جدول جو
جدول جو

معنی ساتراپ - جستجوی لغت در جدول جو

ساتراپ
والی، حاکم، استاندار، سترب
تصویری از ساتراپ
تصویر ساتراپ
فرهنگ فارسی عمید
ساتراپ
این کلمه، یونانی شدۀ خشثرپون بمعنی والی است که به پارسی کنونی باید شهربان گفت و کلمه شهر را در آن زمان بمعنی مملکت استعمال میکردند، داریوش شاهنشاهی ایران را به بیست قسمت تقسیم کردو هر کدام را بیک خشثرپاون سپرد، ظن قوی این است که این کلمه را خشثرپاون می نوشتند ولی بدلیل اینکه در زبان یونانی به ساتراپ تبدیل شده آنرا در محاوره شترپاون تلفظ میکردند، (ایران باستان ج 1 ص 438 و ج 2 ص 1467 و ج 3 ص 2093)، سلوکوس (312 - 281 قبل از میلاد) سردار وجانشین اسکندر نیز مستملکاتش را به 72 بخش تقسیم کرد و برای هر کدام یک ساتراپ معین کرد، بنابراین ایالات او کوچکتر از ایالات هخامنشی و اسکندر بوده است، (ایران باستان ج 3 ص 2064)، عنوان ولات ممالک تابعۀ اشکانی را نیز یونانیان ساتراپ نوشته اند ولی این صحیح نیست، در دورۀ پارتی والی را ’بیس تاکس’ می نامیدند، (ایران باستان ج 3 ص 2650)، کلمه ساتراپ که در کتیبۀپایکولی دیده میشود ظاهراً اشاره به کسترپ سکاها است، (کریستنسن چ 2 ص 121)
لغت نامه دهخدا
ساتراپ
پارسی یونانی گشته شهرپ شهردار کشوردار
تصویری از ساتراپ
تصویر ساتراپ
فرهنگ لغت هوشیار
ساتراپ
ایالت
تصویری از ساتراپ
تصویر ساتراپ
فرهنگ واژه فارسی سره
ساتراپ
استاندار، والی، شهربان، حاکم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساتیار
تصویر ساتیار
(پسرانه)
نام یکی از سرداران داریوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیترات
تصویر سیترات
هر یک از نمک های اسیدسیتریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استراق
تصویر استراق
دزدیدن، کار دیگری را به خود نسبت دادن
استراق سمع: پنهانی گوش دادن به سخن دیگران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرتراش
تصویر سرتراش
کسی که موی سر دیگران را می تراشد، سلمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سانترال
تصویر سانترال
مرکزی، میانی، اصلی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تَ)
نام غله ایست که آنرا مرجمک نیز گویند و به تازی عدس خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
یکی از سرداران سکائی است که در جنگ با اسکندر مقدونی در حوالی رود سیحون کشته شد، رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1716 شود
لغت نامه دهخدا
نام ناحیتی است از آنسوی رودیان بگیلان. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
اختیار کردن چیزی را. (منتهی الارب). برگزیدن. (منتهی الارب) (زوزنی) : استراء الموت الحی، برگزید مرگ، مهتران قبیله را.
لغت نامه دهخدا
بیونانی میعۀ سایله است. و رجوع به سترکا در برهان قاطع و همین لغت نامه و رجوع به اصطرک شود، بازگردانیدن خواستن. (منتهی الارب). بازگشت خواستن
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
دزدیدن. دزدیده کردن. (منتهی الارب).
- استراق سمع، دزدیده گوش بداشتن. (زوزنی). دزدیده گوش بسخن فراداشتن. گوش بسخن کسی داشتن. (غیاث). گوش ایستادن. دزدیده گوش کردن. گوش داشتن پنهانی سخن کسی را. گوش دادن نهانی سخن کسی را. (منتهی الارب).
- استراق نظر، دزدیده دیدن
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نامی است که کنت کورث بولایت سپتاکس پاسیتاس (واقع در بین النهرین) داده و دیودور نام آن را سیت تاس ضبط کرده است. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 1405 شود
لغت نامه دهخدا
ساتراپیلا در اصطلاح یونانیان یکی از بیست ایالت شاهنشاهی هخامنشی و یکی از 72 بخش حکومت سلوکیان است، در تشکیلات سلوکیان هر ساتراپی بچند قسمت میشد وهر قسمت را اپارخی و رئیس چنین قسمت را ایارخ می نامیدند، گاهی ایارخ را هم ساتراپ میگفتند، رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1470 و ج 3 ص 2092 و ج 3 ص 2102 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
فروخوردن لقمه و جز آن. سرط. فروگوارانیدن: لاتکن حلواً فتسترط و لا مرّاً فتعفی، نه چندان شیرین باش که ترا فروبرند و نه چندان تلخ که بدور افکنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سانترال
تصویر سانترال
اصلی، مرکزی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که تراشیده نشده باشد، ناصاف ناهموار، شخص ستبر و بلندبی اندام، بی ادب بی تربیت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سائره، گردندگان ستارگان گردنده جمع سایره، سیارات ستارگان گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافرات
تصویر سافرات
جمع سافره، راهیان مونث سافر، صاحبان سفر: قوم سافره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سایرات
تصویر سایرات
جمع سایره، سیارات ستارگان گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحرات
تصویر ساحرات
مونث ساحر زن جادوگر جمع ساحرات سواحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراء
تصویر استراء
رای خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرار
تصویر استرار
از دانه های خوردنی مرجمک هم آوای مردمک دانژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراط
تصویر استراط
فرو خوردن فرو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراق
تصویر استراق
دزدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرال
تصویر استرال
گوالیدن دراز شدن گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساترات
تصویر ساترات
جمع ساتره، پوشانندگان مونث ساتر پوشاننده پنهان کننده جمع ساترات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساتراج
تصویر ساتراج
پارسی تازی گشته شاهتره از گیاهان شاهتره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراق
تصویر استراق
((اِ تِ))
دزدیدن، دزدیده کاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساتراب
تصویر ساتراب
((تْ))
والی، حاکم
فرهنگ فارسی معین
هفتم
دیکشنری اردو به فارسی