ریسمان باز، (جهانگیری) (رشیدی) (شعوری)، ریسمان باز که بر سر سازو رود و بازیهای غیرمکرر کند، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، بندباز: السلام ای سیاه سازوباز به اجازت که هجو کردم باز، سنائی (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به سازو شود
ریسمان باز، (جهانگیری) (رشیدی) (شعوری)، ریسمان باز که بر سر سازو رود و بازیهای غیرمکرر کند، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، بندباز: السلام ای سیاه سازوباز به اجازت که هجو کردم باز، سنائی (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به سازو شود
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد: ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود با من همی نسازی و، دائم همی ژکی، کسائی، با ملک او وزارت اوسازوار شد کاقبال با وزارت او سازوار باد، مسعودسعد (دیوان ص 85)، زیرا با کین تو هرگز نشد صورت با روح بهم سازگار، مسعودسعد (دیوان ص 162)، این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک، مسعودسعد (دیوان ص 301)، جان او را دستیار، دل او را دوستدار طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان، مسعودسعد (دیوان ص 413)، تا با می کهن گل نو سازوار شد گل پیشوای می شد و می پیشکار گل، مسعوسعد (دیوان ص 675)، ، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست: سرسال آمد و سرمست می جود توام سازوار آید با مردم سرمست فقاع، سوزنی، ، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور: جز بر او سازوار نیست مدیح جز بدو آبدار نیست ثنا، فرخی، چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد: ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود با من همی نسازی و، دائم همی ژکی، کسائی، با ملک او وزارت اوسازوار شد کاقبال با وزارت او سازوار باد، مسعودسعد (دیوان ص 85)، زیرا با کین تو هرگز نشد صورت با روح بهم سازگار، مسعودسعد (دیوان ص 162)، این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک، مسعودسعد (دیوان ص 301)، جان او را دستیار، دل او را دوستدار طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان، مسعودسعد (دیوان ص 413)، تا با می کهن گل نو سازوار شد گل پیشوای می شد و می پیشکار گل، مسعوسعد (دیوان ص 675)، ، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست: سرسال آمد و سرمست می جود توام سازوار آید با مردم سرمست فقاع، سوزنی، ، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور: جز بر او سازوار نیست مدیح جز بدو آبدار نیست ثنا، فرخی، چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
مگسی است که در مرغزارها باشد. خزباز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) : من الناس من تجوز علیه شعراء کانها الخازباز. از متنبی (از اقرب الموارد). ، صدای مگس. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (المنجد) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). وز وز مگس، گربه. (ناظم الاطباء) ، نام دو گیاه است یکی کحلاء و دیگری درماء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، علتی است که در گردن شتر و مردم عارض شود. (ناظم الاطباء)
مگسی است که در مرغزارها باشد. خِزِباز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) : من الناس من تجوز علیه شعراء کانها الخازباز. از متنبی (از اقرب الموارد). ، صدای مگس. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (المنجد) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). وِز وِز مگس، گربه. (ناظم الاطباء) ، نام دو گیاه است یکی کحلاء و دیگری درماء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، علتی است که در گردن شتر و مردم عارض شود. (ناظم الاطباء)
مغلم و غلام باره را گویند، (برهان) (آنندراج)، تازباره، بچه باز و غلام باره، (فرهنگ نظام) : شاعرکی تازباز و یافه درایم، سوزنی، بگرفتمش مهار و شدم بر فراز او چونانکه تازباز شود بر فراز تاز، روحی ولوالجی (از فرهنگ نظام)، رجوع به تازباره و بچه باز شود
مغلم و غلام باره را گویند، (برهان) (آنندراج)، تازباره، بچه باز و غلام باره، (فرهنگ نظام) : شاعرکی تازباز و یافه درایم، سوزنی، بگرفتمش مهار و شدم بر فراز او چونانکه تازباز شود بر فراز تاز، روحی ولوالجی (از فرهنگ نظام)، رجوع به تازباره و بچه باز شود