جدول جو
جدول جو

معنی زیعر - جستجوی لغت در جدول جو

زیعر(زَ عَ)
از ’زع ر’، مرد کم مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیور
تصویر زیور
(دخترانه)
زینت، پیرایه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیار
تصویر زیار
(پسرانه)
نام نیای آل زیار، سلسله ای از پادشاهان و امرای ایرانی نژاد در گرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیر
تصویر زیر
مقابل بالا و زبر، پایین، ته، علامتی به شکل «ی» که در پایین حرف گذاشته می شود، کسره، مقابل بم، در موسیقی صدای پست و نازک، صدای باریک
زیر لب: کنایه از سخن آهسته، سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید
زیر نگین: کنایه از چیزی که در تصرف یا زیر فرمان شخص باشد، بیشتر دربارۀ ملک و کشور اطلاق می شود
زیر و بالا: پایین و بالا، کنایه از سخن بی معنی و نامربوط، برای مثال بالای چنین اگر در اسلام / گویند که هست زیروبالاست (سعدی - ۳۲۹)
زیر و بالا گفتن: کنایه از سخنان بی معنی و نامربوط گفتن
زیر و رو: پایین و بالا
زیر و رو کردن: پایین و بالا کردن، کنایه از برهم زدن و درهم آمیختن و مخلوط کردن
زیر و زبر: پایین و بالا، کنایه از آشفته و درهم برهم و شوریده و ویران
زیر و زبر کردن: خراب کردن، ویران ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیور
تصویر زیور
هر چیزی که با آن چیز دیگر را بیارایند، زینت، آرایش، پیرایه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
از اینجا. مخفف ازیدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چنین گفت کای کردگارا مرا
رهائی نخواهد بدن زیدرا.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بدینجات از بد نگهبان بود
چو زیدر شدی توشۀ جان بود.
اسدی (یادداشت ایضاً).
ببین و بدان کز کجا آمدی
کجا رفت باید چو زیدر شوی.
اسدی.
رجوع به ایدر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ)
شیربچۀ فربه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
ابن عمرو بن حیدان. از قبیلۀ قضاعه است
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
قبیله ای است به یمن از قضاعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ عَ)
درختی خوشبوی در حجاز، زبعری ّ نیز گویند. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَ عَ)
نوعی از مرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط). قسمی از مرو که شجرۀ مشهور است. یا سنگ مشهور است. (شرح قاموس). نوعی از مرو است که دارای برگهایی پهن نیست و آن نوع از مرو را که دارای برگهایی عریض است ماخوز خوانند. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ عَ)
گیاهی است خوشبو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط) (آنندراج). گیاهی خوشبو است و ابن درید این شعر راشاهد آن آورده: کالضیمران تلفه بالزبعر. (تاج العروس). ابن درید پس از اینکه سخن و شعر بالا را آرد گوید: ابوحاتم این لغت را نپذیرفت، و شعر مزبور را ساختگی دانست. (از جمهره ج 3 ص 304) زبعر و زبعر (گیاهی) است خوشبوی. (البستان)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
کسی که از بیخ حلق سخن گوید. (از اقرب الموارد) ، مرد لب پیچنده وقت سخن. (منتهی الارب). مرد پیچنده لب در وقت سخن گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آپوق است و آن دست زدن باشد بر دهان پربادکردۀ شخصی تا آن باد از دهان او با صدا بجهد. (برهان) (آنندراج). آپوق. (ناظم الاطباء). آنکه باد در دهن افکند دیگری سرانگشتان بر دو کله اش (کذا) زند تا باد از او به آواز بیرون آید. (شرفنامۀ منیری). رجوع به زبگر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
موضعی است در جبال طی. (معجم البلدان). پاره ای زمین است در جبال بنی طی. (منتهی الارب) :
و کنت اذاما خفت یوماً ظلامه
فان لها شعبا ببلطه زیمرا.
امروءالقیس (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
نام محلی است که نزدیکی سبزوار واقع بوده، تراکمه خرابی بسیار به آنجا رسانیده اند. نورالدین محمد منشی جلال الدین خوارزمشاه از آنجا برخاسته و رسالۀ نفثهالمصدور از اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
در مجمع الفرس سروری بمعنی تخم کتان نوشته اند و آن دانه ای باشد که روغن از آن گیرند و به این معنی در فرهنگ جهانگیری باغین نقطه دار آمده است. (برهان). تخم کتان که از او روغن چراغ گیرند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
هر دل که ز رشک در زحیر است
در زیر جواز چون زعیر است.
راجی (از آنندراج).
رجوع به زغیر شود
لغت نامه دهخدا
(زی وَ)
بمعنی زینت و آرایش باشد و آنچه بدان زینت و آرایش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). آنچه زیب و آرایش بدان بحاصل آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی زینت باشد و این لغت در اصل ’زیب ور’ بوده یعنی صاحب زیب، ’با’ را حذف کردند... (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که بدان آرایش چیزی شود عموماً و آنچه از زر و نقره و امثال آن بود خصوصاً و ظن فقیر مؤلف آن است که به یای مجهول است، مرکب از ’زیو’ و ’رای’ نسبت، پس زیب مبدل همین ’زیو’ باشد مخفف ’زیب ور’... (آنندراج). زینت. آرایش. حلیه. حلیت. بزک. پیرایه. حلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آرایش باشد و زرینه و سیمینه که زنان بر خود بندند. (صحاح الفرس، یادداشت ایضاً) :
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
مگر مادرت بر سر افسرنداشت
همان یاره و طوق و زیور نداشت.
فردوسی.
به خروارها نامور گوهر است
همه زر و سیم است و هم زیور است.
فردوسی.
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه زیورش بر سرش بشکنند.
فردوسی.
بواحمد بن محمود آن شیرشکن
کز بخشش او عالم پر زیور و زر.
فرخی.
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور.
فرخی.
ماهت با مشک سیم دارد همبر
سروت بر مه ز لاله دارد زیور.
فرخی.
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور.
عنصری.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
بیچاره جهان نادیده آراسته و در زیور و زر و جواهر نشسته فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249).
بی صورت مبارک تو دنیا
مجهول بود و بی سلب و زیور.
ناصرخسرو.
معشوقه ای است عاریتی زیور
او کشتۀ تو است و تو بیمارش.
ناصرخسرو.
زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم
مرد را نیست جزاز علم و ادب زیور و زیب.
ناصرخسرو.
گردون از درد شب بکند و بینداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زیور.
مسعودسعد.
زن، زن ز وفا شود، ز زیور نشود
سر، سر ز خرد شود، ز افسر نشود.
سنائی.
وهر گاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را... زیور ثمین است. (کلیله و دمنه).
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری بر او پیرایه و زیور سزد.
سوزنی.
خالی است در رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی ز خوبی او زیور آفتاب.
انوری.
ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش
هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله.
خاقانی.
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی.
خاقانی.
ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت
از غمزۀ چون نشترت مه خون جوزا ریخته.
خاقانی.
کرد نظامی ز پی زیورش
غرقۀگوهر ز قدم تا سرش.
نظامی.
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش.
نظامی.
قبای دو عالم بهم دوختند
وزان هر دو یک زیور اندوختند.
نظامی (از آنندراج).
خزاین پر، از بهر لشکر بود
نه از بهر آیین و زیور بود.
سعدی (بوستان).
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی.
سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.
سعدی.
نظم را حاصل عروسی دان و نغمه زیورش
نیست عیبی گر عروسی خوب، بی زیور بود.
امیرخسرو دهلوی.
عروسان را ز زر زیور توان کرد
بود خلخال آهن زیور مرد.
امیرخسرو دهلوی.
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سخن را زیوری جز راستی نیست.
جامی.
- زیورآرا، زینت دهنده. آرایش کننده:
گزارندۀ بیت غرای من
که شد زیب او، زیورآرای من.
نظامی.
- زیور بخود گرفتن، بر خود آرایش کردن. (آنندراج).
، مطلق رنگ اسب است چون: گلگون کهر. کبود. خنگ زیور. جم زیور. شبرنگ. شبدیز. سمند. قره کهر. خنگ آلاپلنگی. قزل. ابرش. ابلق. کمیت. کرند. چرمه. میگون. شبگون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند عنان خنگ زیور.
خفاف (یادداشت ایضاً).
آتش و باد و آب و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.
مسعودسعد (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ ازعر، تنک موی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ازعر شود
لغت نامه دهخدا
زوار، لبیشۀ ستور، (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، هر چیز که صلاح چیزی باشد، (ناظم الاطباء)، رسنی که میان پاردم و سینه بند شتر کنند، (ناظم الاطباء)، به همه معانی رجوع به زوار شود
زیاره، کمان و قوس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میان دربند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 150 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان بالا لاریجان است که در بخش لاریجان شهرستان آمل واقع است و 175 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان براآن است که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 459 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
نام مردی بوده از اکابر امرای گیلانات و مازندران، اصل ایشان از پارسیان زردشتی، وقتی حکمرانی مازندران یافتندو از اولاد او مردآویج به سپهسالاری تبرستان و ری، تاشهر زنگان رسید ... (انجمن آرا) (آنندراج)، که نسبش به ارغش پیوسته میشود و پدر ملوک آل زیار است، (از حبیب السیر)، نامی از نامهای ایرانی و از جمله نام پدرمردآویج سرسلسلۀ ملوک ایرانی نژاد در گرگان و ... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به آل زیار شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی زینت و آرایش باشد و آنچه بدان زینت و آرایش کنند، بزک، پیرایه
فرهنگ لغت هوشیار
لبیشه لباشه ریسمانی بر سر چوبی که با آن دهان ستور بندند تا ناآرامی نکند
فرهنگ لغت هوشیار
کم شدن پر پرنده، تنک مویی، تنک موی، کم گیاهی، بدخویی کم موی تک موی، کم گیاه تنک گیاه دژمک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر
تصویر زیر
یعنی پائین، تحت، فرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیور
تصویر زیور
((وَ))
هر آن چه که با آن چیز دیگری را آرایش کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زعر
تصویر زعر
((زَ عْ))
پراکنده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیر
تصویر زیر
پایین، صدای نازک
زیر بار رفتن: کنایه از کار یا وضع سختی را پذیرفتن
زیر پا گذاشتن: کنایه از بی اعتنایی کردن، اهمیت ندادن
زیر چیزی زدن: کنایه از آن را انکار کردن
زیرسیبلی رد کردن: کنایه از نادیده گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیگر
تصویر زیگر
اپوق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیور
تصویر زیور
آرایش
فرهنگ واژه فارسی سره
آذین، آرایش، پیرایش، پیرایه، تزیین، زیب، زینت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زودتر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بالا لاریجان آمل، زمین و ملک
فرهنگ گویش مازندرانی
تزیینات، زیور
دیکشنری اردو به فارسی