جدول جو
جدول جو

معنی زورمندی - جستجوی لغت در جدول جو

زورمندی
(مَ)
مرکّب از: زورمند + ی، پسوند مصدری، قوت. نیرومندی. توانایی. اعمال زورو فشار. (حاشیۀ برهان چ معین)، دارای زور و نیرو بودن. زورآوری. چیره دستی. (فرهنگ فارسی معین)، قوت و قدرت و توانایی و جرأت. (ناظم الاطباء) :
به پنجم گرت زورمندی بود
به تن کوشش آری بلندی بود.
فردوسی.
هم او خلق را مایۀ زورمندی
هم او زنده را مایۀ زندگانی.
فرخی.
تو ده بنده را زورمندی و فر
که از بنده بی تو نیاید هنر.
اسدی.
این بود حساب زورمندیت
وین بود فسون دیوبندیت.
نظامی.
چو یک پیل از ستبری و بلندی
بمقدار دو پیلش زورمندی.
نظامی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی (گلستان)،
مها، زورمندی مکن بر کهان
که بر یک نمط می نماند جهان.
سعدی (بوستان)،
وگر زورمندی کند با فقیر
همین پنج روزش بود دار و گیر.
سعدی (بوستان)،
رجوع به زورمند و زور شود
لغت نامه دهخدا
زورمندی
دارای زور و نیرو بودن زور آوری، چیره دستی، صاحب نفوذ در جامعه و دستگهاهای اداری بودن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برومندی
تصویر برومندی
برومند بودن، بالغ بودن، رشید بودن، بارور بودن، خرم و شاداب بودن، کامیاب بودن، برخوردار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارمندی
تصویر یارمندی
یاری، کمک، اعانت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زورمند
تصویر زورمند
دارای زور و نیرو، پرزور، نیرومند، برای مثال ضعیفان را مکن بر دل گزندی / که درمانی به جور زورمندی (سعدی - ۱۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنرمندی
تصویر هنرمندی
باهنر بودن و آثار هنری به وجود آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوشمندی
تصویر هوشمندی
زیرکی، زرنگی، دارای هوش بودن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نازورمند بودن. زورمند نبودن. بی زوری. بی قوتی. کم قوتی. ناتوانی. عجز. ضعف
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد، چه مند بمعنی صاحب هم آمده است. (برهان). توانا و خداوند زور. (شرفنامۀ منیری). هرچه پرزور و قوی. (آنندراج). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست. (فرهنگ فارسی معین). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاطباء). قوی. پرزور. نیرومند:
گوان پهلوانی بود زورمند
به بازوی برز و به بالا بلند.
فردوسی.
چنین گفت شیرو که ای زورمند
به پیکار پیش دلیران مخند.
فردوسی.
تن آور یکی لشکر زورمند
برهنه تن و سفت و بالا بلند.
فردوسی.
پس از بهر جنگش یل زورمند
یکی چرخ فرمود پهن و بلند.
اسدی.
بسی کس که بد گشته بیمار و سست
از آن باز شد زورمند و درست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
محکم نظام دولت و ثابت قوام داد
زان زورمند بازوی خنجرگذارباد.
مسعودسعد.
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ، از پیل دندان.
نظامی.
جهانداری آمد چنین زورمند
در دوستی را بر او برمبند.
نظامی.
سگ کیست روباه نازورمند
که شیر ژیان را رساند گزند.
نظامی.
دلوها وابستۀ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند.
مولوی.
گفت ای منصف چو ایشان غالبند
یار آن باشم که باشد زورمند.
مولوی.
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی.
(گلستان).
ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان).
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.
(بوستان).
ورت دل به یزدان بود زورمند
نئی نیز محتاج رای بلند.
امیرخسرو.
رجوع به زورمندی و زور و دیگر ترکیبهای این کلمه شود، صاحب نفوذ در جامعه و دستگاههای اداری. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سودمندی
تصویر سودمندی
نفع، فایده، برومندی، باروری مثمری، سود برندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارمندی
تصویر یارمندی
عمل یارمند
فرهنگ لغت هوشیار
اشتغال به یکی از هنرهای زیبا، خلق آثار هنری، دارای اطلاعات و تجارب در رشته های مختلف فنون و علوم بودن، زیرکی حیله گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوشمندی
تصویر هوشمندی
باهوش بودن: بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستاره بلندی، عاقلی بخردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورسندی
تصویر خورسندی
شادی، خشنودی، شاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمندی
تصویر بهرمندی
بهره بری تمتع، دارای سهم وحصه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزومندی
تصویر بزومندی
گناهکاری، بغضا (عربی) بغض شدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومندی
تصویر برومندی
آبرومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زورمند
تصویر زورمند
صاحب قدرت و توانا، پر زور، نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازورمندی
تصویر نازورمندی
کم زوری بی زوری ناتوانی مقابل زورمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومندی
تصویر برومندی
بارداری، ثمر داشتن، تمتع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودمندی
تصویر سودمندی
نفع، فایده، باروری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورمند
تصویر زورمند
قوی
فرهنگ واژه فارسی سره
پرزور، تنومند، توانا، زورآور، قوی، نیرومند، یل، متنفذ، مقتدر
متضاد: ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از هنرمندی
تصویر هنرمندی
Artistry
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
Clerkship
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هوشمندی
تصویر هوشمندی
Smartness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سودمندی
تصویر سودمندی
Utility
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
secretariado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هوشمندی
تصویر هوشمندی
inteligência
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هنرمندی
تصویر هنرمندی
arte
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از سودمندی
تصویر سودمندی
полезность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هوشمندی
تصویر هوشمندی
inteligencia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از سودمندی
تصویر سودمندی
Nützlichkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
Büroarbeit
دیکشنری فارسی به آلمانی