جدول جو
جدول جو

معنی زکابر - جستجوی لغت در جدول جو

زکابر
(زُ بَ)
دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو است که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکابر
تصویر مکابر
مکابره کننده، ستیزه گر، پرخاش جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
اکبر، بزرگسالان، مکانی که بزرگسالان در آن درس می خواندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زکاب
تصویر زکاب
زاک آب، محلول زاک یا زاج، آب سیاه، مرکب سیاه، برای مثال جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین / حقا که هیچ باز ندانستم از زکاب (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۰۴ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
ماه قیصری. اول آن مطابق است تقریباً با اول کانون اول و بیست و هشتم آذرماه جلالی و سیزدهم دسامبرماه فرانسوی. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسامبر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مداد و حبر باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24) (از اوبهی). سیاهی باشد که در دوات کنند و آن را به تازی مرکب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). سیاهی که بدان نویسند. (فرهنگ رشیدی). مرکب و سیاهی باشد که در دوات کنند و به عربی حبر و مداد گویند. (برهان). سیاهی دوات و مرکب و مداد. (ناظم الاطباء). رشیدی گفته سیاهی که بدان نویسند... مؤلف گوید سیاهی که بدان نویسند مبهم است می تواند شد که زکاب، آب زاک باشد که سیاه کننده است یا مخفف آب زکال چه زکال بمعنی زغال است و حبر را شاید به زکاب تشبیه کرده... (انجمن آرا) (آنندراج). زگاب. زاک آب. مرکب سیاه که با آن چیز نویسند. محلول زاگ (زاج) (فرهنگ فارسی معین) :
جز تلخ و تیره آب ندیدم بدان زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زکاب.
بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24).
، آب دهن. تف. لعاب. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی این کلمه خیو و آب دهن معنی شده و شعر بهرامی شاهد آمده است و خیو نه تلخ است و نه تیره و ظاهراً حبر را به تصحیف خوانده معنی خدو بدو داده اند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
صبر سقوطری و چادروا. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی نوشته: زکاب، صبر، ولی صاحب برهان می نویسد: زکاب به فتح زاء، مرکب و سیاهی... و بگمان من اگر مصحف حبر نباشد زگاب به ضم زاء و گاف فارسی تخفیفی از زگالاب باشد. (ازیادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اخذه بزابره، گرفت آن را همه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
ستیزه کننده. ستیزنده: و شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و مکابر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 155). تا یک زمان مکابر درآمد و کمربند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت. (سمک عیار چ خانلری ج 1 ص 73). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(عَبِ)
کلاکموشهای نر. (منتهی الارب). نرها از ’یرابیع’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
تکبر و بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکبر. (اقرب الموارد). رجوع به تکبر و استکبار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
موضعی است. (یادداشت مؤلف). دهی است در کمتر از شش فرسخی میانۀ جنوب و مشرق عسلویه. (از فارسنامۀ ناصری) : در خوارزم و درکات و اکابر از آن (از توت) دوشاب خاص اشخاص گیرند. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
ج اکبر. بزرگان. مقابل اصاغر. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکبر شود، فرزندان زیرک آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زیرک زادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بزرگ. یقال توارثوا کابراً عن کابر، ای کبیراً عن کبیر فی العز و الشرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به کابراً عن کابر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زکاب
تصویر زکاب
مرکب سیاه که با آن چیز نویسند محلول راگ (زاج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابر
تصویر کابر
بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکابر
تصویر مکابر
ستیزنده کابنده ستیزه کننده مکابره کننده معاند: (تا یک زمان مکابر در آمد و کمر بند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت) (سمک عیار. 73: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکابر
تصویر تکابر
تکبر و بزرگ منشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
بزرگتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
((اَ بِ))
جمع اکبر، بزرگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زکاب
تصویر زکاب
((زَ))
مرکب سیاه که با آن چیز نویسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
بزرگان، سال مندان
فرهنگ واژه فارسی سره
اعاظم، بزرگان، شرفا، مهان، مهتران، سالمندان، معمرین
متضاد: کهان، کهتران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی نزدیک روستای پی مد نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی