بازهاب. پرزهاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمین آبدار و سبز و تازه و پر از چشمه. (ناظم الاطباء) : بخل، زهابناک گردیدن زمین و سبز شدن آن. (منتهی الارب). انزاز، زهابناک شدن زمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زه و زهاب شود
بازهاب. پرزهاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمین آبدار و سبز و تازه و پر از چشمه. (ناظم الاطباء) : بخل، زهابناک گردیدن زمین و سبز شدن آن. (منتهی الارب). انزاز، زهابناک شدن زمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زه و زهاب شود
زهرآلوده. (آنندراج). سم دار و زهرآلود. (ناظم الاطباء). زهرآگین. سمی. (فرهنگ فارسی معین) : های خاقانی ترا جای شکرریز است و شکر گر دهانت را به آب زهرناک آگنده اند. خاقانی. مزاج هوا چون بود زهرناک بیندازد آن چیز را در مغاک. نظامی. کاین شده ست از خوی حیوان پاک پاک پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک. مولوی. بایدکه در چشیدن آن جام زهرناک شیرینی شهادت ما در زبان شود. سعدی. رجوع به زهر شود
زهرآلوده. (آنندراج). سم دار و زهرآلود. (ناظم الاطباء). زهرآگین. سمی. (فرهنگ فارسی معین) : های خاقانی ترا جای شکرریز است و شکر گر دهانت را به آب زهرناک آگنده اند. خاقانی. مزاج هوا چون بود زهرناک بیندازد آن چیز را در مغاک. نظامی. کاین شده ست از خوی حیوان پاک پاک پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک. مولوی. بایدکه در چشیدن آن جام زهرناک شیرینی شهادت ما در زبان شود. سعدی. رجوع به زهر شود
تابدار و روشن و براق، (آنندراج) مشعشع، نورانی، رخشنده: به پرده درون شد خورتابناک ز جوش سواران و از گرد خاک، فردوسی، ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب، آتش تابناک، فردوسی، همه تن بشستش بدان آب پاک بکردار خورشید شد تابناک، فردوسی، پدید آمد آن خنجر تابناک، بکردار یاقوت شد روی خاک، فردوسی، شده بام از او گوهر تابناک ز تاب رخش سرخ یاقوت، خاک، فردوسی، یکی آتشی برشده تابناک میان باد و آب از بر تیره خاک، فردوسی، که از آتش و آب و از باد و خاک شود تیره روی زمین تابناک، فردوسی، بچگان مان همه مانندۀ شمس و قمرند تابناکند از آن روی که علوی گهرند، منوچهری، تابناکند ازیرا که ز علوی گهرند بچگان آن به نسب تر که ازین باب گرند، منوچهری، مکن تیره شب آتش تابناک وگر چاره نبود فکن در مغاک، اسدی (گرشاسب نامه)، از آن هر بخار اختری تابناک برافروخت ازچرخ یزدان پاک، اسدی (گرشاسب نامه)، جهانی فروزنده و تابناک که جای فرشته ست و جانهای پاک، اسدی (گرشاسب نامه) بشب، هزار پسر جرعه ریخته بسرش بر بروز، مشعلۀ تابناک داده بدستش، خاقانی، هر گوهری ار چه تابناک است منظورترین جمله خاک است، نظامی، توبرافروختی دروغ دماغ خردی تابناکتر ز چراغ، نظامی، از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درخشان پاک، نظامی، ز مهتاب روشن جهان تابناک برون ریخته نامه از ناف خاک، نظامی، من از آب این نقرۀ تابناک جدا کردم آلودگیهای خاک، نظامی، نهفته بدان گوهر تابناک رسانید وحی از خداوند پاک، نظامی، بیا ساقی آن آتش تابناک که زردشت میجویدش زیر خاک، حافظ
تابدار و روشن و براق، (آنندراج) مشعشع، نورانی، رخشنده: به پرده درون شد خورتابناک ز جوش سواران و از گرد خاک، فردوسی، ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب، آتش تابناک، فردوسی، همه تن بشستش بدان آب پاک بکردار خورشید شد تابناک، فردوسی، پدید آمد آن خنجر تابناک، بکردار یاقوت شد روی خاک، فردوسی، شده بام از او گوهر تابناک ز تاب رخش سرخ یاقوت، خاک، فردوسی، یکی آتشی برشده تابناک میان باد و آب از بر تیره خاک، فردوسی، که از آتش و آب و از باد و خاک شود تیره روی زمین تابناک، فردوسی، بچگان مان همه مانندۀ شمس و قمرند تابناکند از آن روی که علوی گهرند، منوچهری، تابناکند ازیرا که ز علوی گهرند بچگان آن به نسب تر که ازین باب گرند، منوچهری، مکن تیره شب آتش تابناک وگر چاره نبود فکن در مغاک، اسدی (گرشاسب نامه)، از آن هر بخار اختری تابناک برافروخت ازچرخ یزدان پاک، اسدی (گرشاسب نامه)، جهانی فروزنده و تابناک که جای فرشته ست و جانهای پاک، اسدی (گرشاسب نامه) بشب، هزار پسر جرعه ریخته بسرش بر بروز، مشعلۀ تابناک داده بدستش، خاقانی، هر گوهری ار چه تابناک است منظورترین جمله خاک است، نظامی، توبرافروختی دروغ دماغ خردی تابناکتر ز چراغ، نظامی، از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درخشان پاک، نظامی، ز مهتاب روشن جهان تابناک برون ریخته نامه از ناف خاک، نظامی، من از آب این نقرۀ تابناک جدا کردم آلودگیهای خاک، نظامی، نهفته بدان گوهر تابناک رسانید وحی از خداوند پاک، نظامی، بیا ساقی آن آتش تابناک که زردشت میجویدش زیر خاک، حافظ
خواب آلود. (ناظم الاطباء) : بعنبر طری نرگس خوابناک چو کافور تر سر برون زد ز خاک. نظامی. فروبسته چشم از تن خوابناک بدو گفت برخیز از این خون و خاک. نظامی. چه داند خوابناک مست مخمور که شب را چون بروز آورد رنجور. سعدی (مفردات). جثامه، خوابناک که از جا نجنبد و سفر نکند. (منتهی الارب). - چشمان خوابناک، چشمان خواب آلود. ، خوابدار. جامۀ پرزه دار که پرزه های آن در جهتی قرار دارد
خواب آلود. (ناظم الاطباء) : بعنبر طری نرگس خوابناک چو کافور تر سر برون زد ز خاک. نظامی. فروبسته چشم از تن خوابناک بدو گفت برخیز از این خون و خاک. نظامی. چه داند خوابناک مست مخمور که شب را چون بروز آورد رنجور. سعدی (مفردات). جثامه، خوابناک که از جا نجنبد و سفر نکند. (منتهی الارب). - چشمان خوابناک، چشمان خواب آلود. ، خوابدار. جامۀ پرزه دار که پرزه های آن در جهتی قرار دارد