- زیستن
- زندگانی کردن
معنی زیستن - جستجوی لغت در جدول جو
- زیستن
- زندگی کردن، زندگانی کردن
- زیستن ((تَ))
- زندگانی کردن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
تولید کردن، تولید
برجستن
جهیدن، جستن
جستن، جهیدن، جست و خیز کردن
ریدن، بیرون ریختن مدفوع شکم از راه مقعد، تغوّط کردن
ریدن
جستن، برجستن، برای مثال چون بدیدم روی خوبت درزمان برجیستم / گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم (مولوی - لغت نامه - جیستن)
حیات، زندگانی، عمر
زیستن، زندگانی، زندگی
زیستن، زندگی کردن، زندگانی کردن
زندگی، حیات
خرم زندگی کردن
به شادی و خوشی زندگی کردن