جدول جو
جدول جو

معنی زهر - جستجوی لغت در جدول جو

زهر
داروی کشنده، هر دارویی که جانداری را هلاک کند، سم، ماده ای که از نیش برخی حشرات مانند زنبور، مار، عقرب و امثال آن ها تراوش می کند
تصویری از زهر
تصویر زهر
فرهنگ فارسی عمید
زهر(تَ)
سپید و نیکو و خوب گردیدن. (آنندراج). زهر الرجل زهراً،... کان ذوزهره، ای بیاض و حسن. (اقرب الموارد). زهر، سپید و نیکو و خوب گردید. (منتهی الارب). زهاره. (ناظم الاطباء). رجوع به زهاره شود
لغت نامه دهخدا
زهر(زَ)
معروف است و به عربی سم گویند. (برهان) (از جهانگیری). سم و هر ماده ای که قابل بروز فساد و اختلالات زیاد در بدن حیوانی باشد و نیز مورث مرگ آن گردد و هر مادۀ مفسد و مهلکی که محتوی در بدن بعضی حیوانات بود مانند افعی و عقرب و جز آن. (ناظم الاطباء). ماده ای که جانداری را هلاک کند چه داروی مصنوع باشد و چه نیش زنبور و مار و عقرب و غیره. سم. مقابل پازهر، پادزهر، تریاق. (فرهنگ فارسی معین). سم. ذعاف. شرنگ. جحال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پهلوی ’زهر’، ارمنی دخیل ’ژهر’، از ایرانی باستان ’جثره’ از ’گن’ (زدن، کشتن) ، کردی ’ژهر’، ’ژئیر’، ’ژار’، افغانی، بلوچی دخیل ’زهر’، گیلکی نیز ’زهر’. (حاشیۀ برهان چ معین). معروف... و سم مهلک. (انجمن آرا) (آنندراج). و قاتل و کشنده و ناب از صفات اوست و با لفظ خوردن ونوشیدن و چشیدن و کشیدن و ریختن و چکیدن و رفتن و دادن و شکستن و دمیدن مستعمل. (آنندراج) :
قند جدا کن ازوی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سخن زهر و پازهر و گرم است وسرد
سخن تلخ وشیرین و درمان و درد.
ابوشکور.
نهاده زهر بر نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
ابوطاهر (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست.
فردوسی.
هلاهل چنین زهر هندی بگیر
بکار آر یک باره با اردشیر.
فردوسی.
ز دانایی او را فزون بود بهر
همی زهر بشناخت از پادزهر.
فردوسی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاشه کس پوستین.
عنصری.
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
عنصری.
و بیماریهای باریک را منفعت دهد (شیر) ... و کسی را که بنگ خورده باشد یا ذراریح و گرد زهرها. (الابنیه از حاشیۀ برهان چ معین).
فصلی خوانم از دنیای فریبنده، به یک دست شکر پاشنده و به دیگر دست زهر کشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از وزیدن چو الماس کازی.
مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
زنان چون درختند سبز آشکار
ولیک از نهان زهر دارندبار.
اسدی.
بسان درختی است گردنده دهر
گهی زهر بارش گهی پادزهر.
اسدی.
هم عالمند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غایب هم زهر وشکرند.
ناصرخسرو.
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
این عالم اژدهاست وز آن رو ترا خرد
پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست.
ناصرخسرو.
هر دارو که اسهال آرد زهر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نهان کنند بزرگان به چشمش اندرزهر
دهند زان ملکان زهرخورده را زنهار.
عثمان مختاری (از انجمن آرا).
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است.
(منسوب به خیام).
آنکه زهرت دهد بدو ده قند
وانکه از تو برد بدو پیوند.
سنائی.
هرگاه که یکی از آن (طبایع) در حرکت آید زهری قاتل... باشد. (کلیله و دمنه). زهر تمام در حلق زن بپراکند. (کلیله و دمنه). زن بدکار را زهر هلاک نکرد. (کلیله و دمنه). حکما گویند بر سه کار اقدام ننماید مگر نادانی، صحبت سلطان و چشیدن زهر به گمان و... (کلیله و دمنه).
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم.
خاقانی.
گر زهرجانگزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام.
خاقانی.
دل جام جام زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد.
خاقانی.
زهر غم عشقم ده تا عمر خوشت گویم
خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم.
خاقانی.
هر هنری طعنۀ شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو.
نظامی.
من آن گنج و آن اژدهاپیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم.
نظامی.
شنیدم که زهری برآمیختند
نهانی دلش در گلو ریختند.
نظامی.
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش
ندهی داد داد کس مستان
انگبین خر مباش و زهرفروش.
معنوی بخارائی.
سگی پای صحرانشینی گزید
بخشمی که زهرش زدندان چکید.
سعدی (بوستان).
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
سعدی (بوستان).
زهراز قبل تو نوشداروست
فحش از دهن تو طیبات است.
سعدی.
همان زهر کو دشمن جان بود
بسی دردها را که درمان بود.
امیرخسرو دهلوی.
با تو گویم که چیست غایت حلم
هرکه زهرت دهد شکر بخشش.
ابن یمین.
چو دیدش در کنار خود دوساله
دمید آثار زهرش در پیاله.
جامی (از آنندراج).
زهر غمی نوش که فارغ شود
شهد تو ز آلایش بال مگس.
ظهوری (از آنندراج).
دل را که زهر گوشۀ ابرو چشیده است
از ذوق شهد کنج دهان آب می کنم.
ظهوری (از آنندراج).
نامه ای پرداختم کز دامنش خون می چکد
زهرش از الفاظ و الماسش ز مضمون می چکد.
طالب آملی (از آنندراج).
هرزه دردسر مکش بگذر از این سحر و فسون
زهر مار غم کجا از سحر و افسون می رود.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- زهر به دندان مالیده، یعنی بدزبان و بیهده گو است. (آنندراج).
- زهر پیکان، کنایه از جراحت و زخم مهلک پیکان است:
ورا دادگر جای نیکان دهاد
بداندیش را زهر پیکان دهاد.
فردوسی.
- زهرخورده، که زهر خورده باشد.
- زهرخور کردن کسی را، به او زهر دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهرداده، به زهر آغشته:
حذر نمی کنم از تیغ زهردادۀ سرو
که طوق عشق چو قمری خط امان من است.
صائب (از آنندراج).
- زهر زدن بر چیزی چون تیغ و جز آن، کنایه از زهر مالیدن. (آنندراج) :
نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد
که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده.
صائب (از آنندراج).
- زهر زیر نگین، زهری که برای روز بد زیر نگین مهیا دارند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرآبش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد.
صائب (از آنندراج).
- زهر سبز، زاج سبز. (ناظم الاطباء).
- زهرسنج، معروف. (آنندراج) :
سیه مار کز کفچه شد زهرسنج
زر پخته هم بخشد از دیگ گنج.
میرخسرو (از آنندراج).
- زهر شکستن، مقاومت آن کردن. (آنندراج).
- زهرشناس، زهرشناسنده. کسی که در شناسایی انواع زهرها و سموم تخصص دارد. (فرهنگ فارسی معین).
- زهرشناسی، علم به کیفیات انواع سموم. دانشی که درباره آثار زهرها در بدن موجودات زنده بحث کند و طرق معالجۀ آن را نشان دهد. سم شناسی. (فرهنگ فارسی معین).
- زهر عادتی، زهری که خوردن آن معتاد شده باشد. (آنندراج) :
بر من چه رحمت است ز جور زیادتی
آب حیات من شده این زهر عادتی.
آصف خان (از آنندراج).
- زهرفام، زهرگونه. مانند زهر. زهرگون:
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ
در بند گنج و مهرۀ نوشین چه مانده ای.
خاقانی.
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام
زهره ز بیم شرزۀ هیجا برافکند.
خاقانی.
رجوع به زهر و ترکیبهای آن شود.
- زهر قاتل، زهر کشنده و زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) :
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آنچنانک
زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زوضرر.
سنائی.
بر امید قطره ای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم.
عطار.
- زهر کردن، کنایه از تلخ کردن عیش است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- زهر کردن چیزی را، کنایه از بی مزه و ناگوار کردن. (آنندراج).
- زهرکش، بعض معدنیات که قدما عقیده داشتند که با نهادن در موضع گزیدۀ حیوان زهردار، زهررا بخود کشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کشندۀ زهر. جذب کننده زهر.
- زهرکش جام بلا، نوشندۀ زهر بلا:
چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
زان شما زهرکش جام بلائید همه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 408).
- زهر گریستن، از عالم خون گریستن. (آنندراج). گریستن چون زهر تلخ و دردناک:
دوستان زهر بگریید که رفتم ناکام
دشمنان نوش بخندید که گریان رفتم.
عرفی (از آنندراج).
- زهر گوش، چرک گوش و سملاخ. (ناظم الاطباء). صملاخ و صملوخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهرگون، زهرفام. کشنده مانند زهر:
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد.
خاقانی.
- زهرگین، زهرآگین:
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد.
سوزنی.
رجوع به زهرآگین شود.
- زهر مار. رجوع به همین کلمه شود.
- زهرمند، زهرگین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
لیک زین شیرین گیاه زهرمند
ترک کن تا چند روزی می چرند.
مولوی (یادداشت ایضاً).
- زهر میغ، کنایه از قطرات باران است. (انجمن آرا). رجوع به ترکیب زهرۀ میغ ذیل زهره شود.
- زهر مینا، کنایه از شراب تلخ باشد. (آنندراج) :
مکش زهر مینا مخور خون جام
نشاطش دروغ است و نفعش حرام.
ظهوری (از آنندراج).
- زهر ناب، سم خالص:
شکرنمایم و از زهر ناب تلخترم
به فعل زهرم اگرچه به قول چون شکرم.
سنائی.
- زهرنوش، معروف. (آنندراج). نوشندۀ زهر.
- زهرور، سم دار و زهرآلود. (ناظم الاطباء).
- زهر هلاهل، زهر کشنده و مهلک. (ناظم الاطباء) : گوشت گرگ قائم مقام زهر هلاهل باشد. (کلیله و دمنه).
- زهری، زهر نامعلوم. (ناظم الاطباء).
- زهری، منسوب به زهر و زهردار و زهرآلود. (ناظم الاطباء).
، در بیت زیر مخفف زهره است:
هر آنکس که آواز او یافتی
به تنش اندرون زهربشکافتی.
فردوسی.
، غصه. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غم و غصه. (فرهنگ رشیدی). غم و غصه و اندوه. (فرهنگ فارسی معین)، غضب و خشم و قهر. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). قهر و خشم. (جهانگیری). غضب و خشم. (انجمن آرا) (آنندراج). خشم. (فرهنگ رشیدی) :
یکی اژدهادید پیچان ز کین
دو چشمش پر از زهر و ابرو به چین.
فردوسی.
نیارد بر او برگذشتن سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه.
فردوسی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (از جهانگیری) (از رشیدی).
- زهر چیزی گرفتن، خشم و غضب و تندی و تلخی او راتحمل کردن. (بهار عجم) (آنندراج) :
تو اول تاب زخم او نمی آری دلیرم من
بهل ای مدعی، تا زهر تیغش را بگیرم من.
سعید اشرف (از بهار عجم) (از آنندراج).
- زهر خود به کسی دادن، زهر خویشتن بر کسی ریختن. (آنندراج). رجوع به همین ترکیب شود.
- زهر خود به کسی ریختن، کنایه از اینست که قهر و غضب خود را تمام صرف شخصی کند. (برهان). بدو غضبناک شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهر خود را ریختن، کنایه از کینۀ شدید ودشمنی خود را بکار بردن:
کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت.
صائب.
رجوع به زهر ریختن شود.
- زهر خویشتن برکسی ریختن، کنایه از خشم و قهر خود را بتمام صرف وی کردن. (آنندراج) :
لخت جگرم سرشک در دامن ریخت
آهم ز شرار شعله ای بر من ریخت
احباب همه ز تلخ عمری رستند
هجران تو زهر خویشتن بر من ریخت.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زهر ریختن شود.
- زهر ریختن، در حق کسی، بدی کردن و نهانی بدو آزار رسانیدن و انتقام کشیدن. دشمنی کردن یا اصل بد خود را نشان دادن چنانکه گویند فلان کس آخر زهر خودش راریخت، یعنی وقتی فرصت به دستش افتاد با ما بد کرد وکینۀ خود را از ما کشید. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
زهر
ازمعظمات ولایت دارمرزین است. (نزهه القلوب ج 3 ص 82)
لغت نامه دهخدا
زهر(زِ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج). وطر. (اقرب الموارد). حاجت و سبب و موقع. (ناظم الاطباء) : قضیت منه زهری، ای وطری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زهر(زُ هََ)
سه شب از اول ماه مانند غرر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زهر(زُ)
جمع واژۀ ازهر و زهراء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مفرد این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
زهر(زُ)
ابن طاهر بن محمد نیشابوری مکنی به ابوالقاسم. متوفی به سال 533 هجری قمری وی در عصر خود محدث بنام بود. او راست: ’السداسیات و الخماسیات’. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 336)
لغت نامه دهخدا
زهر(زَ)
جمع واژۀ زهره. شکوفۀ درخت. (دهار). شکوفه. (ملخص اللغات حسن خطیب). ازهار. جج، ازاهیر. (از منتهی الارب). شکوفۀ همه گیاهان. مفرد آن زهره. ج، ازهار. جج، ازاهر. (از اقرب الموارد). شکوفه و خوشه. ج، ازهار. (آنندراج). جمع واژۀ زهره و زهره، زهرالحجر، سبزه ای که در روی سنگی بندد، گیاهی که آنرا لیخن نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زهر
سم و هر ماده که قابل بروز فساد و اختلالات زیاد در بدن حیوان باشد و نیز موجب مرگ آن گردد
فرهنگ لغت هوشیار
زهر
شکوفه درخت و گیاه، جمع ازهار، زهور
تصویری از زهر
تصویر زهر
فرهنگ فارسی معین
زهر((زَ))
سم، ماده سمی
زهر هلاهل: زهر جانوری افسانه ای که گفته شده بسیار کشنده است.
زهر چشم گرفتن: کنایه از بسیار ترساندن
زهر مار کردن: کنایه از خوردن (در مقام دشنام و تحقیر)
زهر ماری: کنایه از مشروب الکلی
تصویری از زهر
تصویر زهر
فرهنگ فارسی معین
زهر
سم
تصویری از زهر
تصویر زهر
فرهنگ واژه فارسی سره
زهر
حمه، رز، سم، شرنگ، شوکران، هلاهل، شکوفه، گل، ورد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زهره
تصویر زهره
(دخترانه)
سیاره ونوس، نماد نوازندگی و خنیاگری، نام سیاره ای در منظومه شمسی که از درخشنده ترین اجرام آسمانی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهرا
تصویر زهرا
(دخترانه)
روشن، درخشان، نام دختر پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهرا
تصویر زهرا
ازهر، روشن، درخشان، درخشان تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهره
تصویر زهره
دومین سیارۀ منظومۀ شمسی که قدما آنرا سعد می دانستند و به خنیاگری نسبت می دادند، ناهید، ونوس، بیدخت، بغدخت، بیلفت، خنیاگر فلک، مطربۀ فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهره
تصویر زهره
عضوی کیسه مانند که به کبد چسبیده و صفرا در آن جا دارد، کیسۀ زرداب، کیسۀ صفرا، قدما معتقد بودند که ترس شدید سبب ترکیدن زهره می شود
کنایه از دلیری، یارا، جرات، برای مثال یکی زهرۀ خرج کردن نداشت / زرش بود و یارای خوردن نداشت (سعدی۱ - ۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(زُ هََ رَ / زُ رَ)
شکوفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفۀ زرد یا مطلق شکوفه. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
منسوب به زهره بن کلاب بن مره. (از انساب سمعانی). منسوب به زهره
لغت نامه دهخدا
منسوب به زهراء مدینه السلطان به قرطبه از بلاد مغرب (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان نهبندان است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 166 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ هََ)
منسوب به زهراء ’مدینه السلطان بقرطبه’ ازبلاد مغرب. و ابوعلی حسین بن محمد بن احمد الغسانی الزهری بدان منسوب است. (از معجم البلدان). رجوع به زهراء و حسین... در همین لغت نامه و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ / رِ)
ستاره ای است معروف که آن را ناهید خوانند. (برهان). در عربی نام ناهید است. (انجمن آرا) (آنندراج). سیاره ای است که مطربۀ فلک است. فارسیان به سکون ها استعمال کرده اند... (شرفنامۀ منیری). بمعنی ستارۀ معروف اگرچه در عربی به این معنی بضم اول و فتح ثانی و ثالث (ز ه ر) صحیح است لیکن فارسیان به سکون ثانی استعمال کنند... زهره دو خانه دارد یکی ثور، دوم میزان و جای او به فلک سوم است و رنگ او سپید و اقلیم ماوراءالنهر حواله به اوست و نیز نام زنی که هاروت و ماروت شیفتۀ او بودند. (غیاث). زهره یا زهره، نام ستارۀ آسمان سوم. (منتهی الارب) (آنندراج). ناهید و زهره. (ناظم الاطباء). زهره، از ستارگان سیار. یقال: ما احسن هذه الزهره کأنها الزهره. (اقرب الموارد). به ضم اول و فتح هاء، ستارۀ ناهید. (غیاث). سیاره ای که زمین در مابین آن و مریخ حرکت می کند و ناهید و بیدخت و بیلغت... نیز گویند. (ناظم الاطباء). ناهید. بیدخت. یکی از سیارات سبع و آن در فلک سیم است و خانه او ثور و میزان و شرف آن در بیست و هفتمین درجۀ حوت است. و بدان منسوب است بلاد ماوراءالنهر. و آن سعد اصغر است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جمیله ای که هاروت و ماروت به وی آزموده شدند. (از حبیب السیر). کتاب اشعیا 14:12، بهتر آن بود که این لفظ را ستارۀ درخشان ترجمه نمایند و مضمون آیه چنین شود که ای ستارۀ صبحگاه... (قاموس کتاب مقدس). دومین سیاره (از لحاظ فاصله از خورشید) در منظومۀ شمسی، مدارش میان مدارهای عطارد و زمین است. ازخورشید و از ماه گذشته معمولاً درخشنده ترین جرم آسمانی است. هیچیک از سیارات دیگر به اندازۀ زهره به زمین نزدیک نمیشود. فاصله آن از زمین هنگام مقارنۀ سفلی در حدود 41800000 کیلومتر است. زهره صورتهایی شبیه به اهلۀ ماه پیدا میکند. از لحاظ بزرگی و وزن و جرم مخصوص بسیار به زمین شباهت دارد. جرم آن را در حدود 4/5 جرم زمین تخمین کرده اند. منتهای فاصله آن از خط واصل بین زمین و خورشید چهل و نه درجه است و لهذا غروبش چندان بیش از 3 ساعت پیش از طلوع خورشید نتواند بود. زهرۀ شامگاهی را کوکب مسائی و زهرۀ صبحگاهی را کوکب صباحی میگفتند. به نزد احکامیان زهره سعد اصغر و مشتری سعد اکبر است. زهره را قشرهای ابری در میان گرفته است که مانع رؤیت سطح آن از زمین و هم از فضا است. این ابرها را بعضی از منجمین متشکل از قطرات کوچک آب و برخی متشکل از قطرات کوچک ئیدروکربورها میدانند. دورۀ حرکت وضعی زهره (اگر چنین حرکتی داشته باشد) معلوم نیست ولی اطلاعات حاصل از تلسکوپ رادیوئی و تحقیقات فضایی حاکی از آن است که دورۀ حرکت وضعی آن حدود 230 شبانه روز زمین است با تقریب 50 شبانه روز کمتر یا بیشتر. سطح زهره محتملاً مانند سطح زمین قسمتهای هموار و قسمتهای کوهستانی دارد. زهره قمر ندارد. نخستین ارتباط رادیویی با زهره در سال 1958 میلادی برقرار شد. در 1961 بوسیلۀ تحقیق در پیامهای راداری منعکس از زهره مقداردقیقتری برای واحد نجومی فاصله حاصل شد. در همین سال دولت شوروی فضاپیمایی به زهره روانه کرد و در سال 1962 کشورهای متحدۀ امریکا یک فضاپیمای پویشی بطرف زهره پرتاب نمود. گزارشهای واصل از اسبابهای اندازه گیری... حاکی است که سطح زهره چه در قسمت مقابل خورشید و چه در قسمت تاریک آن دمای یکنواختی، در حدود 426درجۀ سانتی گراد دارد. (از دایره المعارف فارسی). سیاره ای است سخت درخشان که گاهی بامداد طلوع کند و گاه شامگاه برآید و بعضی از عربان حوالی شام و عراق آنرا پرستش می کردند. و گروهی از پیشینیان آنرا الهۀ جمال میدانستند. (از المنجد). ناهید. دومین سیارۀ منظومۀ شمسی و آن پس از عطارد و پیش از زمین قرار دارد. این سیاره را می توان با زمین خواهر توأمان نامید، زیرا که از لحاظ اندازه به زمین نزدیک است و همچنین نزدیکترین سیاره به کرۀ زمین است. وقتی که زمین و زهره در یک سمت خورشید باشند فاصله این دو فقط 30000000 میل است، در صورتی که وقتی مقابل هم باشند مسافت بین آنها 169000000 میل است. فقط هنگامی که این سیاره از ما دور است می توان تمام قرص آن را مشاهده کرد، زیرا در این موقع همه قرص آن بوسیلۀ خورشید نورانی میشود. در غیر این هنگام، ما فقط قسمتی از جرم تاریک آنرا می بینیم و عیناً مانند ماه اهلۀ مختلف آن را مشاهده می کنیم زیرا که قسمت تاریک آن بطرف ماست، ولی قبل و بعد از این حالت هلال آنرا مانند هلال ماه می بینیم (البته بسیار کوچکتر). مدت حرکت انتقالی زهره 225 روز است. پس سال در این سیاره هفت ماه و نیم است. طول مدت شب و روز آن هنوز معلوم نیست. (فرهنگ فارسی معین) :
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ.
ابوطاهر (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چشمۀ آفتاب و زهره و ماه
تیر برجیس و کوکب و بهرام.
خسروی (یادداشت ایضاً).
مه وخورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره با گرزمان.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 85).
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 232).
دهانی پر از در لبی چون عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق.
فردوسی.
بدو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و می گسار
که یارست گفتن خود اندر جهان
که دارد چنین زهره اندر نهان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2164).
به یزدان که او برتر از برتری است
نگارندۀ زهره و مشتری است.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2642).
من آن کسم که فغانم بچرخ و زهره رسید
زجود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضائری رازی (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5).
زهره شاگردی آن شانۀ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
با چهرۀ ماه و طینت زهره
با زهرۀ شیر و عفت زهری.
منوچهری.
تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه.
منوچهری.
یکی چون چشمۀ زمزم دوم چون زهرۀ ازهر
سیم چون چنگ بوالحارث چهارم دست بویحیی.
منوچهری.
چون است زهره چون رخ ترسیده
مریخ همچو دیدۀ شیر نر.
ناصرخسرو.
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.
ناصرخسرو.
چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب
درو زهره بماند زرد و حیران چو زلیخایی.
ناصرخسرو.
من چون ملوک سر به فلک برفراشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای.
مسعودسعد (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز).
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کند سه خواهران را.
خاقانی.
دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون
گشته به زهرۀ فلک حامله هم به دختری.
خاقانی.
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز هرای صوت زارش ز نوای زیر چنگش.
خاقانی.
بر لب باریک جام عاشق لب دوخته
بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته.
خاقانی.
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری درزهره پیوست.
نظامی.
چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی.
شکر و بادام بهم نکته ساز
زهره و مریخ بهم عشقباز.
نظامی.
تا شب او را چقدر قدر هست
زهرۀ شب سنج ترازو بدست.
نظامی.
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب.
مولوی.
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خداو زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.
مولوی.
زهره و مشتری چنان نگرند
پایۀ قدرت ای بزرگ محل.
سعدی.
رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 149 شود.
- زهره بناگوش، آنکه بناگوشش مانند زهره درخشان است (معشوق). (فرهنگ فارسی معین). خوبرویی که دارای گوشهای ظریف و زیبا باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
هرگز کسی نداشت چنان خلوتی که من
با آن نگار زهره بناگوش داشتم.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
- زهره جبین، زهره رخ. (فرهنگ فارسی معین). از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
درّ یکتای که و گوهر یکدانۀ کیست.
حافظ.
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و شیرین دهنان.
حافظ.
کدام زهره جبین بی نقاب گردیده ست
که آتش از عرق شرم آب گردیده ست.
صائب (از آنندراج).
- زهرۀ چنگی، ناهید چنگی. خنیاگر فلک. مطربۀ فلک:
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهرۀ چنگی و مریخ سلحشورش.
حافظ.
رجوع به هاروت شود.
- زهره در تسدیس، تسدیس در کواکب سبعه نظر دوستی و محبت است. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید ص 188) :
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
باسلیمان نشسته بد بلقیس.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
- زهره در میزان، وقت سعادت، زیرا که میزان بیت سعادت زهره است. (آنندراج) :
طبع موزون تو چون فرمود میل جام می
زهرۀ فضل و هنر را زهره در میزان شده.
خواجه سلمان (از آنندراج).
- زهره دیدار، چون زهره به دیدار زیبا و درخشان. زهره رخ. زهره جبین: مشتری عذاری، زهره دیداری که آتش عشق او آب حیات جانها بود. (سندبادنامه ص 259).
- زهره رخ، از اسمای محبوب است. (آنندراج). دارای چهره ای مانند زهره. ناهیدرخسار. زهره جبین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره رخان، صاحبان حسن که رویشان مانند زهره درخشنده است. (ناظم الاطباء). شاهدان. (شرفنامۀ منیری).
- زهره روی، درخشان روی مانند زهره. (ناظم الاطباء).
- زهرۀ زهرا، ناهید درخشنده. (فرهنگ فارسی معین). ستارۀ زهره و ناهید. (ناظم الاطباء). رجوع به زهرا و زهراء شود.
- زهره ساز، خوش خوان و خوش الحان. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- زهره طبع، مرادف خوش منش. (آنندراج). خوشخوی و شادمان و مسرور. (ناظم الاطباء). آنکه طبیعت زهره دارد. کسی که به عیش و عشرت و مجالس بزم و موسیقی علاقه مند است. خوش منش. (فرهنگ فارسی معین).
- زهره لقا، زهره رخ:
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشیدرخ و زهره لقاست.
فرخی.
- زهره نوا، خوش خوان وخوش الحان را گویند. (برهان). خوش الحان. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). خوش خوان و خوش نوا را گویند. (آنندراج). خوش خوان. خوش الحان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست
که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند.
خاقانی.
- زهره وار، زیبا و درخشان مانند زهره. (ناظم الاطباء). همانند زهره:
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهره وار از لب ثریا بی کران افشانده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زُ)
محمد بن سعد بن منیع الزهری. از مورخان ثقه و از حفاظ حدیث بود. در سال 168 هجری قمری در بصره متولد شد و در بغداد سکونت کرد و در همانجا بسال 230 هجری قمری درگذشت. او راست: طبقات الصحابه. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 899)
محمد بن عبدالله بن عبدالرحیم الزهری. از حفاظ حدیث بود و بسال 249 هجری قمری درگذشت. او راست: الضعفا. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 925)
عبدالله بن سعد الزهری. از اصحاب سیر و اخبار. کتاب فتوح خالد بن الولید از اوست. (ابن الندیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
احمد نباتی بن محمد مفرج. حافظ است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زهری
تصویر زهری
مرز شیک (مقاربتی)
فرهنگ لغت هوشیار
پوشش باشد بر آب که بر جگر آدمی و حیوانات چسبیده است کیسه زرداب، کیسه صفرا
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ازهر درخشنده درخشنده روی سپید روی. توضیح: در فارسی بدون توجه بتذکیر و تانیث این کلمه را در مقام صفت بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهره
تصویر زهره
واحد زهر، یک شکوفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهره
تصویر زهره
((زَ رِ یا رَ))
کیسه صفراء، مایع زرد رنگ و تلخ موجود در کیسه صفرا، ترک شدن به شدت ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهره
تصویر زهره
((زُ رِ))
ناهید، دومین سیاره منظومه شمسی به نسبت فاصله از خورشید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهرا
تصویر زهرا
((زَ))
مؤنث ازهر، درخشنده، درخشنده روی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهری
تصویر زهری
سمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زهره
تصویر زهره
ناهید
فرهنگ واژه فارسی سره