جدول جو
جدول جو

معنی زیبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

زیبیدن
شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
فرهنگ فارسی عمید
زیبیدن
(لُ / لِ دَ)
آراستن. (آنندراج). آراستن و پیراستن. (ناظم الاطباء) ، آراسته بودن. خوش آیند بودن. (فرهنگ فارسی معین). زیبا بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن. (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن. (فرهنگ فارسی معین). شایستن. سزیدن. برازیدن. سزاوار بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست. پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. (ترجمه طبری بلعمی).
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی.
فردوسی.
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه.
فردوسی.
بپرسید کاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی.
فردوسی.
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم.
فرخی.
زیبد ار من به مدیح تو ملک، فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال.
فرخی.
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال.
فرخی.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پردۀ خان خطازین ورا زیبد یون.
مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد.
اسدی.
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 692).
خردمند باید که... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید).
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی.
سوزنی.
ای ز پشت ارسلان خان، ارسلان خان دگر
ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
سوزنی.
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی.
شاید اگر در حرم، سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین.
خاقانی.
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی.
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام اوزیبد.
خاقانی.
گرچه بدون تو چرخ، تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان.
خاقانی.
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش.
نظامی.
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت.
نظامی.
ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان).
چه شایسته کردی که خواهی بهشت
نمی زیبدت ناز با روی زشت.
سعدی (بوستان).
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید.
سعدی (بوستان).
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد.
سعدی.
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی.
حافظ.
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
، برازنده بودن (جامه به تن و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
زیبیدن
آراستن، خوش آیند بودن
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
زیبیدن
((زِ دَ))
سزاوار بودن، برازنده بودن
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
لرزیدن، تپیدن، فریفته شدن، شیفته شدن، آشفته شدن، درهم شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
از راه گشتن، منحرف شدن، کج رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ شُ دَ)
مرکّب از: ’شیب’ + ’یدن’، پسوند مصدری، متعدی آن شیبانیدن. مخلوط شدن. آمیخته شدن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (غیاث اللغات)، لرزیدن و طپیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، جنبیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، آشفته شدن. ملول گشتن. غمین شدن. غمگین گشتن. (یادداشت مؤلف) :
زمانی ازو صبر کردن نیارم
بشیبم گر او را نبینم زمانی.
فرخی.
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
که گیتی چنین است بالا و شیب.
اسدی.
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچۀ اشیا برافکند.
خاقانی.
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد.
خاقانی.
مانی بماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون بدوستی.
خاقانی.
- درشیبیدن، آشفته شدن. غمگین گشتن:
امّید وصال تو مرا بفریبد
خسته دل من چو بیدلان درشیبد
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد.
، مجازاً، فریفته شدن. (غیاث)، مجازاً، فریفتن و فریفته شدن. (آنندراج) :
زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب.
ناصرخسرو.
، مدهوش شدن. (یادداشت مؤلف) ، زاری کردن. (یادداشت مؤلف)، بیقراری کردن:
ستودانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ / هَُ گَ تَ)
مرکّب از: ب + زیبیدن، زیبیدن. زیبا شدن. شایسته و سزاوار شدن. رجوع به زیبیدن شود، منسوب به نوعی از گوسپند اطلاق می شود که بجای پشم مو دارد و در زیر مو کرک است که اسامی آنها ازدو جنس ذیل کلمه میش آمده است. رجوع به میش شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سزاوار و زیبنده نبودن. مقابل زیبیدن:
نزیبد تخت را هر تن نزیبد تاج را هر سر.
قطران.
به کیخسرو سزد تاج فریدون
نزیبد تاج شاهی بر سر دون.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (از یادداشت ایضاً).
، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
موصوف شدن بصفتی از صفات باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). این لغت دساتیری است. رجوع به زاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
زاری کردن نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجیدن
تصویر زنجیدن
زاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
خفتن بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبیدن
تصویر جنبیدن
تکان خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاییدن
تصویر زاییدن
بار نهادن، فارغ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبیدن
تصویر خنبیدن
دست بر دست زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیسیدن
تصویر خیسیدن
مرطوب شدن تر شدن، حل کردن، سرشتن (مانند معجون)، خمیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبیدن
تصویر تنبیدن
لرزیدن، فرو ریختن بنا
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه یا پشم را با دوک ریسیدن تافتن تابیدن:) می آسوده در مجلس همی گشت رخ میخواره همچون می همی رشت (ویس و رامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
تحمل کردن، طافت آوردن، پیچاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زائیدن
تصویر زائیدن
زاییده شدن تولد یافتن، بچه آوردن تولید مثل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمبیدن
تصویر رمبیدن
فرو ریختن سقف و دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبیدن
تصویر روبیدن
جاروب کردن و از گرد و غبار پاک ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیریدن
تصویر دیریدن
طول کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
مخلوط شدن، آمیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیبیدن
تصویر لیبیدن
((دَ))
جویدن، خاییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
((کِ بِ دَ))
از راه برگشتن، منحرف شدن، از جایی به جایی کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
((دَ))
درهم شدن، مخلوط شدن، شیفته شدن، لرزیدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندیدن
تصویر زندیدن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره