- زیبیدن
- آراستن، خوش آیند بودن
معنی زیبیدن - جستجوی لغت در جدول جو
- زیبیدن
- شایسته بودن، سزاوار بودن،
برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر ، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان(فرخی - ۱۸۷)
- زیبیدن ((زِ دَ))
- سزاوار بودن، برازنده بودن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مخلوط شدن، آمیخته شدن
از راه گشتن، منحرف شدن، کج رفتن
لرزیدن، تپیدن، فریفته شدن، شیفته شدن، آشفته شدن، درهم شدن، آمیخته شدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
التماس کردن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
طول کشیدن
جاروب کردن و از گرد و غبار پاک ساختن
فرو ریختن سقف و دیوار
زاییده شدن تولد یافتن، بچه آوردن تولید مثل کردن
بار نهادن، فارغ شدن
پنبه یا پشم را با دوک ریسیدن تافتن تابیدن:) می آسوده در مجلس همی گشت رخ میخواره همچون می همی رشت (ویس و رامین)
زاری کردن نالیدن
زاری کردن
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
تخمی است که آنرا بر روی نان پاشند نانخواه
در خور سابیدن ساییدنی
تکان خوردن
اتصال یافتن جسمی به جسمی دیگر که انفصال ان مشکل باشد را گویند
چیره شدن، غالب شدن
خفتن بخواب رفتن
دست بر دست زدن
مرطوب شدن تر شدن، حل کردن، سرشتن (مانند معجون)، خمیر کردن
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
لرزیدن، فرو ریختن بنا
حلقه زدن
تحمل کردن، طافت آوردن، پیچاندن