آنکه روده را تابد. از: ’زه’ + ’تاب’، مخفف تابنده، از تافتن. آنکه زه از روده ها برای کمان و جز آن تابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشتۀ تافته از رودۀ گوسفند و حیوانات دیگراست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
آنکه روده را تابد. از: ’زه’ + ’تاب’، مخفف تابنده، از تافتن. آنکه زه از روده ها برای کمان و جز آن تابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشتۀ تافته از رودۀ گوسفند و حیوانات دیگراست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، پیشار، پیشیار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، کُمیز، گُمیز، شاشه
به معنی کاه دود باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاهی که آتش در آن نهند تا دود کند و بیشتر برای گشودن اخلاط از بینی اسب و سایر چهارپایان کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر ستوران و اقربات مدام کاه کهتاب باد و جو کشکاب. انوری (از فرهنگ جهانگیری). ، گیاهها و ادویه ای را گویند که گرماگرم جوشانیده بر عضوی که دردمندی یا ورمی داشته باشد یا از جای برآمده بود، ببندند تا درد و وجع تخفیف یابد. (فرهنگ جهانگیری). ادویۀ جوشانیده را نیز گویند که گرم گرم به جهت تخفیف وجع و درد بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند. (برهان) (آنندراج). نطول و داروی جوشانده ای که گرماگرم بر عضو مأوف اندازند. (ناظم الاطباء) : ای چون خر آسیا کهن لنگ کهتاب تو روی کهربا رنگ. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 265)
به معنی کاه دود باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاهی که آتش در آن نهند تا دود کند و بیشتر برای گشودن اخلاط از بینی اسب و سایر چهارپایان کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر ستوران و اقربات مدام کاه کهتاب باد و جو کشکاب. انوری (از فرهنگ جهانگیری). ، گیاهها و ادویه ای را گویند که گرماگرم جوشانیده بر عضوی که دردمندی یا ورمی داشته باشد یا از جای برآمده بود، ببندند تا درد و وجع تخفیف یابد. (فرهنگ جهانگیری). ادویۀ جوشانیده را نیز گویند که گرم گرم به جهت تخفیف وجع و درد بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند. (برهان) (آنندراج). نطول و داروی جوشانده ای که گرماگرم بر عضو مأوف اندازند. (ناظم الاطباء) : ای چون خر آسیا کهن لنگ کهتاب تو روی کهربا رنگ. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 265)
تراویدن آب باشد از کنار رودخانه و چشمه و تالاب و امثال آن. (برهان) (ازغیاث) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). آبی که کناررود، چشمه، تالاب و غیره تراوش کند. (فرهنگ فارسی معین). در تداول امروزی، آبی که از جایی زهد، یعنی کم کم ترابد و آب اصلی نباشد، ولی در قدیم چنانکه فرهنگ اسدی می گوید... و از بیت ابوشکور برمی آید که زهاب سخت بزرگ است که سهمگین نیزتواند بود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زهاب اشک، مرا از جگر گشاده شده ست عجب نباشد اگر گونۀ جگر دارد. مسعودسعد. چون او را در بند بلا بسته دید زهاب از دیدگان بگشاد و بر رخسار جویها براند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 160). و بی ایراندخت که زهاب چشمۀ خورشید تابان از چاه زنخدان اوست. (کلیله و دمنه ایضاً ص 356). خلق تو نهال شاخ طوبی دست تو زهاب حوض کوثر. جمال الدین عبدالرزاق (از جهانگیری). ، آبی بود که از سنگی یا از زمینی همی زاید به طبع خویش از اندک و بسیار. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24). آب که از سنگ یا زمین برآید، اندک و بسیار و عرب نضاحه گوید. (صحاح الفرس). آن موضع از چشمه که آب از آن جوشد و تراوش کند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). و موضع چشمه را نیز گویند یعنی جایی که آب از آنجا می جوشد خواه زمین باشدو خواه شکاف سنگ. (برهان) (از ناظم الاطباء). و همانا بکسر اول اصح باشد، چه زهیدن بمعنی زائیدن بکسر است و این نیز زایش آبست. (انجمن آرا) (آنندراج) : سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدوی اندرون سهمگن. ابوشکور (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 24). ، آبی که قعرش پیدا نباشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
تراویدن آب باشد از کنار رودخانه و چشمه و تالاب و امثال آن. (برهان) (ازغیاث) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). آبی که کناررود، چشمه، تالاب و غیره تراوش کند. (فرهنگ فارسی معین). در تداول امروزی، آبی که از جایی زهد، یعنی کم کم ترابد و آب اصلی نباشد، ولی در قدیم چنانکه فرهنگ اسدی می گوید... و از بیت ابوشکور برمی آید که زهاب سخت بزرگ است که سهمگین نیزتواند بود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زهاب اشک، مرا از جگر گشاده شده ست عجب نباشد اگر گونۀ جگر دارد. مسعودسعد. چون او را در بند بلا بسته دید زهاب از دیدگان بگشاد و بر رخسار جویها براند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 160). و بی ایراندخت که زهاب چشمۀ خورشید تابان از چاه زنخدان اوست. (کلیله و دمنه ایضاً ص 356). خلق تو نهال شاخ طوبی دست تو زهاب حوض کوثر. جمال الدین عبدالرزاق (از جهانگیری). ، آبی بود که از سنگی یا از زمینی همی زاید به طبع خویش از اندک و بسیار. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24). آب که از سنگ یا زمین برآید، اندک و بسیار و عرب نضاحه گوید. (صحاح الفرس). آن موضع از چشمه که آب از آن جوشد و تراوش کند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). و موضع چشمه را نیز گویند یعنی جایی که آب از آنجا می جوشد خواه زمین باشدو خواه شکاف سنگ. (برهان) (از ناظم الاطباء). و همانا بکسر اول اصح باشد، چه زهیدن بمعنی زائیدن بکسر است و این نیز زایش آبست. (انجمن آرا) (آنندراج) : سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدوی اندرون سهمگن. ابوشکور (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 24). ، آبی که قعرش پیدا نباشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
نام رودی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رود زابات (زهاب کنونی). (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1048). رجوع به همین کتاب ج 1 ص 144 و ج 2 ص 1094و 1392 و 1827 و مجمل التواریخ گلستانه ص 253 شود
نام رودی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رود زابات (زهاب کنونی). (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1048). رجوع به همین کتاب ج 1 ص 144 و ج 2 ص 1094و 1392 و 1827 و مجمل التواریخ گلستانه ص 253 شود
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید: فیض پیران چو نوجوانان نبود مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مخلدی گرگانی. چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152). بر ره دین حق تو پیش از صبح خوش همی رو به روشنی مهتاب. ناصرخسرو. نردبان پایه کی بود مهتاب. سنائی. مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه). همی پزیم همه در تنور چوبین نان همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب. سوزنی. ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب. وطواط. چند مهتاب بر تو پیماید این و آن در بهای روی چو ماه. انوری. عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است. انوری. از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک در روزی من هم نرود صورت مهتاب. خاقانی. به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب. خاقانی. شب همه مهتاب و من کردم سربازیی بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد. خاقانی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. جزع ز خورشید جگرسوزتر لعل ز مهتاب شب افروزتر. نظامی. ز شرم چشم او در چشمۀ آب همی لرزید چون در چشمه مهتاب. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب به شب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. ساحران مهتاب پیمایند زود پیش بازرگان و زر گیرند سود. مولوی. صلح کن با مه ببین مهتاب را. مولوی. مهتاب که نور پاک دارد از بانگ سگی چه باک دارد. مولوی. شب هجران دوست ظلمانی است ور برآید هزار مهتابش... سعدی (بدایع). شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است. سعدی (طیبات). اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب. سعدی (بدایع). گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست. امیرخسرو. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. روی نگار در نظرم جلوه می نمود وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم. حافظ. - مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف). - مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) : شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام. میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج). زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت. میان ناصرعلی (از آنندراج). - مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود. - مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی. انوری. گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی. قاآنی. - مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) : آن چنان مهتاب پیماید به سحر کز خسان صد کیسه برباید به سحر. مولوی. - مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن: این جهان جادوست ما آن تاجریم که از او مهتاب پیموده خریم. مولوی. - مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن. - مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف). - مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر. - مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد. - امثال: مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). ، ماه. قمر: یکی همچون پرن بر اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب. فیروز مشرقی. از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید: فیض پیران چو نوجوانان نبود مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مخلدی گرگانی. چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152). بر ره دین حق تو پیش از صبح خوش همی رو به روشنی مهتاب. ناصرخسرو. نردبان پایه کی بود مهتاب. سنائی. مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه). همی پزیم همه در تنور چوبین نان همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب. سوزنی. ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب. وطواط. چند مهتاب بر تو پیماید این و آن در بهای روی چو ماه. انوری. عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است. انوری. از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک در روزی من هم نرود صورت مهتاب. خاقانی. به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب. خاقانی. شب همه مهتاب و من کردم سربازیی بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد. خاقانی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. جزع ز خورشید جگرسوزتر لعل ز مهتاب شب افروزتر. نظامی. ز شرم چشم او در چشمۀ آب همی لرزید چون در چشمه مهتاب. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب به شب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. ساحران مهتاب پیمایند زود پیش بازرگان و زر گیرند سود. مولوی. صلح کن با مه ببین مهتاب را. مولوی. مهتاب که نور پاک دارد از بانگ سگی چه باک دارد. مولوی. شب هجران دوست ظلمانی است ور برآید هزار مهتابش... سعدی (بدایع). شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است. سعدی (طیبات). اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب. سعدی (بدایع). گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست. امیرخسرو. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. روی نگار در نظرم جلوه می نمود وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم. حافظ. - مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف). - مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) : شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام. میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج). زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت. میان ناصرعلی (از آنندراج). - مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود. - مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی. انوری. گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی. قاآنی. - مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) : آن چنان مهتاب پیماید به سحر کز خسان صد کیسه برباید به سحر. مولوی. - مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن: این جهان جادوست ما آن تاجریم که از او مهتاب پیموده خریم. مولوی. - مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن. - مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف). - مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر. - مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد. - امثال: مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). ، ماه. قمر: یکی همچون پرن بر اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب. فیروز مشرقی. از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
آبی که از کنار رود چشمه تالاب و غیره تراوش کند، جایی که آب از آنجا جوشد خواه خاک و خواه سنگ باشد موضع چشمه، آبی که قعرش پیدا نباشد، چشمه ای که پیوسته روان باشد و هرگز نایستد
آبی که از کنار رود چشمه تالاب و غیره تراوش کند، جایی که آب از آنجا جوشد خواه خاک و خواه سنگ باشد موضع چشمه، آبی که قعرش پیدا نباشد، چشمه ای که پیوسته روان باشد و هرگز نایستد