جدول جو
جدول جو

معنی ساف - جستجوی لغت در جدول جو

ساف
هر رسته ای است از دیوار، (شرح قاموس)، هر رده از دیوار، (منتهی الارب) (آنندراج)، کل عرق من الحائط، (قطر المحیط)، چینۀ دیوار، الصف من اللبن، (قطر المحیط)، رده ای از شیر نوشیدنی، باد غبارانگیز، (منتهی الارب) (آنندراج)، ساف از باد، بردن اوست خاک و مثل آن را و واحد او سافه به زیادتی ’ها’، (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
ساف
شاخ خرما، موی ستبر، دم اسپ رده از دیوار، باد گردانگیز، مرغ شکاری، ترکیدن پوست، پوست رفتگی، ریشه شدن، بن ناخن ها
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سام
تصویر سام
(دخترانه و پسرانه)
داستان خوشایند، حدیث خوش، سوگند، پیمان، سیه چرده، جد رستم در شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سافل
تصویر سافل
پایین، فرود، نشیب، پست، فرومایه، زبون
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
ریزان. (منتهی الارب). ریزندۀ خون یا اشک. (از شرح قاموس) : مساقی جویبارش به آب سافح چون سواقی سیم ساق از شراب طافح. (ترجمه محاسن اصفهان ص 24)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
یک ساف. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رجوع به ساف شود، سائفه. سوفه. زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض بین الرمل و الجلد. (قطر المحیط) ، احمق، شدید العطش. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
درودن کشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
مسافر. (شرح قاموس). مسافر و فعل آن نیامده است. و بعضی گویند: سفر سفوراً. (از منتهی الارب) (قطر المحیط). ج، اسفار، سفر. سفره، سفّار. (قطر المحیط). بسفر رونده. سفرکننده. کاروانی، رسول و مصلح میان قوم. (منتهی الارب). سفیر، نویسنده. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب). کاتب. ج، سفره. (قطر المحیط) ، زن گشاده روی. (منتهی الارب). امراءه سافر، کاشفه القناع عن وجهها. (قطر المحیط). ج، سوافر، اسب کم گوشت. (شرح قاموس) (منتهی الارب). فرس سافر، قلیل اللحم. (قطر المحیط) ، فرشته ای که اعمال بندگان نگاه دارد. (استینگاس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
فرود و پست. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). نقیض عالی. (منتهی الارب) (قطر المحیط). پائین. نقیض بالا: فجعلنا عالیها سافلها و امطرنا علیهم حجاره من سجیل. (قرآن 15 / 74 و نظیر آن در سورۀ 11 آیه 82).
آیت عالیها سافلها خواند ملک
که شد از لشکر منصور ملک فتح مبین.
سوزنی.
، مردم فرومایه. (غیاث) (آنندراج). مرد فرومایه. (منتهی الارب) (استینگاس) ، دنی. دانی. دون. سفله. ناکس. بی سر و پا
لغت نامه دهخدا
(فُ)
سردار کارتاژی (قرطاجنی) که بسال 450 قبل از میلاد به اسپانیا تاخت و بنیاد تسلط کارتاژ (قرطاجنه) را در آن سرزمین استوار گردانید
لغت نامه دهخدا
(فُ)
شاعرۀ نامداری از یونان باستان که در اوائل قرن ششم پیش از میلاد مسیح در قصبۀ ارسوس در جزیره لسبوس بدنیا آمد. وی از یک خاندان اشرافی بود و ابتدای زندگانی را در میتیلن گذرانید. ولی بعلت حوادث سیاسی مدتی از طرف پیتاکوس به سیسیل (صقلیه) تبعید شد. بموجب روایات افسانه ای وی دل به فانون باخت و بعلت بی مهری معشوق خود را از فراز صخرۀ لوکاد (لوقاده) بزیر انداخت و جان سپرد او ستایشگر مهر و زیبائی و شادی و اندوه و هوس بود و آثار وی در نه کتاب گرد آمده بود و اینک از آنجمله دو منظومۀ کامل و ابیات پراکنده ای بدست است. زندگانی شاعرانۀ سافو موضوع آثار هنری متعدد در هنر و ادب اروپا قرار گرفته و داستانها و نمایشنامه ها و نغمه ها و اشعار و مجسمه ها و تصاویر فراوانی از وی پرداخته اند که از آن میان داستان معروفی از آلفونس دوده را باید نام برد
لغت نامه دهخدا
خاکی که باد برده باشد، (ناظم الاطباء)، مسرع
لغت نامه دهخدا
شهری است در مراکش در کرانۀ اقیانوس اطلس با56800 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گویند که صفا و مروه نام مردی و زنی بوده است که در زمان جاهلیت در خانه کعبه زنا کردند، حق تعالی ایشان را سنگ گردانید. اهل مکه مرد را بر سر کوه صفا و زن را بر سر کوه مروه بردند تا بینندگان را عبرت باشد و آن کوهها بدین نام مشهور شد. بعضی گویند که این نام خود این کوهها راست ونام آن مرد و زن اساف و ناهله بوده است. (نزهه القلوب ج 3 ص 7). گویند که اساف نام پسر عمرو است که با نائله دختر سهل در خانه کعبه زنا کردند و بسنگ مسخ شدند و سپس قریش آن دو راچون بتی بپرستیدند. ابن اسحاق گوید که اساف و نائله مسخ شدند و ایشان اساف بن بناء و نائله دختر ذئب بودند و گفته اند اساف بن عمرو نائلۀ بنت سهیل بود. (از معجم البلدان). نام بتی است که آنرا عمرو بن لحی بر صفا نهاد و نائله را که بتی دیگر است بر مروه و بر نام این هر دو بت روبروی خانه کعبه ذبح کردی یا اساف پسر عمرو نائله دختر سهل است و از قبیلۀ جرهم بودندکه در خانه کعبه زنا کردند پس به سنگ مسخ شدند و جهت عبرت اساف را بر صفا و نائله را بر مروه نهادند وبعد از مرور ایام قریش هر دو را پرستش کردند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و امتاع الاسماع ج 1 ص 240، 360، 383 و مفاتیح العلوم خوارزمی و رجوع به بت شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
صحرائی است میان حجاز و شام. (منتهی الارب). یاقوت می گوید: گویند نام مفازه ای است در بین حجاز و شام اما بنابر قول معتبر نام بریدی است در بین بالس و حلب که از امکنۀ معروف و دارای آثار آبادی و قراءمی باشد در امتداد پانزده میل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ سا)
مصنف کتاب ینبوع الحکمه که آنرا بفارسی ترجمه کردند و اساف نامه نام نهادند. (آنندراج) ، آنچه متصل کام است از داخل دهن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسف
تصویر اسف
اندوه سخت، بسیاری حزن
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب گاه بجای (بافنده) آید: بوریا باف حریر باف حصیر باف شالباف، گاه در ترکیب بجای (بافته) آید: کشباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاف
تصویر زاف
شتاباندن
فرهنگ لغت هوشیار
حرکت یک دوره آفتاب از نقطه برج حمل تا نقطه آخر برج حوت و آنرا بعربی سنه گویند، مدت حرکات زمین بدور خورشید که دوازده ماه یا 563 روز و 5 ساعت و 84 دقیقه و 54 ثانیه است و آنرا سال خورشیدی یا سال شمسی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است زیبا از تیره شاه پسند دارای برگهایی پهن کامل متقابل که در سطح تحتانی رگبرگهایش کاملا برجسته و نمایانند. گلهایش منظم و دارای آرایش گرزن و خوراکی است. چوب این درخت بسیار مرغوب و مقاوم است و در ساختمان کشتیها بکار میرود دلب هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساف
تصویر اساف
ویژه نام بتی بر صفا نزدیک مکه، شوره زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافح
تصویر سافح
ریزنده خون یا اشک، ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافر
تصویر سافر
مسافر، به سفر رونده، سفر کننده، کاروانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافل
تصویر سافل
نقیص عالی، فرود و پست، پائین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافن
تصویر سافن
سیاهرگ پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافه
تصویر سافه
نادان، تشنه سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکف
تصویر ساکف
ابردر چوب بالایین در که لنگه در میان آن می گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافر
تصویر سافر
((فِ))
سفرکننده، مفرد سفره، سفار، رسول، سفیر، کاتب، مفرد سفره، زن گشاده روی، مفرد سوافر، اسب کم گوشت، فرشته ای که اعمال بندگان را نگاه می دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سافل
تصویر سافل
((فِ))
فرود، پایین، فرومایه، پست، جمع سفله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سان
تصویر سان
طور، حالت، شبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سال
تصویر سال
سنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سار
تصویر سار
راس
فرهنگ واژه فارسی سره
پایین، تحت، زیر، دون، فرود
متضاد: بالا، فراز، پست، نشیب
متضاد: فراز، فرومایه، زبون، سفله، دنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از مراتع نشتای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی