جدول جو
جدول جو

معنی سابیزج - جستجوی لغت در جدول جو

سابیزج
سابیزک، گیاهانی که ریشه یا میوۀ آن ها مانند صورت انسان است، مثل استرنگ و مردم گیاه، یبروح، لفّاح، مردم گیا
تصویری از سابیزج
تصویر سابیزج
فرهنگ فارسی عمید
سابیزج(زَ)
رستنی باشد که آن را مردم گیا خوانند و بعربی لفاح گویند و بیخ آن را اصل اللفاح نامند. (برهان) (آنندراج). مردم گیا، لفاح و اقسام میباشد و قوتش تا چهار سال باقی ماند و قوی ترین اجزاء، پوست بیخ لفاح و مستعمل از آن عصاره و آب سایلۀ اوست. در سوم سرد و خشک و ثمرش سرد و تر و جوف بیخ او عدیم القوت است. (الفاظ الادویه). رجوع به سابیزک و لفاح در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
سابیزج
پارسی تازی گشته سابیزک مردم گیا از گیاهان
تصویری از سابیزج
تصویر سابیزج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سابین
تصویر سابین
(دخترانه و پسرانه)
سروکوهی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساویز
تصویر ساویز
(دخترانه)
خوش خلق، نیکخو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامیز
تصویر سامیز
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، مسنّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شابیزک
تصویر شابیزک
بلادانه، گیاهی خودرو، با برگ های ساده و گل های خاکستری رنگ که بومی مناطق مرطوب است و میوه، برگ و ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، شابیزک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابیزن
تصویر بابیزن
سیخ کباب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیده
تصویر سابیده
کوبیده و نرم شده، سوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
ساییدن، برای مثال به بالا ستاره بساید همی / تنش را زمین برگراید همی (فردوسی - ۲/۱۷۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیزک
تصویر سابیزک
گیاهانی که ریشه یا میوۀ آن ها مانند صورت انسان است، مثل استرنگ و مردم گیاه، یبروح، لفّاح، مردم گیا
فرهنگ فارسی عمید
(بِ زَ)
لغتی در سابیزج و سابیزک است بمعنی مردم گیاه. (دزی ج 1 ص 620) (شعوری ج 2 ص 55). رجوع به سابیزج و سابیزک شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی بابیزان است که ضامن و کفیل باشد. (برهان) (شعوری) (مجمعالفرس). بابزن و سیخ کباب. (ناظم الاطباء). رجوع به بابیزان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21000 هزارگزی جنوب کرمانشاه، کنار رود خانه مرک. دشت، سردسیر. دارای 330 تن سکنه. زبان فارسی، کردی. آب آن از رود خانه مرک، محصول آنجا غلات، حبوبات، صیفی، چغندرقند، برنج، تریاک، لبنیات و در گامیزج پائین مختصر میوه جات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (تابستان از رباط اتومبیل میتوان برد) گامیزج در دو محل بفاصله 3000 گز واقع شده به علیا و سفلی مشهور است. سفلی دارای 235 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
صمغ نباتی است مسخن و ملطف و جالی و محلل ریاح و اورام سلبه و مدر حیض و مسهل بلغم غلیظ و این معرب سکبینه است. (منتهی الارب) (از آنندراج). به پارسی سغبین است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (از بحر الجواهر) : از آن جمله که موجود نباشد الا به اصفهان سکبینج و جاوشیر و ترنجبین. (ترجمه محاسن اصفهان ص 40)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از سانسکریت کاوریا. موضعی است در جنوب هند، از سنگهت. (تحقیق ماللهند بیرونی ص 154). و رجوع بفهرست همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مردم گیاه. (ناظم الاطباء). شابیزک یا بلادن، آتروپا بلادنا که میوه های آن بنفش و تیره و دارای مادۀ سمی آتروپین است که بعنوان مخدّر بکار میرود و مهرگیاه ماندرا گورا که مادۀسمّی آن در ریشه های ضخیم جمع میشود و در میان تمام ملل در موضوع ریشه آن افسانه هائی شایع است و آن را سگ کن نیز میگویند. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 239)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رو)
موضعی است بنواحی بغداد. (معجم البلدان). و در مراصد الاطلاع چ تهران نام نهری است در اعمال راه خراسان (!). (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
در تداول عوام بجای ساییده آید: رنگ سابیده. رجوع به ساییده شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
در تداول عوام بجای ساییدن. رجوع به ساییدن شود: کاسبی کاه سابی است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بر وزن و معنی سابیزج است که مردم گیاه و لفاح باشد و سابیزج معرب آن است. (برهان) (آنندراج). سابیزک صحرائی، آن مانند آدمی نر و ماده میباشد، خوردنش بیهوشی آرد و ببوئیدن نیز همان عمل کند. (نزهه القلوب). لقاح اسم عربی است و بفارسی سابیزک نامندو آن ثمر یبروح است. (تحفۀ حکیم مؤمن). شابیزج و شابیرج و شابرج. (فهرست مخزن الادویه). ساپرک. (شعوری). مردم گیاه. مهر گیاه. یبروح الصنم. سبیزه. بار درخت یبروح. سیب مور. رجوع به لفاح و مردم گیاه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
معرّب سابیزک و آن لفّاح است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مردم گیاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شابزج و شابیزک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شابیزج
تصویر شابیزج
پارسی تازی گشته شابیزک مهرگیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابیزن
تصویر بابیزن
باد زن
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته پرزیکه از گیاهان دارویی صمغی که از گیاه سکبینه استخراج شود و در طب از آن به عنوان مقوی و قاعده آور و ضد تشنج استفاده میگردد. این صمغ دارای بوی نسبتا مطبوع است ولی مزه تلخ دارد و دارای خواص صمغ باریجه است، علف سکبینه گیاهی است پایا از تیره چتریان و دارای ساقه های ضخیم است ارتفاعش بین 1 تا 2 متر میرسد برگهایش سبز و پوشیده از کرکهای ریز است. گلهایش زرد و میوه اش به درازای 10 تا 12 میلیمتر و به قطر 2 میلیمتر است. دانه این گیاه را نیز در تداوی به کار برند و به نام حب السکبینج می نامند. گیاه مذبور در نواحی البرز و شمال ایران به فراوانی میروید سکوینه صغبین سکبنی سکبیج سکبینج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیاء
تصویر سابیاء
زهپوشه (مشیمه)، کره شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیزک
تصویر سابیزک
مردم گیا مهر گیا افاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیده
تصویر سابیده
ساییده رنگ سابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساویز
تصویر ساویز
نیکو خلق، خوش اخلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیدج
تصویر سبیدج
پارسی تازی گشته سپید از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
((دَ))
ساییدن، کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سانیز
تصویر سانیز
فرمول
فرهنگ واژه فارسی سره
ساییده، سوده، کوبیده، نرم، زدوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساییدن، سودن، کوبیدن، نرم کردن، سوهان زدن، صیقلی کردن، زدودن، پاک کردن، جلا دادن، صیقل دادن، براق کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد