جدول جو
جدول جو

معنی زیراه - جستجوی لغت در جدول جو

زیراه
ناحیۀ زیراه دشتستان اصل زیراه زیرآب بوده است برای آنکه در زیر رود خانه دالکی افتاده است میانۀ مشرق و شمال بوشهر است، قصبۀ این ناحیه زیراه است یازده فرسنگ از بوشهر و سی و پنج فرسنگ از شیراز دور افتاده است، شمارۀ خانه های زیراه از 300 خانه بیشتر است و این ناحیه مشتمل است بر شش ده آباد، (از فارسنامۀ ناصری)
نام رودی است: رود خانه دالکی و رود خانه خشت در قریۀ دورودگاه ناحیۀ زیراه دشتستان بهم آمیخته رود خانه زیراه گردد، (از فارسنامۀ ناصری)، رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زراه
تصویر زراه
دریا، بحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیره
تصویر زیره
گیاهی علفی و یک ساله، با ساقه های سبز، برگ های بریدۀ باریک، گل های سفید کوچک و تخم های ریز و معطر که به عنوان چاشنی غذا و دارو مصرف می شود
قسمت زیرین چیزی، آنچه در زیر رویۀ کفش دوخته می شود
زیرۀ رومی: در علم زیست شناسی کراویا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرا
تصویر زیرا
ازیرا، از این راه، از این رو، از این جهت، ایرا
زیراک: (حرف) ازیراک، زیرا که، برای این که
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرگاه
تصویر زیرگاه
کرسی، صندلی، تخت، چهارپایه ای برای نشستن، برای مثال نهادند زرّین یکی زیرگاه / نشست از برش پهلوان سپاه (فردوسی - ۷/۵۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیراک
تصویر زیراک
مخفّف واژۀ زیرا که، ازیراک، برای این که
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیراه
تصویر بیراه
بیراهه، کنایه از نامرتبط، کنایه از ویژگی کسی که راه را گم کرده باشد، کج رو، گمراه
فرهنگ فارسی عمید
راه آب زیر حوض یا استخر که هرگاه بخواهند آب خارج شود آن را باز می کنند
فرهنگ فارسی عمید
پرندۀ سبزرنگ که پر آن را در زردوزی بکار برند و آن را سبزک گویند، (ناظم الاطباء) :
بی خبر هست ز تیر آهم
گر بود دلبر من تیرآهی،
عبدالغنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
زیزاءه، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به زیزاء شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی از دهستان دهشال است که در بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای یازده گانه بخش برازجان شهرستان بوشهر است، این دهستان در قسمت شمال و مرکز بخش قرار گرفته، هوای آن گرم و مرطوب است، آب مشروب و زراعی از رود خانه دالکی تأمین میگردد، دهستان مزبور از 9 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از سعدآباد، نظرآقائی، درودگاه، جتوط، بنه جاموشی، بیپراء، تل قاتل، تل سرکوه، زیرراه، مرکز دهستان ده سعدآباد است، سد معروف شبانکاره روی رود خانه شاپور درمقابل این ده بنا شده است، سکنۀ دهستان کلاً در حدود 8500 تن میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان زیرراه است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 194 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
کرسی، (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری)، کرسی که بر آن نشینند، (برهان)، کرسی و صندلی، (ناظم الاطباء)، کرسی باشد، چه پائین تر از گاه یعنی تخت می گذارند، (فرهنگ رشیدی)، کرسی که بر آن نشینند و آن کرسی را زیر تخت بزرگ گذارند از این روی زیرگاه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) :
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته بر او پهلوان سپاه،
فردوسی،
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه،
فردوسی،
همان میزبان را یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه،
فردوسی،
بر اورنگ بد پهلوان پیش شاه
سوی راستش سام بر زیرگاه،
اسدی،
بهرخانه در تختی از پیشگاه
بر تخت زیرین یکی زیرگاه،
اسدی
لغت نامه دهخدا
مخفف زیراکه (آنندراج) کلمه تعلیل یعنی زیراکه و از برای آنکه (ناظم الاطباء) زیراکه پهلوی ’ازیراک’ زیرا (فرهنگ فارسی معین) زیراکه از این راه که بدین دلیل که بدین سبب که بدین جهت که بدین علت که (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است
ناصرخسرو
با درد توام خوش است زیراک
هم دردی و هم دوای دردی
سعدی
رجوع به زیرا و زیراکه و ازیراک شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
از برای آنکه. (ناظم الاطباء). زیراک. زیرا. (فرهنگ فارسی معین). چونکه. بدین جهت که. بعلت اینکه. مخفف از این راه که. به این دلیل که. از آن رو که. برای آنکه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نتوانم این دلیری من کردن
زیراکه خم بگیرد بالارم.
ابوالعباس (یادداشت ایضاً).
من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم
زیراکه جعل ایشان دوغی است با لکانه.
طیان (یادداشت ایضاً).
با مردم لک تا بتوانی بمیامیز
زیراکه جز از عار نیاید ز لک و لاک.
عیوقی (یادداشت ایضاً).
زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیراکه شتر مست و بر او مار مهار است.
ناصرخسرو.
زیراکه تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادۀ نوشینم.
ناصرخسرو.
زیراکه خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه).
این قامت است نی بحقیقت قیامت است
زیراکه رستخیز من اندر قیام اوست.
سعدی.
کس با تو عدو محاربت نتواند
زیراکه گرفتارکمندت ماند.
سعدی.
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیراکه نه روییست کز او صبر توان کرد.
سعدی.
رجوع به زیرا و زیراک و ازیرا شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان جوانرود است که در بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
اسم از پیراهیدن، رجوع به پیراهیدن شود،
پیراهنده، دباغ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عراق معرب آنست، به معنی ساحل و کنار دریا، (فرهنگ فارسی معین)، هر ساحل را بفارسی ایراه گویند، وعراق را هم بهمان اسم خوانند زیرا نزدیک بدریا است، این لفظ را عربها معرب کرده همزه اش را به عین و ها را بقاف عوض نموده عراق گفتند، (مراصدالاطلاع)، رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ایراهستان و ایرانشهر شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
زار زوراً و زیارهً. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). زیارت کردن کسی را و دریافتن مقام تبرک را. (آنندراج). زیارت کردن. (تاج المصادر بیهقی). زیارت کردن و نزدیک کسی شدن. (زوزنی). رجوع به زوار شود
لغت نامه دهخدا
صفت مقابل براه. راه غیرمعمول. راه تنگ و بد. (یادداشت مؤلف). راه پیچاپیچ. بی راهه. راه غیراصلی:
بکوه و بیابان و بیراه رفت
شب تیره تا روز بیگاه رفت.
فردوسی.
همی راند بیراه و دل پر ز بیم
همی برد با خویشتن زر و سیم.
فردوسی.
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندرآورد سر.
فردوسی.
به بیراه لشکر همیراندند
سخنهای شاهان همیخواندند.
فردوسی.
دختر گفت راه خانه از آنسوست... شاه گفت بیراه فرستادم تا لشکر اسکندر او را نبینند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
سپس دیو به بیراه چنین چند روی
جز که بیراه ندانی نرود دیورجیم.
ناصرخسرو.
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر.
ناصرخسرو.
- بیراه و راه، راه معلوم و راه ناشناخته. همه راهها اعم از مسلوک و معلوم و غیر مسلوک. راه و بیراه:
وز آن سوی افراسیاب و سپاه
گریزان برفتند بیراه و راه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همی راند بیراه و راه.
نظامی.
- ، هر سو وهر طرف:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
چو نزدیک شهر اندرآمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
چو در کشورش پهلوان با سپاه
در و دشت زد خیمه بیراه و راه.
اسدی.
همه مردم شهر بیراه و راه
زده صف بدیوار فغفور شاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
دگر نوبت آن شد که بیراه و راه
روان کرد رایت چو خورشید و ماه.
نظامی.
- راه بیراه، راه غیر مسلوک. راه کم رفت و آمد. راه دشوارگذار:
از آن نامداران دو صدبرگزید
بدان راه بیراه شد ناپدید.
فردوسی.
- راه و بیراه، راه معلوم وراه غیر مسلوک. و رجوع به بیراه و بیراه و راه و رجوع به همین ترکیب ذیل لغت راه شود.
، مخالف در جهت. (یادداشت مؤلف) :
پر آشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدل ناشنود
به شش ماه کشتی برفتی برآب
کزو خواستی هرکسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بیراه باد شمال.
فردوسی.
- بیراه افتادن تخته ای از جامه، قرار گرفتن نه از سوی متناسب با تخته های دیگر. (یادداشت مؤلف).
، دو طرف راه را گویند که در آن جاده نباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، مسافری که از جاده منحرف شده و راه را سهو کرده و گم میکند، گمراه. (ناظم الاطباء). غاوی. (مهذب الاسماء). ضال. ضلیل. غوی. (دهار). بیره. گمراه. مضل. (یادداشت مؤلف) ، معاند. مخالف در عقیده و رأی:
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.
فردوسی.
هرآنکس که بد پیش درگاه تو
بنفرید بر جان بیراه تو.
فردوسی.
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
ز بیراه و از مردم نیکخوی.
فردوسی.
سنان سر نیزه شد بر دو نیم
دل مرد بیراه شد پر ز بیم.
فردوسی.
بیراه تر کسی بود که جائی که راه نبود راه جوید. (منتخب قابوسنامه ص 8). امیر عبیداﷲ حرامزادۀ بیراه. (کتاب النقض ص 395).
بس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده اند این بیرهان بی این و آن.
مولوی.
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده که بیراهند.
اوحدی.
- به بیراه افکندن، در ورطۀ گمراهی انداختن: یکی را حب جاه از جادۀ مستقیم به بیراه افکنده. (کلیله و دمنه).
- بیراه رفتن، بر طریقی رفتن که راه رشد نیست. خبط. اختباط. عسف. اعتساف. تعسف. (یادداشت مؤلف). التعسف، بر بیراه رفتن. (مصادر زوزنی). از راه خطا رفتن. راه نامعلوم در سپردن:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه شدن، گمراه شدن و از راه راست خارج گشتن. (ناظم الاطباء). غی. غوایه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غوایت. ضلال. ضلالت: بر قاعده مذهب حسن صباح که غیر افتضاح نبوده است نطاق صلابت وتشدد بربسته است تا او بیراه شد. (جهانگشای جوینی).
- بیراه شدن دل، گمراه شدن دل:
دل شاه از آن دیو بیراه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد.
فردوسی.
- بیراه کردن، اغوا کردن. گمراه کردن اغواء. اضلال. تضلیل کردن. اضلال کردن. گمراه ساختن. (یادداشت مؤلف). استغواء. (زوزنی). از راه بدر کردن:
از آن پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بیراه کرد.
دقیقی.
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
ز خوبی همی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
که ما را دل ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
ورا این بزرگیش بیراه کرد
که باما بکین دست بر ماه کرد.
اسدی.
یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود وخلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است. (بیان الادیان). و خلقی مردم را از خراسان و عراق بیراه کرد، حسن صباح، (بیان الادیان).
- بیراه گشتن، بیراه گردیدن، گمراه شدن. بیراه شدن:
بدانش شود مرد پرهیزگار
چنین گفت آن بخرد هوشیار
که دانش ز تنگی پناه آورد
چو بیراه گردی براه آورد.
ابوشکور.
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل آزار بسیار بیراه گشت.
فردوسی.
- بیراه نهادن قدم، ناراست و ناروا سیر کردن: در طریق قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هوای نفس اماره بیراه نهاده. (منتخب قابوسنامه ص 6).
، کنایه از مردم کج رو. (انجمن آرا) (آنندراج). کجرو. مردم بدکردار، مردم بدذات و اوباش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم نامشخص. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، ستمکار. جائر. ظالم. (یادداشت مؤلف). معسف، مرد ستمکار و بیراه. (منتهی الارب) ، روسپی. (ناظم الاطباء) ، بناحق. (یادداشت مؤلف) :
همه یک بدیگر برآمیختند
بهر جای بیراه خون ریختند.
فردوسی.
، کنایه از کارهای ناشایسته. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). کار ناشایسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایراه
تصویر ایراه
ساحل کنار دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیراک
تصویر زیراک
مخفف زیراکه، بدلیل که، از این راه که از این جهت بدین سبب ایرا
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه راه را گم کرده باشد منحرف از راه گمراه، بی انصاف، آنکه کارهای ناشایسته کند، خواننده ای که خارج از مقام خواند، بیراهه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است که دارای ساقه های سبز، و گلهای کوچک و سفید و تخم آن ریز و معطر و برای خوشبو ساختن بعضی خوراکها مانند اتش و پلو بکار می رود، زیره کرمان معروفتر می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرا
تصویر زیرا
از این جهت بدین سبب ایرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرگاه
تصویر زیرگاه
کرسی و صندلی که بر آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاره
تصویر زیاره
مسیتارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیراک
تصویر زیراک
زیرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیراه
تصویر بیراه
گمراه، منحرف از راه، بی انصاف، آن که کارهای ناشایسته کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایراه
تصویر ایراه
ساحل، کنار دریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراه
تصویر زراه
((زَ))
دریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیره
تصویر زیره
ژیره، گیاهی علفی و یکساله، دارای ساقه های سبز و برگ های بریده و گل های سفید. میوه هایش ریز و معطراست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیره
تصویر زیره
((رِ))
قسمت زیرین هر چیزی، قسمت تحتانی کفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیرا
تصویر زیرا
از این جهت
فرهنگ فارسی معین
سزا، مکافات، بن و ریشه
فرهنگ گویش مازندرانی