جدول جو
جدول جو

معنی زینیان - جستجوی لغت در جدول جو

زینیان
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه، نان خوٰاه
تصویری از زینیان
تصویر زینیان
فرهنگ فارسی عمید
زینیان
زینان است که نانخواه باشد و آن تخمی است که بر روی خمیر نان پاشند، (برهان) (آنندراج)، نانخواه، (ناظم الاطباء)، رجوع به زینان شود
لغت نامه دهخدا
زینیان
تخمی است که آنرا بر روی نان پاشند نانخواه
تصویری از زینیان
تصویر زینیان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
(دخترانه)
سبدی که از شاخه های بید می بافند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زانیار
تصویر زانیار
(پسرانه)
دانا، دانشمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بینیار
تصویر بینیار
(دخترانه)
بیننده (نگارش کردی: بنیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشنیان
تصویر اشنیان
اشنان، گیاهی از خانوادۀ اسفناج با شاخه های باریک، برگ های ریز و طعم شور که معمولاً در شوره زارها می روید، خلخان، شنان، آذربو، آذربویه، خرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرنشان
تصویر زرنشان
ویژگی چیزی که بر آن ریزه ها یا تارهای زر نشانده باشند، مذهّب، برای مثال شمشیر زرنشان تو چون تیغ آفتاب / اسباب قتل نیست اساس تجمل است (زکی ندیم - لغتنامه - زرنشان)، طلایی، کسی که پیشه اش تذهیب و طلاکاری است، تذهیب کار، زرنشانگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
سبد بزرگی که از ترکه های درخت می بافند، تریان، ترینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنیان
تصویر زنیان
گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زینان
تصویر زینان
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
(اُ نَ)
گونۀ سوم از تیره اسفنجیان است و اسفنجیان تیره چهارم از دولپه های بی گلبرگ است. اشنیان در صحاری مرکزی ایران بسیار میروید و برگهای بسیار ریز و بهم فشرده دارد و در آن مقداری نمکهای قلیایی ذخیره میشود. چون ساقه های آنرا بسوزانند خاکستری بنام شخار بدست می آید که مواد قلیایی بسیار دارد و در صابون سازی بکار میرود. و رجوع به اشنان شود. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 274)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جامۀ ابریشمی که به تازیش حریر گویند. (از آنندراج). پرنیان. رجوع به پرنیان شود.
- برنیان خوی، خوش خلق و متواضع. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
به مسافت کمی میانۀ شمال و مشرق شهر فسا است، (فارسنامۀ ناصری)، دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا که در یک هزارگزی شمال فسا بر کنار شوسۀ فسا به اصطهبانات و نیریز در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 775 تن سکنه، محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، بی قید، متردد، (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، شبان بی عصا، زن بی شوهر، (آنندراج) (منتهی الارب)، و رجوع به باهله شود، ناقه که آن را بی پستان بند یا بی مهار یا بی نشان گذاشته باشند، (آنندراج) (منتهی الارب)، اشتر ماده، ج، بهّل، بهل، آن اشتر که پستان بند ندارد، (مهذب الاسماء)، شتر ماده که سر پستان او را به رکو نبسته باشند، شتر مادۀ بی نشانه، شتر ماده که چوب در بینی او نکرده باشند، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آراسته کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آراسته شدن. زینت گرفتن. ازدیان. آراسته گردیدن. (منتهی الارب) ، جانوری اساطیری بشکل سوسماری عظیم دارای دو پر، که آتش از دهان می افکنده و پاس گنجهای زیرزمین میداشته است. برغمان. برسان. تنّین. (ربنجنی) (مفاتیح) (صراح). اژدر. اژدرها. (اوبهی). ثعبان. (دهار) (نصاب) :
به نخجیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
ببالای آن موی بد بر سرش
دو پستان بسان زنان در برش
کمان را بزه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی درنگ.
فردوسی.
به بزم اندرون آسمان وفاست
به رزم اندرون تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
سوی میسره نامبردار شیر
زواره که بد اژدهای دلیر...
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
ولیکن چو جان و سر بی بها
نهد بخرد اندر دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
کش از آفرینش چنین است بهر.
فردوسی.
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر زآهنی زو نیابی رها.
فردوسی.
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد بدم.
فردوسی.
سر پایه ها [ی تخت] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.
فردوسی.
هزبر جهانسوز و نراژدها
ز دام قضا هم نیابد رها.
فردوسی.
بیامد بسان یکی اژدها
کزو شیر گفتی نیابد رها.
فردوسی.
برآمد بر این روزگار دراز
کشید اژدها را بتنگی فراز.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که چندی بلاست
بر این بوم ما بر یکی اژدهاست
بخشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنج را بشکرد
توانی مگر چاره ای ساختن
از او کشورهند پرداختن.
فردوسی.
یکی اژدها بود بر خشک و آب
بدریا گه و گاه در آفتاب...
فردوسی.
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کندها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز موران مارگشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.
عنصری.
اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند عنان خنگ زیور...
عنصری.
چه کند کار جادوی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
وزین هر دو روی زمین پاک به.
اسدی.
کنون آمده ست اژدهائی پدید
کز آن اژدها مه دگر کس ندید
از آنگه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمد بخشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش بر تاختن
وز آن زشت پتیاره کین آختن...
درآمد بدان دره آن نامدار [گرشاسب]
یکی کوه جنبان بدید آشکار
بر آن پشته بر، پشت سایان بکین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
بدود و نفس در دو چشمش ز نور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز تف ّ دهانش دل خاره موم
ز زهر دمش باد گیتی سموم
گره در گره خم دم تا بپشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بد جنگئی در کمین
تنش سربسر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
بفرسنگ رفتی چکاچاک سنگ.
اسدی.
زآرزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست.
ناصرخسرو.
و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند، چو نخجیری باقوت سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای وی چون سر اژدهائی که آتش میدمد. (نوروزنامه). نظر در قعر چاه افکند [مرد] اژدهائی سهمناک دید... در کام اژدها قرار خواهد گرفت... بیچاره حریص در دهان اژدها خواهد افتاد... اژدها را بمرجعی مانند کردم که بهیچ تأویل از آن چاره نتوان کرد. (کلیله و دمنه).
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماند بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها.
سنائی.
جوشان چو اژدها و ز آسیبشان بکوه
در سنگ سال و مه چو کف اژدها نهان.
عبدالواسع جبلی.
دستش بنیزه ای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را بتعدّا برافکند.
خاقانی.
تا ترکشت اژدهای موسی
بنمود مجوس مخبران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 34).
در روم ز اژدهای تیرت
زهر است نواله قیصران را.
خاقانی.
بده جام فرعونیم کز تزهّد
چو فرعونیان زاژدها می گریزم.
خاقانی.
شه چو در رهگذر بلا را دید
اژدها شد چو اژدها را دید.
نظامی.
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها.
نظامی.
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دلۀپیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
، در کتابها اژدها را شبیه کروکدیل نقش میکنند و در صحرای تخت جمشید قسمی بزمجۀ بزرگ یافت میشود و معرکه گیران هم نوعی سوسمار بزرگ بنام کرتنکله در بساط خویش زنجیر کرده بمردم نشان دهند.از این بیت خسروی نیز همین معنی مستفاد میشود (بمناسبت مروارید) :
این حقه نابسوده مروارید
اژدها بر گذار تو به کمی.
و هاکس مؤلف قاموس کتاب مقدس آنرابا نهنگ یکی داند و گوید: اژدها (حزقیال 29: 3 و 32: 2) حیوانی است از جنس سوسمار، طولش 15 قدم و بواسطۀ ششهای خویش تنفس کند و بر زیر آب ماندن توانا و قادر است و بدخلق و زورمند و بدنش با پولکهای درشت که هر گونه تیر و نیزه و حربه را متحمل تواند شد، پوشیده شده است، و فکینش دارای دندانهای دراز و تیز است و چون حیوانی یا انسانی در آبی که نهنگ در آن است افتد فوراً نهنگ وی را در زیر آب کشیده در آنجا میخوردو البته مشابهات این حیوان با صفات مذکورۀ لویاتان پوشیده نخواهد ماند (ایوب 41) و نهنگ در آبهای نیل فوقانی بسیار و در ایام فراعنه نیز در آبهای مصر موجود بوده است لکن اکنون وجود ندارد. بعضی گویند که قسمی از آنها در آبهای زرقاء که در جنوب کرمل واقع است، یافت میشود، سر علم و رایت. (برهان) .علم اژدهاپیکر. (جهانگیری). ایرانیان باستان صورت اژدهائی بر سرنیزۀ خود میکردند و رومیان نیز در عصر طرایانوس (تراژان) آنرا از ایران تقلید کردند:
در سایۀ اژدهای رایت
روید بدل گیاه ارقم.
سیف اسفرنگی.
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیشش در دنبال است.
سلمان ساوجی.
گشاده دهان اژدهای علم
که شیر فلک را درآرد بدم.
؟
، مجازاً، اسب درشت اندام و قوی:
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای دمان.
فردوسی.
، شمشیر:
به آوردگه رفت چون پیل مست
پلنگی بزیر اژدهایی بدست.
فردوسی.
یکی اژدها بود در چنگ شیر
بدست علی ذوالفقار علی.
ناصرخسرو.
،
{{اسم خاص}} مخفف اژی دهاک. ضحاک. (برهان) :
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد ز ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند
مر آن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
بجای سرش زان سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.
فردوسی.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد و خاک.
فردوسی.
فریدون چنین پاسخ آوردباز
که گر چرخ، دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
بر او خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سر آید بگاز.
فردوسی.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه...
بدانست کان خانه اژدهاست
که جای بزرگی و جای بلاست.
فردوسی.
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر.
فردوسی.
همه شهر دیده بدرگاه بر
خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اژدها را برون آورید [فریدون]
ببند کمندی چنانچون سزید.
فردوسی.
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان و گرزمن آید رها.
فردوسی.
همانست کز گوهر اژدهاست
و گرچند بر تازیان پادشاست.
فردوسی.
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند.
خاقانی.
- دوش اژدها، ضحاک:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
ازین اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
ورجوع به اژدهادوش شود.
، (اصطلاح نجوم) تنین. اژدر. رجوع به کلمه ثوابت در همین لغت نامه شود،
{{صفت، اسم}} شجاع و دلاور. (جهانگیری) (برهان) (شعوری) :
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونکه از چنگ این اژدها [رستم]
بریده پی و پوست یابم رها
نه مهتر نه کهتر ز نام آوران
ببینند رویم بمازندران.
فردوسی.
اگر شاه کاوس یابد رها
تو رستی ز چنگ بد اژدها [رستم]
وگرنه بیارای جنگ مرا
بگردن بنه پالهنگ مرا.
فردوسی.
شه چو در رهگذر بلا را دید
اژدها شد چو اژدها را دید.
نظامی.
، خشمگین. (شعوری). قهرآلوده. (برهان)، پادشاه ظالم (عموماً). (جهانگیری) (برهان)، نوعی آتشبازی. (آنندراج) :
چو آن پرفسون برد افسون بکار
ز دم اژدها ریخت تخم بهار.
وحید (در وصف آتشباز).
، دیو:
نشاید کزین پس چمیم و چریم
دگر خویشتن تاج را پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
بر ایرانیان بر چه مایه بلاست.
فردوسی.
- اژدهای پرنده در کتاب اشعیا 14: 29 و 30: 6 آمده است و مؤلف قاموس مقدس گوید: باید دانست که تشبیهی که در این آیه کرده است از روی مجاز است و حقیقهً مقصود افعیهای صحرائی است که در سرعت جریان و حمله مشهورند. (قاموس کتاب مقدس).
- مثل اژدها، پرخوار.
- ، شوخ دیده
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
صاحب وسیلهالمقاصد گوید قسمی از اقحوان است. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نی یا)
جمع واژۀ حسینی. سادات حسینی
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
تثنیه گونه ای از ادنی بمعنی اقرب. (معجم البلدان) ، نیک ریختن: ادهاق ماء، ریختن آب را. (منتهی الارب) ، شتابانیدن، برانگیختن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نانخواه است و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان پاشند، (برهان) (آنندراج)، زینیان، (ناظم الاطباء)، زنیان، (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ژنیان. نانخواه را گویند و آن تخمی است که بر روی خمیر نان پاشند. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نانخواه. (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) :
آبله زیب روی خوبان است
لذت نان نگر ز زنیان است.
شهاب الدین (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار، واقع در 33 هزارگزی جنوب شهسوار، این ده ناحیتی است کوهستانی و سردسیر که 540 تن سکنه دارد، مذهب اهالی شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است، آب آنجا از چشمه و محصول آنجا غلات و لبنیات و گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه این دهکده مالرو است و در زمستانها عده ای از آنها احشام خود را برای تعلیف به حدود خرم آباد می برند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام سلسله ای از سلاطین ترک است که پیش از مغول بر ترکستان شرقی حکم میرانده اند، این طایفه به اسامی: ’خاقانیه’ و ’ایلک خانیه’ و ’خانیان’ و ’آل افراسیاب’ نیز شهرت داشته اند، رجوع به ’آل افراسیاب’ شود:
ز هول رزمگهش خانیان بترکستان
اگر کنند به کوه و بدشت ژرف نگاه،
فرخی،
تا جهان باشد جهان را عبرت است
از حدیث بلخ و جنگ خانیان،
فرخی،
سالار خانیان را با خیل و باخدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار،
منوچهری،
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند،
منوچهری،
و با خانیان مکاتبت کنیم و از این حالها با ایشان سخن گوییم، (تاریخ بیهقی)،
آنکه چون سوی بخارا برد لشکر درفتاد
خانیان را در سر او خانه فریاد و انین،
لامعی،
پس سوی ماوراءالنهر رفت و سمرقند بستد بحرب و خانه خانیان از تخمۀ افراسیاب و خزینهای ایشان جمله با احمدخان بعراق آورد، (مجمل التواریخ و القصص)،
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگ آوران یغما جانشان زدند یغما،
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(حُسِ نی یا)
دهی است از دهستان ترود بخش مرکزی شهرستان شاهرود. 156هزارگزی جنوب باختری شاهرود. 54هزارگزی ترود. دشت کویر، معتدل. خشک تابستان گرم. سکنه 25 تن. زبان فارسی. آب آنجا از قنات. محصولات آنجاجو، ارزن، ذرت، شلغم، خربزه، هندوانه، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو. مزرعۀ سوسن وار جزء این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
قریه ای است بری. از آنجاست قوام ابوعبداﷲ محمد بن ابراهیم. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ نَ)
دهی از دهستان جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد، واقع در 6هزارگزی باختر شهرکرد و متصل به راه شهرکرد به سامان، در دامنۀ کوه و منطقۀ معتدل، سکنۀ آن 1094 تن شیعۀ فارسی زبان اند، آب آن از رودخانه و قنات تأمین میشود، و دارای محصول غلات، سیب زمینی است، شغل اهالی آن زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان، جاجیم بافی و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
نام فرقه ای یهود در عصر مکابیان. آنان روزگار به زهد میگذاشتند و دور از شهرها میزیستند و از ازدواج خودداری میکردند
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسنیان
تصویر حسنیان
پیروزی، شهادت، ظفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینشان
تصویر بینشان
بیعلامت بدون وجه مشخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنیان
تصویر زنیان
تخمی است که آنرا بر روی نان پاشند نانخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنیان
تصویر اشنیان
اشنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنیان
تصویر زنیان
((زِ))
ژنیان. زینان. زینیان، تخمی است که آن را بر روی خمیر نان پاشند، نانخواه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندیان
تصویر زندیان
زندیه
فرهنگ واژه فارسی سره
زندان
فرهنگ گویش مازندرانی