جدول جو
جدول جو

معنی ساحبی - جستجوی لغت در جدول جو

ساحبی
از توابع دهستان میان دورود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحابی
تصویر سحابی
تودۀ ابر مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحبی
تصویر صاحبی
نوعی انگور با دانه های درشت و سرخ رنگ، نوعی جامۀ ابریشمی راه راه
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
از ساحل. منسوب بساحل.
- بلاد ساحلی، دریا بار
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام یکی از دهستانهای پنجگانه بخش اهرم شهرستان بوشهر است که در باختر بخش و در جلگۀ کم عرض ساحلی بین خلیج فارس و ارتفاعات مند قرار گرفته است و شوسۀ سابق بندر بوشهر به لنگه از راه ساحل از وسط آن می گذرد. هوای آن گرم مرطوب و مالاریائی است. و آب مشروب آن از باران و چاه تأمین میشود. زراعت آن اکثراً دیمی و محصولات آن خرما، تنباکو و جزئی غلات است. این دهستان از 16 آبادی بزرگ و کوچک. تشکیل شده و نفوس آن در حدود 720 نفر است که بشغل زراعت و صید ماهی اشتغال دارند. مرکز دهستان قریۀ دلوار و قراء مهم آن گورک، چاه تلخ. جائینک، محمد عامری، بوالخیر و پهلوان کشتی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). رجوع به ساحلات و ساحلیات شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری، 20000گزی شمال خاوری ساری. دشت معتدل، مرطوب، مالاریائی. سکنۀ آن 400 تن شیعه، زبان آنها مازندرانی و فارسی. آب آن از رود خانه تجن و فاضلاب گلما و چشمه است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به صاحب، قسمی انگور درشت و پوست نازک و قرمزرنگ:
بنده پرور هیچ بیگم نیست چون بنت العنب
صاحبی زینگونه گر انگور را خوانم رواست.
میرزا عبدالغنی قبول.
در صاحبیش لطافت جان
قند گرجیش ازغلامان.
تأثیر.
، جامۀ ابریشمی مخطط. (غیاث اللغات) :
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات ما را صواحب.
نظام قاری.
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسۀ بعد از او صاحبی.
نظام قاری.
ز کیسه ای همه را کرده کیسه ها فربه
ز صاحبی همه را ساخت صاحب زیور.
نظام قاری.
صاحبی را که ز کتان هوس کیسه ای است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار.
نظام قاری.
گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده... (دیوان البسۀ نظام قاری ص 134).
دلبستگی نمانده چنانم که بعد از این
ننگ آیدم که جامۀ تن صاحبی کنم.
تأثیر
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نجفی. مؤلف مرآت الخیال آرد: مولانا سحابی نجفی، محقق و صاحب حال بود و در مطاوی چهار مصراع رباعی هزاران معانی بلند و مطلب ارجمند ودیعت نهاده و از نعمت خانه معنی بهرۀ تمام به گرسنه چشمان روشن پیرای بینش (؟) رسانیده به وقت موعود سر در پردۀ اختفا کشیده و رباعی عناصر اربعه اش از صدمۀ پنجۀ اجل مصرع مصرع بل حرف حرف از هم ریخت. اصلش از خاک پاک نجف است و تا آخر عمر از آن خطۀ متبرکه عزم خروج نکرد و معاصر شیخ ظهوری و شیخ فیضی فیاضی بود. از جمله رباعیات او است:
هر کس بدرون خویشتن ره دارد
در چشم شه و گدا گذرگه دارد
دریا خود و غواض خود و گوهر خود
هان غوری کن که این سخن ته دارد.
(از مرآت الخیال ص 83 و 84)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام ستاره هایی است خرد. ابوریحان آرد: اندر آسمان پنج کوکب است ازگونۀ کاهکشان چون پارۀ ابر و ایشان را سحابی خوانند. (التفهیم). و کواکب سحابی لنگ ابری بر کمر بسته. (درۀ نادره چ شهیدی ص 265). رجوع به سحابیه شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
باران شدید. (از شروح نصاب به نقل از غیاث) (آنندراج). ظاهراً مصحف ساحیه است
لغت نامه دهخدا
(حِ)
در آتشکدۀ آذر در شعلۀ مجمرۀ اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده: اصلش از اتراک است. موصوف بحسن ادراک، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست:
ای آنکه دلت را خبری از من نیست
تا می نگری خود اثری از من نیست
رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست
انگار که هست از دگری، از من نیست
شاعری گنابادی است، او راست:
آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.
(از بهترین اشعار پژمان)
شاعری قزوینی است، او راست:
سرشک حسرتم، جا در شکنج آستین دارم
پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم.
(از بهترین اشعار پژمان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عمل ساحر. ساحر بودن. سحر کردن:
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.
ناصرخسرو.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری.
خاقانی.
ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطۀ قاف است.
خاقانی.
هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزۀ خوبان به ساحری.
سعدی.
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
محمد بن علی صوری ساحلی مکنی به ابوعبدالله از شهر صوراست که برساحل دریای روم واقع است. مردی عالم و حافظ قرآن بود، و احادیث بسیاری روایت کرده است. وی به مصر و شام سفر کرد و سرانجام به عراق رفت، و تا هنگام مرگ ساکن بغداد بود. رجوع به الانساب سمعانی شود
صالح بن بیان ثقفی فنزی معروف به ساحلی. از محدثان است. رجوع به صالح بن بیان. و رجوع به الانساب سمعانی (ذیل کلمه ساحلی) شود
لغت نامه دهخدا
(حِ لی ی)
منسوب است به ساحل که بلاد و مواضعی است در اطراف حجاز. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
رودخانه ای است در افریقای شرقی که از سلسلۀ جبال ایران سر چشمه میگیرد و پس از طی مسیری بطول 800 هزارگز باقیانوس هند می پیوندد، مصب این رودخانه در موسم طغیان آب دو تا سه هزارگز عرض دارد و بعلت سرعت جریان آب برای کشتی رانی مناسب نیست، در موسم خشکسالی عرض آب به 30 گز میرسد
لغت نامه دهخدا
(لِ)
در چهار فرسخ مشرقی گاوکان است. (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 258)
لغت نامه دهخدا
(اَ با)
نعت از حبا یحبو حبواً.
- امثال:
الأقوس الأحبی من ورائک، هذان من صفه الدهر... یعنی ان ّ الدهر الاصلب الذی لایبلیه شی ٔ والذی یحبولیثب من ورائک، ای امامک. یضرب لمن یفعل فعلا لاتؤمن بوائقه فهو یحذر بهذه اللفظه کما یقال الحساب امامک. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صاحبی
تصویر صاحبی
دارندگی دارش، ویچیری وزیری، پارچه ابریشمی، انگور خرمایی
فرهنگ لغت هوشیار
ابری منسوب به سحاب ابری. یا ستارگان سحابی. تعداد بسیار از ستارگان که بصورت ابری با نور سفید در آسمان دیده میشوند مهمترین این گروه کهکشان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحبه
تصویر ساحبه
باران سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحری
تصویر ساحری
جادوگری کتیکی عمل ساحر جادوگری سحر
فرهنگ لغت هوشیار
کناری کرانه ای منسوب به ساحل، کسی که در کنار دریا یا رود اقامت دارد. یا بلاد (شهرهای) ساحل نشین دریا بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحب
تصویر ساحب
کشتاما (تراکتور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحبی
تصویر صاحبی
نوعی انگور درشت و سرخ رنگ، نوعی پارچه ابریشمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سحابی
تصویر سحابی
((سَ))
منسوب به سحاب، ابری، ابر مانندی متشکل از گازهای بسیار رقیق و کم دما که در اثر نور ستارگان مجاور خود قابل رؤیت می شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحری
تصویر ساحری
((حِ))
جادوگری، سحر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحلی
تصویر ساحلی
کرانی
فرهنگ واژه فارسی سره
افسونگری، جادوگری، سحر، شعبده، شعبده بازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرستاری، سرپرستی
فرهنگ گویش مازندرانی