جدول جو
جدول جو

معنی زیزار - جستجوی لغت در جدول جو

زیزار
دهی از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر است و 207 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیزار
تصویر بیزار
(پسرانه)
کسی که از اعمال زشت پرهیز کند (نگارش کردی: بزار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جایی که نی فراوان روییده باشد، نیستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرزار
تصویر زیرزار
نالۀ ضعیف، بانگ حزین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
آزرده، روگردان و گریزان از چیزی، کسی که از چیزی بدش بیاید و از آن دوری کند
فرهنگ فارسی عمید
آواز حزین و آهسته، (از ناظم الاطباء)، آوازۀ ضعیف، مانند صدایی که از کباب شدن گوشت بر سر آتش برخیزد، (گنجینۀ گنجوی چ وحید) :
بر لحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درشت باشد بم استوار باشد،
منوچهری،
اگر پای بط بر سر آرد چنار
بر او سینۀ بط زند زیرزار،
(گنجینۀ گنجوی چ وحید ص 283)
لغت نامه دهخدا
ثفل روغن زیتون، پس از آنکه آنرا در ظرف مسی آنقدر بجوشانند تا غلیظ شود و سپس بفشارند، مسکن درد مفاصل و نقرس و استسقا است ... (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 189)، به این معنی در تحفه زیناد آمده است، رجوع به زیناد شود
لغت نامه دهخدا
قضایی است در عراق عرب، لواء اربل که 15990 تن سکنه دارد و آن شامل دو ناحیه است: بارزان و مزوری بالا، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زی)
دهی از دهستان سوسن است که در بخش ایذۀ شهرستان اهواز واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دارْ)
سویت و مساوی بودن و برابری باشد. (برهان) (آنندراج). برابری و مساوات و یکسانی و سویت و عدالت. (ناظم الاطباء). سویت و برابری باشد. (جهانگیری) :
بی شبهه ستوه از غم و اندوه من آیند
گر خلق جهان جمله به زیوار پذیرند.
سوزنی (از جهانگیری).
، مرحوم دهخدا این کلمه را در شاهد زیر با تردید و علامت سؤال ’سهم ؟ حصه ؟ بهر؟ قسم ؟’ معنی کرده اند: ضیعتی باشداصلش بیست و سه زیوار میان چهار شریک، یکی را سه زیوار باشد و یکی را پنج زیوار و یکی را هفت زیوار و یکی را هشت و آن را صد دینار خراج است. قسم هر یک از این ارباب چه باشد؟ جواب: عدد سهام هر یک از ایشان در صد باید زدن، آنگه آن را بر بیست و سه قسمت کردن، آنچه بیرون آید جواب بود... (یواقیت العلوم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کوچه و برزن خواه در شهر باشد و یا در ده و روستا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
- زیوارآرا، آنکه کوی و برزن راآرایش می کند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
ثفل زیتونی که روغن آنرا کشیده باشندو بعربی حکر الزیت خوانند. (برهان) (آنندراج). عکرالزیت و ثفل زیتونی که روغن آنرا گرفته باشند. (ناظم الاطباء). فارسی درد روغن... (از دزی ج 1 ص 617). ثفل روغن زیتون است که آن رادر ظرف مس بحد غلظت بجوشانند و بعد از آن بیفشارند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
زیزاءه، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به زیزاء شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سرهنگ دوم که ده هزار مرد جنگی در زیر حکم اوباشند. ج، زرازره. (منتهی الارب). سرداری که ده هزار مرد جنگی در زیر فرمان او باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زی / زَ)
زیزی ̍. زازیه. زمین درشت، پشتۀ خرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زیزاه و زیزاءه (بکسرهما) مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پر مرغ یا کرانۀ پر. ج، زیازی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
قریۀ بزرگی از قراء بلقا و گذرگاه حجاج است و حاجیان در آنجا توقف کنند. بازار و برکۀ بزرگی هم دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن هارون بن عمران. نام پدر الیاس نبی علیه السلام است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان طقرود بخش دستجرد شهرستان قم، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
نام دماغه ای در انتهای جنوب غربی انگلستان
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تیزخاطر. سبک روح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زرازر، زرازر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی). معرب بازدار و بازیار. (قاموس). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود، کشاورز. ج، بیازره. و آن معرب است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لگام، موسم سرما، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
فرانسوا، از حادثه جویان اسپانیایی و سیاستمدار اسپانیا، مولد بارسلن (1901- 1821 میلادی)، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از ژنرالهائی است که امریکا را ضبط کرده اند، وی اهل اسپانیاست، در سال 1475 در قصبۀ تروکزیلو از خطۀ استرمادوره تولد یافت، پدرش از اعیان و اشراف و مادرش از زنهای هرجائی و خود فرزندی نامشروع بود وی در جوانی شکار خوک بچگان میکرد سپس به آمریکا رفت و بجستجو و کشف معادن طلا پرداخت و به این نیت در معیت آلماگرو در جهات جنوبی و مجهول الحال پاناما سیاحت کرد و بعد از نیل بمقصد به اسپانیا بازگردید، در سال 1538 از جانب شارل کن بحکومت اقطار مجهوله ای که کشف آنها را در نظر گرفته بود مأمور شد، هنگام برگشت به آمریکا نقشۀ ضبط قطعۀ پرو را در مخیلۀ خود می پروراند، در سنۀ 1531 ببهانۀ طرفداری از هوئسکار پادشاه اینکه و قیام بر آتاهوآلپا برادر پادشاه نامبرده بپرو درآمد و پس از آنکه بحیل و دسائس گوناگون مبالغ گزافی از چنگ آتاهوآلپا درآورده بود خائنانه وی را بقتل رسانید، کوزکو و کیتو را بچنگ آورد و ضمناً بتمام قطعۀ پرو استیلا یافت و شهر لیما را بناکرد، از آنسوی یار وی آلماگرو مشغول ضبط شیلی بود ودر این حال بومیان پرو در لیمابلواو شورش راه انداختند و وی را در بندان کردند اما سودی نبخشید چه پیزار از معرکه روگردان نبود و موفقیت حاصل کرد و با دوست خویش آلماگرو نیز از در ناسازگاری درآمد و کار را بمحاربه کشانید و در نتیجه سر وی را بباد داد و با کمال استبداد مشغول فرمانفرمائی و حکمرانی شد، اما طولی نکشید که بجزای مظالم خود گرفتار گشت، هردا، که بنام پسر آلماگرو یاغی و طاغی شده بود، در 1541 ویرا در کاخش بقتل رسانید، گونزالس برادر او که یاری و همکاری بسیار با وی کرده بود پس از قتل وی 3 سال پرو را اداره کرد و در این حال گواسکه از جانب دولت اسپانیا به والیگری و حکومت پرو مأمور گشت و پس از ورود گونزالس را گرفت و اعدام کرد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بیزار)
دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. (ترجمه طبری بلعمی).
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.
هوشیاران ز خواب بیزارند
گرچه مستان خفته بسیارند.
ناصرخسرو.
- بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی، دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن:
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
ازین دیو کوتاه و بیزار دارد.
ناصرخسرو.
، متنفر. نفرت کرده. (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کاره . (از یادداشت مؤلف). بی میل:
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی.
به یزدان که بیزارم از تخت عاج
سرم نیز بیزار باشد ز تاج.
فردوسی.
از اندیشۀ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج.
فردوسی.
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم دور و بیزارم از هور و ماه.
فردوسی.
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از جنگ وز دشت کین.
فردوسی.
ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار
کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار.
فرخی.
و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. (التفهیم) .پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [خواجه احمد حسن] از خون همه جهانیان بیزارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178).
بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا
تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام.
ناصرخسرو.
ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [پدر خدیجه] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص) دادی گفت من از این بیزارم. (قصص الانبیاء ص 217).
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزارست.
سنائی.
من از ظلم او بیزارم. (کلیله و دمنه).
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
چو دردت هست بیزارم ز درمان
که با درد تو درمان درنگنجد.
عطار.
من ز درمان بجان شدم بیزار
جان من درد تست میدانی.
عطار.
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم.
سعدی.
باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
خدا زان خرقه بیزار است صدبار
که صد بت باشدش در آستینی.
حافظ.
گر عبادت به مردم آزاریست
زان عبادت خدای بیزار است.
قاآنی.
دل آزاری بود کردار ناصح
نباشم از چه رو بیزار ناصح.
طغرا.
- بیزار از چیزی، نفور و کاره از آن.
، دور. عاصی. برون آمده:
در بلا گر ز تو بیزار شوم، بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن.
فرخی.
اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [مسعود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133).
گرنه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزار است.
مسعودسعد.
گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست.
مسعودسعد (دیوان ص 73).
- دل بیزار بودن از چیزی یا کسی، عاصی بودن نسبت بدان. دور بودن از آن:
از این معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است.
خاقانی (دیوان ص 842).
بدوستان دغل رنگ من که بیزارم
بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب.
خاقانی.
، بری ٔ. بیگناه. دور. آزاد. معاف. (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [بهرام گور] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم. بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه طبری بلعمی). تاج، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه طبری بلعمی). موبد موبدان او را [بهرام] گفت ما از خون تو بیزاریم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، ازبیماری رسته، نجات یافته، مانده و افگار. (ناظم الاطباء).
- بیزار کردن، مانده کردن. آزرده کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
نیرومند گردانیدن، (ترجمان القرآن)، نرم گردیدن، (از منتهی الارب)،
بودن و وجود، خلاف لیس، (آنندراج)، وجود، مقابل لیس، عدم، (فرهنگ فارسی معین)، قهر و غلبه، (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شلوار، زیرجامه، پوشش، پای ازار:
آهن کن و ز جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار،
حقیقی صوفی،
دست بدستار برد و سیم بتو داد
پشت بدو آر تا گشایدت ایزار،
سوزنی،
او پیر و ضعیف بود بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی و نگفت و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند، (تذکره الاولیاء عطار)، نقلست که روزی در گرمابه بود یکی را دید بی ایزار بعضی گفتند او فاسقی است و بعضی گفتند او دهری است، (تذکره الاولیاء عطار)، تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز بجهت ایزارپای، (تذکره الاولیاء عطار)،
ور آنانکه ایزار در پا ندارند
نظر کن چو خواهی که بینی عجایب،
نظام قاری،
لغت نامه دهخدا
نام ستارۀ دوم دم دب اکبر، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جائی که نی بسیار روید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایزار
تصویر ایزار
نیرومند گردانیدن، استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیزاء
تصویر زیزاء
زمین درشت، پشته خرد
فرهنگ لغت هوشیار
سویت و مساوی بودن و برابری کوچه و بزرن خواه در شهر و یا در ده و روستا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است و به تفاله زیت (زیتون) گفته می شود که در تازی عکرالزبت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
دور، جدا، برکنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
((نِ))
جایی که در آن نی فراوان روییده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
بی میل، متنفر
فرهنگ فارسی معین
چرت زدن، منزجر شده، چهره درهم
دیکشنری اردو به فارسی