جدول جو
جدول جو

معنی زهرخنده - جستجوی لغت در جدول جو

زهرخنده
(زَ خَ دَ / دِ)
زهرخند:
یکی زهرخنده بخندید شاه
که من می نیارم در آن هیچ راه.
فردوسی.
پیداست ز زهرخندۀ من که مرا
با این لب خندان چه دل پرخون است.
انوری.
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهرخنده شکر.
خاقانی.
بگشاد شکر به زهرخنده
کای بر جگرم نمک فکنده.
نظامی.
رجوع به زهرخند شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
(دخترانه)
شاد، مبارک، خجسته، میمون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهرخند
تصویر زهرخند
خنده از روی خشم و غضب، برای مثال بخندید و گفت اندر آن زهرخند / که افسوس بر کار چرخ بلند (نظامی۵ - ۸۱۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخنده
تصویر چرخنده
چرخ زننده،، گردنده، کسی یا چیزی که دور خود یا دور دیگری بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
زاری کننده، کسی که گریه و ناله می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
مبارک، میمون، خجسته، خوشبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخنده
تصویر شکرخنده
خندۀ شیرین، خندۀ زیر لب، تبسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخنده
تصویر پرخنده
بسیار خندان
فرهنگ فارسی عمید
(پُ خَدَ / دِ)
لب پرخنده، سخت خندان:
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ دَ / دِ)
چرخ زننده. دوار. گردان. گردنده. گردگردان. آنکه بدور خود یا بدور دیگری چرخد. رجوع به چرخ و چرخندگی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَدَ / دِ)
طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله باشد، و به این معنی بجای خای ثخذ ’ف’ و ’ق’ هر دو نیز آمده است. (برهان). در برهان قاطع بمعنی طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله آورده، همانا ترفند و ترفنده را تبدیل و تصحیف کرده، در ترفند با شاهد بیاید. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به ترفند و ترقند شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
زاری کننده. نالنده. و رجوع به زار و زاری شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خو رُ)
دهی است از دهستان برون بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسۀ عمومی بجستان به فردوس. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای ده تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ خُ دَ / دِ)
مبارک و میمون. (برهان). مبارک. (صحاح الفرس). همایون. فری. (یادداشت به خط مؤلف) :
آمد نوروز و نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟).
منجیک ترمذی.
ز توران سوی زابلستان شدند
به نزدیک فرخنده دستان شدند.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خواست نو.
فردوسی.
شکست اندرآید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه.
فردوسی.
عید تو فرخ و روز توبود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین.
فرخی.
خداوند ما بر جهان فرخ است
که فرخنده بادش همه روزگار.
فرخی.
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم.
فرخی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
عنصری.
با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار.
منوچهری.
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد.
منوچهری.
آنکس که اگر نامش بردهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش.
ناصرخسرو.
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطان است.
مسعودسعد.
بزم فرخندۀ تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود.
مسعودسعد.
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او.
خاقانی.
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آمدفرخنده همی دارم.
خاقانی.
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت.
نظامی.
- فرخنده اختر، خوشبخت. نیکبخت. سعد. (یادداشت به خط مؤلف).
- ، بخت نیک. فال نیک. طالع نیک:
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
فرخی.
- فرخنده ایام، آنکه روزگاری فرخنده دارد. (یادداشت به خط مؤلف) :
یکی پرسید از آن فرخنده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام.
عطار.
- فرخنده بخت، خوشبخت. مقبل. سعادتمند:
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت.
فردوسی.
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است.
منوچهری.
بر دوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی.
سعدی.
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
سعدی.
رجوع به فرخ بخت شود.
- فرخنده بنیاد، مبارک بنیاد. آنچه بنای آن به مبارکی نهاده شود:
دودیگر که از شهر آباد اوی
چنان بوم فرخنده بنیاد اوی.
فردوسی.
- فرخنده بوم، زمین و ملکی که میمون باشد و در آن نعمت و آسایش فراهم شود:
سرافراز این خاک فرخنده بوم
زعدلت بر اقلیم یونان و روم.
سعدی.
- فرخنده پای، مبارک قدم. (ناظم الاطباء). فرخ پی. رجوع به فرخ پی و فرخنده پی شود.
- فرخنده پدرام، آنچه به نیکی و خوشی آراسته بود:
همی گفت کآن بخت بهرام بود
که بس خوب و فرخنده پدرام بود.
فردوسی.
- فرخنده پی، فرخ پی. خوشقدم. (یادداشت به خط مؤلف) :
وز آن بیشه بهرام شد تا به ری
ابا آن دلیران فرخنده پی.
فردوسی.
هر آنکو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی.
فردوسی.
نشست از بر چشمه فرخنده پی
یکی جام یاقوت پرکرده می.
فردوسی.
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه
فکند بارۀ فرخنده پی به آب اندر.
فرخی.
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی ؟
سعدی.
کو پیک صبح تا گله های شب فراق
با آن خجسته طالعفرخنده پی کنم ؟
حافظ.
رجوع به فرخ پی شود.
- فرخنده پیام، پیکی که پیام خوش آورد:
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم ! چه خبر؟ دوست کجا؟ یار کدام ؟
حافظ.
- فرخنده خو، خوش اخلاق:
از عارض فرخنده خو نه رنگ آن دارد نه بو
انگشت غیرت رابگو تا چشم عبهر برکند.
سعدی.
- فرخنده خوی، فرخنده خو:
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی.
فردوسی.
الا ای خردمند فرخنده خوی
هنرمند نشنیده ام عیب جوی.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی.
سعدی.
- فرخنده خویی، خوش خویی. نیک خصالی:
ز فرخنده خویی نخوردی پگاه
مگر بینوایی درآید ز راه.
سعدی.
- فرخنده دیدار، آنکه رویش مبارک و میمون بود.
- فرخنده دیداری، خوشرویی و زیبایی:
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی.
سعدی.
- فرخنده رای، روشن رأی. دارای رأی صائب. آنکه تدبیر درست دارد:
ز دستور فرخنده رای آگهی
بجست اندر آن جستن کین، رهی.
فردوسی.
پشوتن که بد شاه را رهنمای
ورا کرد دستور فرخنده رای.
فردوسی.
سپهبد ز ملاح فرخنده رای
بپرسید کای راست بر رهنمای.
اسدی.
- ، نیک روش. نیکورفتار:
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش.
سعدی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکوسیر.
سعدی.
- فرخنده رخ، مبارک روی. فرخ رخ:
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
- فرخنده روی، فرخنده رخ. فرخ روی. رجوع به فرخ روی شود.
- فرخنده سایه، آنکس که سایه اش مبارک بود. که در پناه او دولت یابند:
امیر ما عضددولت و مؤید دین
که از بزرگان فرخنده سایه تر ز همای.
فرخی.
- فرخنده ضمیر، نیک باطن. روشن دل. روشن رأی:
صاحب عادل صدرالوزراء
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر.
سوزنی.
- فرخنده طالع، نیکبخت. نیک طالع. فرخنده بخت:
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنان روی اوفتد هر بامداد.
سعدی.
- فرخنده فال، خوشبخت. فرخ فال:
کنون گوش کن رفتن و کار زال
که شد زی منوچهر فرخنده فال.
فردوسی.
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال.
فردوسی.
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.
سعدی.
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست.
سعدی.
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو.
حافظ.
- ، فال نیک. طالع نیک:
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
فرخی.
رجوع به فرخ فال شود.
- فرخنده فالی، نیک طالع بودن:
به فرخنده فالی و نیک اختری
گشادم در گنج درّ دری.
اسدی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
سعدی.
- فرخنده فر، نیک فر. نیک روی. فرخنده روی:
کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر، زو خانه فرخار آمده.
خاقانی.
- فرخنده فرجام، عاقبت به خیر. (یادداشت به خط مؤلف) :
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.
سعدی.
- فرخنده کار، کامیاب. آنکه کارش به نیکی و خوشی انجام پذیرد:
زریر و گرانمایه اسفندیار
چو جاماسب دستور فرخنده کار.
دقیقی.
- فرخنده کردن، مبارک ساختن. پاک ساختن:
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
مولوی.
- فرخنده کیش، فرخنده خصال. آنکه روش یا مذهب نیک و پسندیده دارد:
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی.
- فرخنده گرفتن، تبرک. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرخنده لقا، نیک روی. فرخنده روی. فرخ لقا:
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست.
فرخی.
- فرخنده مآل، نیک عاقبت. فرخنده فرجام: مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 343).
- فرخنده نام، مبارک نام. خوشنام.
رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
دهی است از دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه دماوند، واقع در 14 هزارگزی باختر فیروزکوه و دو هزارگزی جنوب راه شوسۀ تهران به فیروزکوه. جایی کوهستانی سردسیر و دارای 286 تن سکنه است. محصول عمده اش غلات و بنشن است. قلمستانهای بید و تبریزی بسیار دارد. شغل مردم زراعت و جاجیم و گلیم بافی است. مزرعه های سربند، مزورولنجه جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ دَ)
دهی از دهستان ریوند است که در بخش حومه شهرستان نیشابور و سه هزارگزی باختر نیشابور واقع است و 179 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ هَِ دِ)
دهی از دهستان صومعه سراست که در بخش لشت نشاء شهرستان رشت واقع است و 304 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ دِ)
قصبه ای است از بخش شمیران شهرستان تهران که در سه هزارگزی جنوب تجریش و بر سر راه تهران تجریش و متصل بقلهک واقع است و در حدود 4000 تن سکنه دارد. مقر تابستانی سفارت روسیه شوروی در این قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ خَ دَ / دِ)
اسم فاعل از رخیدن به معنی تند نفس کشیدن. (یادداشت مؤلف) : رجل انوح، مرد بسیار رخنده و بخیل که چون از او چیزی خواهند تنحنح کند. (منتهی الارب). و رجوع به رخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
کسی که ندانسته زهر خورده. آنکه سم خورده. (فرهنگ فارسی معین) ، به زهر آغشته. زهرخورد. زهرزده:
که تا من برم نامه نزدش دلیر
یکی دشنۀ زهرخورده به زیر.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمایی ص 111).
شد آنگه برش رازگوینده تنگ
نهان دشنۀ زهرخورده بچنگ.
(گرشاسبنامه).
رجوع به زهرخورد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ خَ)
در حال زهرخند. زهرخندزنان:
پسر از بخت خود برآشفتی
زهرخندان به زیر لب گفتی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ خَ)
خنده ای را گویند که از روی قهر و غضب و خجالت کنند. (برهان). خنده ای که از اعراض و خشم کنند. (فرهنگ رشیدی). خنده ای از روی قهر و غضب و خشم و اغماض که از روی محبت و خوشی نباشد. (از انجمن آرا) (آنندراج). خنده ای که بحالت قهر و خجالت کنند. (غیاث). کنایه از خنده ای است که از روی غایت اعراض و خشم کنند. (انجمن آرا). خنده ای که از روی خشم کنند. (فرهنگ فارسی معین). خندۀ تلخ. (ناظم الاطباء). خنده از روی غضب. خندۀتلخ از غیظ و خشم. خنده ای از روی خشم یا دشمنی سخت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را... و وی هرکسی را لطف میکرد و زهرخندی می زد. (تاریخ بیهقی).
بخندید و گفت اندر آن زهرخند
که افسوس بر کار چرخ بلند.
نظامی.
رجوع به زهرخنده شود، خنده ای با درد آمیخته. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، خندۀ اجباری، خنده ای که در آن دندانها نمایان گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
میمون، مبارک، همایون، مبارکی، خجستگی، میمنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخنده
تصویر پرخنده
سخت خندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخنده
تصویر ترخنده
طعنه و ظنز و بیهوده و مکر و حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخنده
تصویر چرخنده
گردنده، گردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
زاری کننده ناله و فریاد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهر خند
تصویر زهر خند
خنده ای که از روی خشم کنند نیشخند، خنده قهر آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
((فَ رْ خُ دِ))
مبارک، خجسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهرخند
تصویر زهرخند
((~. خَ))
خنده ای که از روی خشم کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
((رَ دِ))
زاری کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
تبریک، مبارک
فرهنگ واژه فارسی سره
باسعادت، باشگون، خجسته، خوش یمن، سعد، فرخ، فرخ پی، مبارک، متبارک، متبرک، میمون، همایون
متضاد: نحس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیر زمین
فرهنگ گویش مازندرانی