جدول جو
جدول جو

معنی سافعه - جستجوی لغت در جدول جو

سافعه
(فِ عَ)
سموم سافعه، بادهای گرمی که روی را بسوزاند و رنگ آن را برگرداند. ج، سوافع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رافعه
تصویر رافعه
(دخترانه)
مؤنث رافع بالا برنده، اوج دهنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساطعه
تصویر ساطعه
(دخترانه)
مؤنث ساطع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سافله
تصویر سافله
سافل، دبر، مقعد، قسمت پایین چیزی، قسمت پایین نهر، قسمت پایین نیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامعه
تصویر سامعه
سامع، شنوا، کنایه از قوه یا آلت شنوایی، گوش
فرهنگ فارسی عمید
(فِ عَ)
عین شافعه، چشم که یک را دو بیند. (منتهی الارب). عین شافعه، ای تنظر، نظرین ای تری الشخص شخصین. (اقرب الموارد). دوبین. احول. کاژ
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
گروهی است از روم. (منتهی الارب). امه من الروم. (قطر المحیط) (شرح قاموس). و تسمیۀ آن برای بعد و دوری آنهاست در مغرب و از آن است حدیث ’لولا اصوات السافره لسمعتم وجبه الشمس، یعنی اگر آواز آن مردم نمی بود هر آینه می شنیدید آواز افتادن و غروب شدن آفتاب را. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
مؤنث سافر. رجوع به سافر شود، صاحبان سفرند که ضد حضر است. (شرح قاموس). قوم سافره، ای ذو سفر لضد الحضر. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(فِلَ)
مؤنث سافل. رجوع به سافل شود، دبر مردم. (مهذب الاسماء). بن مردم. (منتهی الارب). المقعده و الدبر. (قطر المحیط). سوراخ. (دهار) ، سافله الرمح، زیر نیزه. (دهار). بن نیزه. (مهذب الاسماء). نیمۀ نیزه که متصل به آهن بن نیزه است. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ)
باد خاکروب. (منتهی الارب) (آنندراج). باد وزنده بر روی زمین و خراشنده خاک را. (شرح قاموس). باد وزنده بر روی زمین. (قطر المحیط). ج، سوافن
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شهری است در جنوب بحرالمیت. (نخبه الدهر دمشقی ص 213)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث سافی. باد که گرد آورد. ج، سوافی. (مهذب الاسماء). و ج، سافیات:
اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا
عن الاکفان ثوب السافیات.
؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192)
لغت نامه دهخدا
(طِ عَ)
تأنیث ساطع. بلند. برآمده، منتشر. پراکنده، درخشنده. روشن، هویدا. آشکار. واضح: براهین ساطعه،دلیل های روشن و آشکار و بیّن. (ناظم الاطباء) : خواست که مجلس اعلای پادشاهی را خدمتی سازد بر قانون حکمت، آراسته به حجج قاطعه و براهین ساطعه. (چهارمقاله چ معین چ دانشگاه ص 5). رجوع به ساطع شود
لغت نامه دهخدا
(نِ عَ)
ناقۀ خوب و نیکو. (منتهی الارب). ماده شتر خوب و نیکو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
مؤنث سامع. رجوع به سامع شود، گوش. ج، سوامع. (مهذب الاسماء). گوش و اذن. (آنندراج) ، قوتی است در گوش که ادراک اصوات و آوازها می کند. (غیاث) (آنندراج). شنوایی. (فرهنگستان).
- سامعه خراش، گوش خراشنده. گوش آزار.
- سامعه فریب، فریب دهنده سامعه
لغت نامه دهخدا
(جِ عَ)
تأنیث ساجع. رجوع به ساجع شود، کبوتر با بانگ. ج، سواجع، سجﱡع. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
تأنیث سابع. رجوع به سابع شود، نزد منجمان عبارت است از شش یک عشر سادسه. (قطر المحیط). یک جزء از شصت جزء سادسه. و سابعه تقسیم شده است به شصت ثامنه. ج، سوابع
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ عَ)
رجوع به سلفع شود
لغت نامه دهخدا
(صِحْ حَ)
به بال زدن کبوتر و مرغ یکدیگر را. (منتهی الارب). با بال زدن مرغان یکدیگر را. و رجوع به سفع شود، زنا کردن با یکدیگر. (اقرب الموارد) ، دنبال کردن و مطارده، معانقه کردن، و گویند به معنی مضاربه و یکدیگر را زدن، یکدیگر را سیلی زدن، با یکدیگر جنگیدن. (اقرب الموارد). و رجوع به مسافع شود
لغت نامه دهخدا
مونث سابع جمع سابعات، شش یک عشر سادسه 60، 1 سادسه و هر سابعه به 60 ثامنه تقسیم میشود جمع سوابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافعه
تصویر رافعه
دیلم، بالابر، شل دهن ول زبان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره گندمیان که دارای ساقه های ماشوره یی ساده یا منشعب است. برگهایش نسبتا پهن و دارای گلهای سنبله ای انتهایی است. این گیاه در اکثر مزارع و بیایانها میروید. دانه اش به اندازه ارزن است. و بهترین دانه مغذی جهت پرندگان دانه خوار بیابانی است شعرالفار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافنه
تصویر سافنه
باد خاکروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافله
تصویر سافله
دبر، معقد، قسمت پائین نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سافر راهی، فرستاده، گاواب (جل وزغ آبی) از گیاهان مونث سافر، صاحبان سفر: قوم سافره
فرهنگ لغت هوشیار
کتک زدن، کتک کاری مضاربه: ... و جنگ و مدافعت و کینه کشی ومسافعت از میانه برداشته و همه فرمان پادشاه را مطوع و منقاد گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافعه
تصویر نافعه
نافعه در فارسی مونث نافع و: سود مونث نافع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساجعه
تصویر ساجعه
کبوتر
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سامع شنوایی، گوش (اسم مونث) گوش، یکی از حواس ظاهر که به واسطه آن اصوات شنیده شود، قوه شنوایی
فرهنگ لغت هوشیار
رانا دفع کننده راننده بر طرف کننده. یا قوه دافعه. قوه ای که نیروی دیگری را دفع کند مقابل جاذبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شافعه
تصویر شافعه
مونث شافع و لوچ دوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساطعه
تصویر ساطعه
منتشر، پراکنده، درخشنده، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامعه
تصویر سامعه
((مِ عِ یا عَ))
گوش، قوه شنوایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سافله
تصویر سافله
((فِ لَ))
مقعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دافعه
تصویر دافعه
((فِ عِ))
دفع کننده، برطرف کننده
فرهنگ فارسی معین