم جز باد در دست.
(ویس و رامین).
- سر ساییدن بر کیوان (آسمان) ، کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن:
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی راسر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم.
ناصرخسرو.
هزار سرو خرامان براستی نرسد
بقامت تو وگر سر بر آسمان سایند.
سعدی (بدایع).
- غالیه ساییدن، کوفتن. سحق:
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او.
سعدی (طیبات).
- مشک ساییدن، سحق. کوفتن:
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
ساییدن
کنایه از کسی که تعب و محنت روزگار را ندیده و نچشیده باشد، محبوب، مستور
فرهنگ لغت هوشیار
ساییدن
((دَ))
کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، ساویدن، سابیدن
تصویری از ساییدن
تصویر ساییدن
فرهنگ فارسی معین
ساییدن
سابیدن، سودن، خرد کردن، کوبیدن، نرم کردن، سوهان زدن، صیقلی کردن، زدودن، جلا دادن، صیقل دادن، مالیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستاییدن
تصویر ستاییدن
ستودن، مدح کردن، ستایش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
افسون، رام کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فساییدن
تصویر فساییدن
افسون کردن، جادو کردن، رام کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِپَ تَ)
رجوع به بسودن و پسودن و پسائیدن شود:
یکی شارسان کرده دارد ز سنگ
که نبساید آن را به چنگل پلنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ اُ دَ)
رام کردن. افسون کردن. غلبه کردن خصوصاً در سحر و جادو. (ناظم الاطباء). بافسون تسخیر و رام کردن چنانکه درپری افسای و مارافسای. (یادداشت مؤلف) :
چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد.
مسعودسعد.
و رجوع به افسائیدن و افسای و افسا شود، غم و اندوه. ملال. بیحالی. حالتی واسطه میان غم و اندوه: یک حالت نشاط و شادی است و دیگر حالت غم و اندوه، اما وقتی که غم و شادی و انتعاش طبیعت نبود و غم و مکروهی هم عارض نگردیده باشد این حالت بین بین را افسردگی گویند. (از خیرالمدققین از آنندراج).
- افسردگی کشیدن، غصه خوردن. اندوه بردن. بیحال شدن:
همچو نرگس تازه دارد رنگ مخموری مرا
میکشم افسردگی هرگه خمار آخر شود.
ملامفید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ رَ / رِ کَ دَ)
فسونگری کردن. (انجمن آرا). افسون کردن و رام نمودن. (برهان) ، مالیدن و رام کردن. (انجمن آرا). افساییدن. در این معنی مصحف فسانیدن و مشتق از فسان به معنی حجرالمسن است
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
آرام یافتن. بازایستادن از کار
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ غَ)
ساییدن:
بعون دولت او آرزوی خویش بیاب
بجاه خدمت او سر به آسمان برسای.
فرخی.
و رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور ساییدن. رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
بنا کردن، پی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاییدن
تصویر شاییدن
سزاوار بودن لایق و مناسب بودن در خور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
سراینده سروده سرایش) آواز خواندن تغنی کردن سراییدن، ساختن سرود و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاییدن
تصویر تاییدن
صبر کردن، گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاییدن
تصویر ستاییدن
ستودن ستایش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاییدن
تصویر خاییدن
جویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاییدن
تصویر چاییدن
سرما خوردن ناخوش شدن بسبب سرما خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
سوده کوبیده نرم شده، بهم مالیده، سوهان شده، زدوده شده صیقل شده، اره شده، فرسوده، لندوده مالیده، گداخته مذاب، لمس شده، تلاقی کرده
فرهنگ لغت هوشیار
(سایید ساید خواهد سایید بسا (ی) ساینده ساییده سایش) سودن نرم کردن، بهم مالیدن، سوهان کردن، زدودن صیقل کردن، اره کردن، فرسودن، اندودن مالیدن، گداختن، لمس کردن، تلاقی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
نگاهبانی کردن حراست کردن در نظر داشتن مواظب بودن، توقف کردن بودن ایستادن ماندن درنگ کردن، ثبات و دوام داشتن مدام بودن جاوید بودن قایم بودن، منتظر بودن چشم داشتن، پایداری کردن پا فشردن، بقا زیستن ماندن، قسمت کردن بخشیدن، مهم شمردن وزن نهادن، رصد کردن و مراقبت کردن: (پاییدن وقت) و (پاییدن ستاره) و (بپای تا بدایره اندر آید) (التفهیم 64) و (بپای ارتفاع آفتاب را) (التفهیم 313) -10 ملتفت و متوجه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاییدن
تصویر زاییدن
بار نهادن، فارغ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باییدن
تصویر باییدن
لازم بودن واجب بودن ضرور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
رام کردن، افسون کردن، غلبه کردن در سحر و جادو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
باز ایستادن از کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فساییدن
تصویر فساییدن
جادو کردن، رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فساییدن
تصویر فساییدن
((فَ دَ))
افساییدن، افسون کردن، جادو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
((اَ دَ))
رام کردن، مسخّر داشتن، جادو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
((دَ))
آسودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سناییدن
تصویر سناییدن
احترام گذاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناییدن
تصویر ناییدن
افتخار
فرهنگ واژه فارسی سره