بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پل کش، گراز، بنکن، فه، کتر
بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پُل کش، گُراز، بَنکَن، فَه، کَتَر
نام پهلوانی بوده که پدر او را شاوران خوانند. (برهان). نام مبارزی است از ولایت زنگه که پدرش شاوران نام داشته، در شاهنامۀ فردوسی مذکور است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مبارزی است که پدرش شاوران نام داشت. (فرهنگ رشیدی). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). یکی از پهلوانان ایران. (از فهرست ولف) : نوازادۀ زنگه را بازجست طلب کرد و زنگار از آیینه شست. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 229). رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
نام پهلوانی بوده که پدر او را شاوران خوانند. (برهان). نام مبارزی است از ولایت زنگه که پدرش شاوران نام داشته، در شاهنامۀ فردوسی مذکور است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مبارزی است که پدرش شاوران نام داشت. (فرهنگ رشیدی). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). یکی از پهلوانان ایران. (از فهرست ولف) : نوازادۀ زنگه را بازجست طلب کرد و زنگار از آیینه شست. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 229). رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
مصغر زنگ بمعنی درای و اینجا (بیتی از شرفنامۀنظامی) از زنگ کوچک حلقه و گوشوارۀ گوش مراد است. (حاشیۀ وحید بر شرفنامۀ نظامی ص 116) : چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ به زنگه رود گوش سالار زنگ. نظامی (شرفنامه ایضاً)
مصغر زنگ بمعنی درای و اینجا (بیتی از شرفنامۀنظامی) از زنگ کوچک حلقه و گوشوارۀ گوش مراد است. (حاشیۀ وحید بر شرفنامۀ نظامی ص 116) : چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ به زنگه رود گوش سالار زنگ. نظامی (شرفنامه ایضاً)
که در چشم کشند. صداء. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الصداء، زنگار آهن و زنگک که در چشم کشند. (ربنجنی، یادداشت ایضاً). سیاهی که در چشم کشند. (ایضاً). قسمی سیاهی که کمی به سبزی زند و زنان بدان ابروها سیاه کنند. سرمه سنگ است، آنگاه که از وی ابروان و خط پشت لب بالا را رنگین کنند. نوعی سیاهی چون سرمه که زنان از آن موی ابرو سیاه کنند یا خال بر رخسار نهند زینت را. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
که در چشم کشند. صداء. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الصداء، زنگار آهن و زنگک که در چشم کشند. (ربنجنی، یادداشت ایضاً). سیاهی که در چشم کشند. (ایضاً). قسمی سیاهی که کمی به سبزی زند و زنان بدان ابروها سیاه کنند. سرمه سنگ است، آنگاه که از وی ابروان و خط پشت لب بالا را رنگین کنند. نوعی سیاهی چون سرمه که زنان از آن موی ابرو سیاه کنند یا خال بر رخسار نهند زینت را. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
زنگ و درا و جلاجل و زنگوله. (برهان). زنگله. (جهانگیری). زنگله و زنگوله. زنگ شاطران. (فرهنگ رشیدی). زنگ. (شرفنامۀ منیری). زنگوله و زکوله. بمعنی زنگ. (از انجمن آرا). زنگر. زنگول. زنگوله. زنگ. درای. جلاجل. زنگله. (فرهنگ فارسی معین). جرس و درای و زنگ و جلاجل. (ناظم الاطباء) : کاسمان را به حکم هارونیش ز اختران زنگل روان بستند. خاقانی. دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست زان کله زهره ساخت زنگل هارون فلک. خاقانی. قاصد بخت اوست ماه و نجوم زنگل قاصد روانۀ اوست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 841). - زنگل نباش، این ترکیب در دو بیت زیر از خاقانی آمده ولی مناسبت انتساب زنگل به نباش معلوم نشد. و در حاشیۀ دیوان خاقانی چ هند ذیل شاهد اول چنین آمده: نباشان زنگوله می بستند تا مردم گمان کنند که دیو است در گورستان بکار مشغول است. و ظاهراًاین تعریف بر اساسی نیست: به چارپارۀ زنگی بباد هرزۀ دزد به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 56). در فلک صوت جرس زنگل نباشان است که خروشیدنش از دخمۀدارا شنوند. خاقانی (دیوان ایضاً ص 104). ، مقامی است از دوازده مقام موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). نوایی است از موسیقی. (از ناظم الاطباء)
زنگ و درا و جلاجل و زنگوله. (برهان). زنگله. (جهانگیری). زنگله و زنگوله. زنگ شاطران. (فرهنگ رشیدی). زنگ. (شرفنامۀ منیری). زنگوله و زکوله. بمعنی زنگ. (از انجمن آرا). زنگر. زنگول. زنگوله. زنگ. درای. جلاجل. زنگله. (فرهنگ فارسی معین). جرس و درای و زنگ و جلاجل. (ناظم الاطباء) : کاسمان را به حکم هارونیش ز اختران زنگل روان بستند. خاقانی. دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست زان کله زهره ساخت زنگل هارون فلک. خاقانی. قاصد بخت اوست ماه و نجوم زنگل قاصد روانۀ اوست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 841). - زنگل نباش، این ترکیب در دو بیت زیر از خاقانی آمده ولی مناسبت انتساب زنگل به نباش معلوم نشد. و در حاشیۀ دیوان خاقانی چ هند ذیل شاهد اول چنین آمده: نباشان زنگوله می بستند تا مردم گمان کنند که دیو است در گورستان بکار مشغول است. و ظاهراًاین تعریف بر اساسی نیست: به چارپارۀ زنگی بباد هرزۀ دزد به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 56). در فلک صوت جرس زنگل نباشان است که خروشیدنش از دخمۀدارا شنوند. خاقانی (دیوان ایضاً ص 104). ، مقامی است از دوازده مقام موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). نوایی است از موسیقی. (از ناظم الاطباء)
نام شهریست مابین قزوین و تبریز و آن را اردشیر بابکان بناکرده است و معرب آن زنجان است. (برهان) (از غیاث). شهری است و معرب آن زنجان است. (جهانگیری). نام شهری است از ولایت آذربادگان و معرب آن زنجان است چون پنج بلوک بود آن را خمسه گویند... و گویند از بناهای اردشیر بابکان است. (انجمن آرا) (آنندراج). شهریست (از جبال) با نعمت بسیار. (حدود العالم) : ز زنگان بدان مرد روشن ضمیر دبیری سرافراز بد تیزویر. حکیم زجاجی (از جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به زنجان و زنگانی شود
نام شهریست مابین قزوین و تبریز و آن را اردشیر بابکان بناکرده است و معرب آن زنجان است. (برهان) (از غیاث). شهری است و معرب آن زنجان است. (جهانگیری). نام شهری است از ولایت آذربادگان و معرب آن زنجان است چون پنج بلوک بود آن را خمسه گویند... و گویند از بناهای اردشیر بابکان است. (انجمن آرا) (آنندراج). شهریست (از جبال) با نعمت بسیار. (حدود العالم) : ز زنگان بدان مرد روشن ضمیر دبیری سرافراز بد تیزویر. حکیم زجاجی (از جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به زنجان و زنگانی شود
آنکه او را کمیز به شتاب گرفته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: لایصلین احدکم و هو زنین، ای حاقن. قیل و هو من یدفع الاخبثین معاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر آنکس که بول و غایط را با هم دفع کند
آنکه او را کمیز به شتاب گرفته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: لایصلین احدکم و هو زنین، ای حاقن. قیل و هو من یدفع الاخبثین معاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر آنکس که بول و غایط را با هم دفع کند
فیلسوف یونانی و پایه گذار مکتب رواقی است. وی در اواخر قرن چهارم قبل از میلاد در سیتیوم بدنیا آمد و در آتن نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخت و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشت. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق منقسم می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون ارسطو بود اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد و عقیده داشت که هر چه حقیقت دارد مادی است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد و عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. وی در حدود 264 قبل از میلاد بسبب ابتلاء به بیماری درمان ناپذیری خودکشی کرد. رجوع به لاروس و دایره المعارف فارسی و رواقی و رواقیون شود
فیلسوف یونانی و پایه گذار مکتب رواقی است. وی در اواخر قرن چهارم قبل از میلاد در سیتیوم بدنیا آمد و در آتن نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخت و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشت. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق منقسم می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون ارسطو بود اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد و عقیده داشت که هر چه حقیقت دارد مادی است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد و عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. وی در حدود 264 قبل از میلاد بسبب ابتلاء به بیماری درمان ناپذیری خودکشی کرد. رجوع به لاروس و دایره المعارف فارسی و رواقی و رواقیون شود
مرکّب از: ’زن’، زننده + ’آن’، علامت جمع، : فردا خانه فلان به ’سینه زنان’ ناهار میدهند. امروز تیغزنان محلۀ فلان در فلان بقعه جمع می شوند، مرکّب از: ’زن’، زننده + ’آن’، (پسوند بیان حالت)، در حال زدن درحال نواختن و اغلب بصورت قید مرکب آید: نشستی کنون در دژی چون زنان پر از خون دل و، دست بر سر زنان. فردوسی. برآمد خروش و بیامد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید. عنصری. برجهید از جای و انگشتک زنان گه غزلگویان و گه نوحه کنان. مولوی. به فریاد از ایشان برآمد خروش طپانچه زنان بر سر و روی و دوش. سعدی (بوستان)، تو خنده زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت. سعدی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان زین غنچه که از طرف چمن زار برآمد. سعدی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان می سوزم. سعدی. رجوع به ترکیبهای انگشتک زنان، تبیره زنان، خنده زنان، دست بر سر زنان، شعله زنان، طپانچه زنان، طعنه زنان، عنان زنان، فریادزنان، لبخنده زنان، نعره زنان، نفس زنان و جز اینها شود
مُرَکَّب اَز: ’زن’، زننده + ’آن’، علامت جمع، : فردا خانه فلان به ’سینه زنان’ ناهار میدهند. امروز تیغزنان محلۀ فلان در فلان بقعه جمع می شوند، مُرَکَّب اَز: ’زن’، زننده + ’آن’، (پسوند بیان حالت)، در حال زدن درحال نواختن و اغلب بصورت قید مرکب آید: نشستی کنون در دژی چون زنان پر از خون دل و، دست بر سر زنان. فردوسی. برآمد خروش و بیامد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید. عنصری. برجهید از جای و انگشتک زنان گه غزلگویان و گه نوحه کنان. مولوی. به فریاد از ایشان برآمد خروش طپانچه زنان بر سر و روی و دوش. سعدی (بوستان)، تو خنده زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت. سعدی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان زین غنچه که از طرف چمن زار برآمد. سعدی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان می سوزم. سعدی. رجوع به ترکیبهای انگشتک زنان، تبیره زنان، خنده زنان، دست بر سر زنان، شعله زنان، طپانچه زنان، طعنه زنان، عنان زنان، فریادزنان، لبخنده زنان، نعره زنان، نفس زنان و جز اینها شود
منسوب به زنگ. منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی. زنگباری. سیاه پوست. (از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5). منسوب به زنگ. مصری. حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله. ج، زنگیان. (ناظم الاطباء). باشندۀ زنگ. (آنندراج). یکی از مردم زنگبار. منسوب به مملکت زنگ. زنجی. منسوب به زنگبار. اهل زنگبار و شعرا آن را مقابل رومی آرند: ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر. ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چو شب گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. بیاورد کهرم به ایران سپاه زمین گشت چون روی زنگی سیاه. فردوسی. تو گفتی زمین روی زنگی شده ست ستاره دل مرد جنگی شده ست. فردوسی. ز ناپاکزاده مدارید امید که زنگی به شستن نگردد سپید. فردوسی. هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. راست بر چرخ تیره کاهکشان همچو گیسوی زنگیان به نشان. عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حربگاهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری (از یادداشت ایضاً). بسان یکی زنگی حامله شکم کرده هنگام زادن گران. منوچهری. بکردار زن زنگی که هر شب بزاید کودک بلغاری آن زن. منوچهری. زمین او چو دوزخ و ز تف آن چو موی زنگیان شده گیای او. منوچهری. شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ مه نو چو در دست زنگی چراغ. اسدی. دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر دخترکان تو همه خوش و شاب. ناصرخسرو. هزیمت شد همانا خیل بلبل ز بیم زنگیان بی زبانت. ناصرخسرو. روزی بسان پیرزن زنگی آردت روی پیش چو هرکاره. ناصرخسرو. چون بدر خانه زنگی شوی روی چو گلنارت چون قار کن. ناصرخسرو. یافت آیینه زنگیی در راه اندرو کرد روی خویش نگاه. سنائی. آن نه زو بود فتنه و کینه زشت زنگی بود نه آیینه. سنائی. تیره چون روی زنگیان از زنگ ساحتش همچو چشم ترکان تنگ. سنائی. چو زنگی که بستر ز جوشن کند چو هندو که آیینه روشن کند. فردوسی ؟ (از کلیله و دمنه). شب چو جعد زنگیان کوته شده وز عذار آسمان برخاسته. خاقانی. زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام. خاقانی. هندی او آدمیخور همچو زنگی در مصاف مصری او تیزمنطق چون عرابی در سخا. خاقانی. چون موی زنگیم سیه و کوته است روز از ترکتاز هندوی آشوب گسترش. خاقانی. مژه چون کاس چینی نم گرفته میان چون موی زنگی خم گرفته. نظامی. رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ. نظامی. کشیده قامتی چون نخل سیمین دو زنگی بر سر نخلش رطب چین. نظامی. گفت به زنگی پدر این خنده چیست بر سیهی چون تو بباید گریست. نظامی. به کوشش نروید گل از شاخ بید نه زنگی به گرمابه گردد سپید. سعدی (بوستان). ملامت کن مرا چندانکه خواهی که نتوان شستن اززنگی سیاهی. سعدی (گلستان). دل زنگی که او ندارد زنگ به ز رومی که تیره باشد و تنگ. اوحدی. زنگی ارچه سیاه فام بود پیش مادر مهی تمام بود. امیرخسرو. - زنگی بچه، فرزند زنگی. کودک سیاه و غالباً به خال سیاه اطلاق می شود و منوچهری دانۀ سیب را به آن تشبیه کرده است: وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار. منوچهری. در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده. سعدی. - زنگی دایه، دایۀ سیاه: ابر از هوا بر گل چنان ماند به زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته. خاقانی. - زنگی دل، سیاه دل: ز غوغای زنگی دلان عرب گریزان ندانی که چون آمدیم. خاقانی. - زنگی دوالک باز، سیاهی که دواله یا دوالک (نوعی قمار) بازد. زنگی فریب دهنده: رگ آن خون بر او دوال انداز راست چون زنگی دوالک باز. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73). رجوع به ذیل همین کتاب و گنجینۀ گنجوی ص 268 شود. - زنگی زاده، کودک زنگی. سیاه: دخترکان سیاه زنگی زاده بس به وضیع و شریف روی گشاده. منوچهری. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی زلفین، سیاه زلفین. زلفین سیاه: آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار. مجلدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زلفین شود. - زنگی سار، زنگی صفت. چون زنگی. زنگی مانند به رنگ و خوی: و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردمخوار. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی سرشت، که خوی زنگیان دارد. خشن و تندخوی بدطینت و زشت نهاد: چگویی سیاهان زنگی سرشت که بودند چون دیو دژخیم زشت. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی فریب، فریبندۀ زنگی. در شاهد زیر آهنگی که میل و شور زنگی را برانگیزاند. مطلوب زنگی. مورد علاقۀ زنگی: زدم زخمه ای چند زنگی فریب برون بردم از جان زنگی شکیب. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی فش، زنگی وش. مانند زنگی: سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی کش، کشندۀ زنگی. - ، از بین برندۀ تاریکی وسیاهی: من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنۀ صبح زنگی کشم. نظامی. رجوع به زنگی کشی و زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی کشی، قتل عام سیاهان. عمل زنگی کش: برآراست بر جنگ زنگی بسیچ به زنگی کشی نیزه راداد پیچ. نظامی. در آن تاختن لشکر رومیان به زنگی کشی بسته هر سو میان. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی مست، سیاه پوستی که مست باده باشد. (فرهنگ فارسی معین). - ، شخص شرور و تندخویی که به این وآن تندی کند. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: یا زنگی زنگ باش یا رومی روم،کار خود را یکسو کن ! به کسی گویند که هم خدا را خواهد و هم خرما را، یعنی گاهی به یک امر پردازد و گاهی به امر دیگر. (فرهنگ فارسی معین). ، دارای زنگ. دارای جرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دایرۀ زنگی. مار زنگی
منسوب به زنگ. منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی. زنگباری. سیاه پوست. (از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5). منسوب به زنگ. مصری. حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله. ج، زنگیان. (ناظم الاطباء). باشندۀ زنگ. (آنندراج). یکی از مردم زنگبار. منسوب به مملکت زنگ. زنجی. منسوب به زنگبار. اهل زنگبار و شعرا آن را مقابل رومی آرند: ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر. ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چو شب گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. بیاورد کهرم به ایران سپاه زمین گشت چون روی زنگی سیاه. فردوسی. تو گفتی زمین روی زنگی شده ست ستاره دل مرد جنگی شده ست. فردوسی. ز ناپاکزاده مدارید امید که زنگی به شستن نگردد سپید. فردوسی. هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. راست بر چرخ تیره کاهکشان همچو گیسوی زنگیان به نشان. عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حربگاهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری (از یادداشت ایضاً). بسان یکی زنگی حامله شکم کرده هنگام زادن گران. منوچهری. بکردار زن زنگی که هر شب بزاید کودک بلغاری آن زن. منوچهری. زمین او چو دوزخ و ز تف آن چو موی زنگیان شده گیای او. منوچهری. شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ مه نو چو در دست زنگی چراغ. اسدی. دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر دخترکان تو همه خوش و شاب. ناصرخسرو. هزیمت شد همانا خیل بلبل ز بیم زنگیان بی زبانت. ناصرخسرو. روزی بسان پیرزن زنگی آردت روی پیش چو هرکاره. ناصرخسرو. چون بدر خانه زنگی شوی روی چو گلنارت چون قار کن. ناصرخسرو. یافت آیینه زنگیی در راه اندرو کرد روی خویش نگاه. سنائی. آن نه زو بود فتنه و کینه زشت زنگی بود نه آیینه. سنائی. تیره چون روی زنگیان از زنگ ساحتش همچو چشم ترکان تنگ. سنائی. چو زنگی که بستر ز جوشن کند چو هندو که آیینه روشن کند. فردوسی ؟ (از کلیله و دمنه). شب چو جعد زنگیان کوته شده وز عذار آسمان برخاسته. خاقانی. زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام. خاقانی. هندی او آدمیخور همچو زنگی در مصاف مصری او تیزمنطق چون عرابی در سخا. خاقانی. چون موی زنگیم سیه و کوته است روز از ترکتاز هندوی آشوب گسترش. خاقانی. مژه چون کاس چینی نم گرفته میان چون موی زنگی خم گرفته. نظامی. رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ. نظامی. کشیده قامتی چون نخل سیمین دو زنگی بر سر نخلش رطب چین. نظامی. گفت به زنگی پدر این خنده چیست بر سیهی چون تو بباید گریست. نظامی. به کوشش نروید گل از شاخ بید نه زنگی به گرمابه گردد سپید. سعدی (بوستان). ملامت کن مرا چندانکه خواهی که نتوان شستن اززنگی سیاهی. سعدی (گلستان). دل زنگی که او ندارد زنگ به ز رومی که تیره باشد و تنگ. اوحدی. زنگی ارچه سیاه فام بود پیش مادر مهی تمام بود. امیرخسرو. - زنگی بچه، فرزند زنگی. کودک سیاه و غالباً به خال سیاه اطلاق می شود و منوچهری دانۀ سیب را به آن تشبیه کرده است: وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار. منوچهری. در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده. سعدی. - زنگی دایه، دایۀ سیاه: ابر از هوا بر گل چنان ماند به زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته. خاقانی. - زنگی دل، سیاه دل: ز غوغای زنگی دلان عرب گریزان ندانی که چون آمدیم. خاقانی. - زنگی دوالک باز، سیاهی که دواله یا دوالک (نوعی قمار) بازد. زنگی فریب دهنده: رگ آن خون بر او دوال انداز راست چون زنگی دوالک باز. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73). رجوع به ذیل همین کتاب و گنجینۀ گنجوی ص 268 شود. - زنگی زاده، کودک زنگی. سیاه: دخترکان سیاه زنگی زاده بس به وضیع و شریف روی گشاده. منوچهری. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی زلفین، سیاه زلفین. زلفین سیاه: آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار. مجلدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زلفین شود. - زنگی سار، زنگی صفت. چون زنگی. زنگی مانند به رنگ و خوی: و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردمخوار. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی سرشت، که خوی زنگیان دارد. خشن و تندخوی بدطینت و زشت نهاد: چگویی سیاهان زنگی سرشت که بودند چون دیو دژخیم زشت. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی فریب، فریبندۀ زنگی. در شاهد زیر آهنگی که میل و شور زنگی را برانگیزاند. مطلوب زنگی. مورد علاقۀ زنگی: زدم زخمه ای چند زنگی فریب برون بردم از جان زنگی شکیب. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی فش، زنگی وش. مانند زنگی: سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی کش، کشندۀ زنگی. - ، از بین برندۀ تاریکی وسیاهی: من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنۀ صبح زنگی کشم. نظامی. رجوع به زنگی کشی و زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی کشی، قتل عام سیاهان. عمل زنگی کش: برآراست بر جنگ زنگی بسیچ به زنگی کشی نیزه راداد پیچ. نظامی. در آن تاختن لشکر رومیان به زنگی کشی بسته هر سو میان. نظامی. رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود. - زنگی مست، سیاه پوستی که مست باده باشد. (فرهنگ فارسی معین). - ، شخص شرور و تندخویی که به این وآن تندی کند. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: یا زنگی زنگ باش یا رومی روم،کار خود را یکسو کن ! به کسی گویند که هم خدا را خواهد و هم خرما را، یعنی گاهی به یک امر پردازد و گاهی به امر دیگر. (فرهنگ فارسی معین). ، دارای زنگ. دارای جرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دایرۀ زنگی. مار زنگی
دهی از دهستان تراکمه است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).... زنگنۀ دشتستان، ناحیۀمشرقی بوشهر است. در زمان دولت سلاطین صفویه طاب ثراهم طایفۀ زنگنه از ایلات کرمانشاهان بفارس آمده در این ناحیه توطن نمودند. درازی آن از بوالفریس تا آبادی نزدیک به سه فرسخ و پهنای آن از نیم فرسخ نگذرد. محصول آن گندم و جو دیمی است و هندوانۀ دیمی نیز دارند، و از کاوچاه هندوانه، خیار و خیارچنبر بعمل بیاورند و شکار این ناحیه آهو است و قصبۀ آن قریۀ سمل است نزدیک به صد و پنجاه خانه دارد هفت فرسنگ از بوشهر و سی و هشت فرسنگ از شیراز دور افتاده است و این ناحیه مشتمل است بر چهار قریۀ آباد. (از فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 208)
دهی از دهستان تراکمه است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).... زنگنۀ دشتستان، ناحیۀمشرقی بوشهر است. در زمان دولت سلاطین صفویه طاب ثراهم طایفۀ زنگنه از ایلات کرمانشاهان بفارس آمده در این ناحیه توطن نمودند. درازی آن از بوالفریس تا آبادی نزدیک به سه فرسخ و پهنای آن از نیم فرسخ نگذرد. محصول آن گندم و جو دیمی است و هندوانۀ دیمی نیز دارند، و از کاوچاه هندوانه، خیار و خیارچنبر بعمل بیاورند و شکار این ناحیه آهو است و قصبۀ آن قریۀ سمل است نزدیک به صد و پنجاه خانه دارد هفت فرسنگ از بوشهر و سی و هشت فرسنگ از شیراز دور افتاده است و این ناحیه مشتمل است بر چهار قریۀ آباد. (از فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 208)
نام طایفه ای. (ناظم الاطباء). طایفه ای از ایلات کردایران و همچنین تیره هایی از طوایف کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری ونوئی و جانکی. رجوع به جغرافیایی سیاسی کیهان ص 60، 76، 89 و مجمل التواریخ گلستانه شود
نام طایفه ای. (ناظم الاطباء). طایفه ای از ایلات کردایران و همچنین تیره هایی از طوایف کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری ونوئی و جانکی. رجوع به جغرافیایی سیاسی کیهان ص 60، 76، 89 و مجمل التواریخ گلستانه شود
منسوب به زنگباری، سیاه پوست. یا زنگی سیاه سیاه پوستی که مست باده باشد، شخص شرور و تند خویی که به این و آن تندی کند. یا زنگی زنگ یارومی روم. به کسی گویند که هم خدا خواهد و هم خرما را یعنی گاهی به یک امر و گاهی به امر دیگر بپردازد کار خود را یکسو کن
منسوب به زنگباری، سیاه پوست. یا زنگی سیاه سیاه پوستی که مست باده باشد، شخص شرور و تند خویی که به این و آن تندی کند. یا زنگی زنگ یارومی روم. به کسی گویند که هم خدا خواهد و هم خرما را یعنی گاهی به یک امر و گاهی به امر دیگر بپردازد کار خود را یکسو کن
آهنی باشد پهن با دسته ای چوبی که بهر دو طرف آن دو ریسمان بندند. یک شخص دسته آنرا و دیگری ریسمانهارا بگیرد و زمین را بدان هموار کنند، کج بیل باغبانی، قلابی که بدان علف هرزه را از کشتزار بر کنند
آهنی باشد پهن با دسته ای چوبی که بهر دو طرف آن دو ریسمان بندند. یک شخص دسته آنرا و دیگری ریسمانهارا بگیرد و زمین را بدان هموار کنند، کج بیل باغبانی، قلابی که بدان علف هرزه را از کشتزار بر کنند