جدول جو
جدول جو

معنی زچ - جستجوی لغت در جدول جو

زچ
(زُ)
تیر پرتاب باشد که پیکان آنرا از استخوان فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن سازند. لغتی (لهجه ای) است در زج (با جیم) بدین معنی. (از برهان قاطع). رجوع به زچ ّ شود، کوتاهترین تیرها را گویند. لغتی است در زج. (برهان قاطع) ، لغتی است در زج بمعنی قراقروت. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
زچ
(زَ)
مخفف زاچ (زن نوزای). (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
پیاز کوچک، نوعی پیاز که بیخ آن کوچک تر و نازک تر است و جزء سبزی های خوردنی است و آن را خام می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزچشم
تصویر تیزچشم
کسی که چشمش خوب می بیند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزچشم
تصویر سبزچشم
کبود چشم، زاغ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازچیدن
تصویر بازچیدن
واچیدن، برچیدن، برداشتن، جمع کردن، برای مثال عنقا شکار می نشود دام بازچین / کاینجا همیشه بادبه دست است دام را (حافظ - ۳۰)، گرد آوردن، تک تک جمع کردن، چیزی گسترده را درهم پیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزچنگ
تصویر تیزچنگ
آنکه چیزی را به تندی و با چالاکی بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزچهر
تصویر سبزچهر
گندمگون، سبزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غازچران
تصویر غازچران
آنکه غاز را در علفزار می چراند، کنایه از آنکه وقت خود را بیهوده می گذراند، بیکار
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
مصغر پیاز. پیاز خرد، قسمی از احرار بقول با کونۀ خرد برنگ و طعم پیاز و ساقی سبز و باریک و دراز و میان کاواک. قسمی سبزی خوردنی و آن پیازی باشد با کونۀ خرد و ساقۀ میان تهی سبز بلند باریک
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
دام بر هم چیدن. دام برداشتن. (آنندراج). مقابل دام چیدن و دام نهادن:
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کاینجا همیشه باد بدست است دام را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
موضعی بدامن کوه توچال از سلسلۀ البرز در شمال شهر تهران
لغت نامه دهخدا
(چَ)
استواری پنجه و تندی چنگال. (ناظم الاطباء) :
به تیزچنگی نباش راهمی مانی
به پنجه پنج کن این سود و گور تازه بجوی.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو گرگان به خونخواری و تیزچنگی.
(گلستان).
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی چه سود که دولت به تیزچنگی نیست.
سعدی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
تیزچنگل. تیزچنگ:
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال ازکراکا.
دقیقی.
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیزچنگال.
نظامی.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دلاور و بهادر و کسی که چیزی را به جلدی و چابکی اخذ کند. (ناظم الاطباء). قوی پنجه. که دست و پنجۀ سخت نیرومند دارد. نیرومند. زورمند. چابک:
که داری از ایرانیان تیزچنگ
که پیش من آید بدین دشت جنگ.
فردوسی.
به پیش اندرون رستم تیزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ.
فردوسی.
یکی لشکر آمد پس ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیزچنگ.
فردوسی.
گرش صدهزارند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیزچنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
مرا با شهنشاه از این نیست چنگ
به جنگم توئی آمده تیزچنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
(بوستان).
فکر کفن کنید که آن ترک تیزچنگ
تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت.
بابافغانی (از آنندراج).
، تیزناخن. با چنگالی سخت فرورونده و تند:
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گرز آهنی زو نیابی رها.
فردوسی.
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچۀ تیزچنگ.
فردوسی.
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگ آور تیزچنگ.
فردوسی.
ابیات خر سر است شترگربه زآنکه هست
نشخوارزن چو اشتر و چون گربه تیزچنگ.
سوزنی.
وحشی تیزچنگ خشم آلود
کز دم آتشین برآرد دود.
نظامی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
از قرای استرآباد در میان دهنه در بالای کوه واقع شده است، از چشمه آبیاری میشود، هوایش ییلاقی و چهل ویک خانوار جمعیت دارد و ییلاق اهالی کنول میباشد، (مرآت البلدان ج 4 ص 285)، از دهات فندرسک از آبادیهای مازندران و استرآباد، (مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 171)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
برداشتن. (آنندراج). گسترده را پیچیدن. منبسطی را درنوردیدن. بساط را جمع کردن. مقابل گستردن. واچیدن:
عنقا شکار کس نشود، دام بازچین
کانجا همیشه باد بدست است دام را.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
سازنده و فروشندۀ بوزه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش حومه ارومیه است که در جنوب خاوری ارومیه واقع است. موقعیت آن در قسمت خاوری و کنار دریاچه جلگه ای و مابقی کوهستانی میباشد. حدود آن از شمال محدود است بدهستان برگشلو از جنوب دهستان دول، از خاور بدریاچۀ ارومیه، از باختربدشت و مرگور. هوایش معتدل ولی کنار دریاچه نسبت بقسمتهای کوهستانی گرمسیر است. آبش بوسیلۀ رود خانه باراندوز و برگشلو و بعضی قراء آن از آب برف و باران تأمین میگردد. از 102 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میشود و نفوس آن در حدود 16830 تن میباشد، زبان آنها کردی و کلدانی است. محصولات عمده آن غلات، حبوبات، توتون، چغندر، کشمش، برنج است و چون بیشتر قراء این دهستان دارای باغات انگور میباشد بیشتر مالکین در 15 مردادماه بباغات عزیمت و در 15 مهرماه پس از برداشت محصول مراجعت مینمایند. قراء عمده آن عبارتند از بالانج، اردشاد، قره آغاج، بابارود، باراندوز، توماتر، دیزج تکه. شوسۀ ارومیه و مهاباد از این دهستان میگذرد ولی اکثر راههای این منطقه ارابه رو است و در فصل تابستان میتوان اتومبیل برد. شغل بعضی از ساکنین کنار دریاچه استخراج نمک از آب دریاچه میباشد و نام این دهستان بواسطۀ وجود رود خانه باراندوز معروف به دهستان باراندوزچای میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
نام رودی به آذربایجان غربی. خره های مرگور و باراندوز را آب میدهد و فاضل آن بدریا میریزد
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
چرانندۀ بز. چوپان
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کسی که چشمش بخوبی و تندی می بیند. (ناظم الاطباء). تیزبین. (آنندراج). تیزبصر. سخت بینا:
تیزچشم آهن جگرفولاددل کیمخت لب
سیم دندان چاه بینی ناوه کام و لوح روی.
منوچهری.
روز صیادم بدو، شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
در نگاه تیزچشمان سرمه شو
در مذاق تلخ کامان شکر آی.
ظهوری (از آنندراج).
، خشم آلود غضبناک:
برآشفت بهرام و شد تیزچشم
ز گفتار پرموده آمد به خشم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چُو شُ دَ)
چیدن بطور سبز. نارسیده چیدن. در حالی که میوه یا گیاهی سبز است چیدن آن را
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ / چِ)
نفاس. (منتهی الارب ذیل نفاس). وضع حمل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ / چِ)
زن نوزای، لغتی (لهجه ای) است در زجه (زنی که زاییده باشد تا چهل روز). (از آنندراج) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مخفف زاچه است. (فرهنگ نظام). عورت نوزاییده را گویند تا چهل روز. (جهانگیری). زن را گویند تا چهل روز. (جهانگیری). زن نوزاینده. (غیاث اللغات). نفساء. نفسا. نفساء. (منتهی الارب). خرسه، خرصه، خویاء، خویه، فئره، طعام زن زچه. تفویر، فیره ساختن زچه را. (از منتهی الارب) : خرس. خرص. خوی. فئر.
- زچه شدن، نفاسه. زایسپانی. رجوع به نفس و زایسپانی و زچکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهره بازچیدن
تصویر مهره بازچیدن
مهره چیدن: ... و از کم زنان دعوی مهره عجز باز نچینم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرنیزچوبی
تصویر قرنیزچوبی
از اره چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قازچران
تصویر قازچران
غاز چران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غازچران
تصویر غازچران
آنکه بط ها را چراند، آنکه کار بیهوده کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
پیاز کوچک و خرد
فرهنگ لغت هوشیار
گذر چک (چک پارسی است) چکی که ار طرف بانک مجاز در اختیار مسافرگذارند و مسافر در هریک از کشورهای خارجه میتواند مبلغ آنرا از بانکها دریافت دارد. بعضی موسسات و مغازه ها نیز در پایتختها و شهر های بزرگ این گونه چکها را می پذیرند چک مسافرتی. نوضیح در تداول فارسی (تراولر چک) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبزچهر
تصویر سبزچهر
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زچه
تصویر زچه
از چه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غازچران
تصویر غازچران
((چَ))
کسی که کار بیهوده انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
((چِ))
پیاز خرد، پیاز کوچک، گونه ای از پیاز و کوچک تر از پیاز که جزو سبزی های خوردنی استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزچاه
تصویر خیزچاه
آرتزین
فرهنگ واژه فارسی سره