جدول جو
جدول جو

معنی زنگلیچه - جستجوی لغت در جدول جو

زنگلیچه
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگل، زنگله، زنگدان، ژنگله، ژنگدان
تصویری از زنگلیچه
تصویر زنگلیچه
فرهنگ فارسی عمید
زنگلیچه
(زَ گُ چَ / چِ)
مصغر زنگل. زنگ خرد. جرس کوچک. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زنگلیچه
زنگ خرد جرس کوچک
تصویری از زنگلیچه
تصویر زنگلیچه
فرهنگ لغت هوشیار
زنگلیچه
((زَ گُ چَ یا چِ))
زنگ خرد، جرس کوچک
تصویری از زنگلیچه
تصویر زنگلیچه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دنبلیچه
تصویر دنبلیچه
دنبالچه، یک یا چند استخوان انتهای ستون فقرات، دمغازه، دنب غزه، دمبلیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگله
تصویر زنگله
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگل، زنگدان، زنگلیچه، ژنگله، ژنگدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگیچه
تصویر زنگیچه
آرنج، مرفق
فرهنگ فارسی عمید
(دُمْ بَ / بُ چَ / چِ)
دم گونه ای که بر بن دنبۀ گوسفند آویخته است. (یادداشت مؤلف) ، استخوانی که در ته ستون فقرات گوسفند است. (یادداشت مؤلف) ، دمغزه. عصعص. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ شِ)
دهی از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه است که 330 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ جَ)
رجوع به زنفالجه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ نَ / نِ)
گیاهی از طایفۀ چتری و معطر و در طب استعمال میشود و بزبان فرانسوی آنژلیک خوانند. (از ناظم الاطباء). سنبل ختائی. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 265 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ / چِ)
آرنج در خراسان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ابتدای ساعد دست. مرفق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ گِ لَ / لِ)
خوشۀ کوچکی را گویند از انگور که جزو خوشۀ بزرگی باشد و باین معنی بجای لام رای بی نقطه (زنگره) هم آمده است. (برهان). هر یک از خوشه های کوچک انگور که مجموع آنها را خوشه گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یک جزء از خوشۀ بزرگ انگور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
موضعی است در پامیر. (فرهنگ فارسی معین). شهری (از حدود ماوراءالنهر) بر دامن کوه است. معدن بیجاده بدخشی ولعل اندرین کوه است و بنزدیکی معدن آبی است گرم و ایستاده چنانکه دست از گرمی در وی نتوان کرد و از معدن تا تبت یک روز و نیم راه است. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ لَ / لِ)
زنگل. زنگوله. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مزید علیه زنگ که آواز میدهد. (آنندراج). درا و جلاجل و زنگ را گویند. (برهان). جلاجل که آن را زنگ نیز گویند. (از شرفنامۀ منیری). زنگ که بر پای کودکان و پیکان و باز و باشق و دیگر جانوران بندند. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زنگ باشد که به پای کودکان و بر پای باشه و مانند آن بسته دارند نیکویی را. (اوبهی). زنگوله. جلجل. زنگ خرد. درا. درای. زنگ. جرس. جرس خرد. زنگ کوچک که بر پای کودکان و بازان بندند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جلاجل و زنگهای کوچکی که زنان و شاطران بر پای خودمی بندند. و زنگوله های کوچک و گردی که بر کنارهای کم و دایره آویزان می کنند. (ناظم الاطباء) :
ای باز بهشتی سپیدپای
وز سیم بهشتیت زنگله.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله درمیان ببینم.
خاقانی.
چرخ هارون کمردارش و چون هارونان
ز انجمش زنگله ها در کمر آویخته اند.
خاقانی.
طفل شب آهیخت چو در دایه دست
زنگلۀ روز فرا پاش بست.
نظامی.
و رجوع به زنگ و زنگوله و زنگل شود.
- زنگله بر کلاه دوختن، از اسباب مسخرگی است. (آنندراج) :
هست بر همتم چرخ یکی مسخره
زنگله ای دوخته بر کله آفتاب.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- زنگله پا، آنکه زنگله در پای داشته باشد. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) :
عجبی نیست که از شبنم کوچک دلیش
گربۀ بید شود زنگله پا در کشمیر.
ملاطغرا (از آنندراج).
- زنگلۀ روز، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀمنیری) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). آفتاب. خورشید. (فرهنگ فارسی معین). زنگلۀ زر. آفتاب. (ناظم الاطباء).
- زنگلۀ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء).
، نام مقامی است از موسیقی. (برهان). پرده ای از پرده های موسیقی. (صحاح الفرس). نام مقامی است از موسیقی و سرود. (آنندراج). نام پرده ای از دوازده پردۀ موسیقی. نام یکی از دو فرع مقامۀ راست باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء) :
در جمع سست رایان رو زنگله سرایان.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
، ظلف. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). و آن در گاو و گوسپند و بز و آهو و امثال آنان باشد. کفشک. سمی که دو شق باشد چون سم آهو و جز آن. شعره. چلوزه. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ژنگله شود.
- زنگله دار، زنگله داران، ذوات الظلف. ذوات الاظلاف. کفشک داران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ لَ)
نام مبارزی تورانی که در جنگ دوازده رخ بر دست فروهل ایرانی کشته شد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) :
و دیگر فروهل ابا زنگله
برون تاختند از میان گله.
فردوسی.
رجوع به دوازده رخ شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ گُ چَ / چِ)
نوعی از جلاجل که دهانش فراخ باشد. (آنندراج). زنگولۀ دهان گشاده
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ / چِ)
جستن گلو را گویند و به عربی فواق خوانند. (برهان) (آنندراج). و به فارسی زغگک نامند. (آنندراج). جستن گلو که به تازی فواق گویند. (فرهنگ رشیدی) ، قرص آفتاب و ماه. (برهان) ، جیاتاغ. کماج (در خیمه). (یادداشت مؤلف) ، قرص کوچک نان روغنی. (برهان). و رجوع به کلیچه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ یَ)
دهی از دهستان خنج است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنگله
تصویر زنگله
زنگوله. یا زنگله روز آفتاب خورشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگیچه
تصویر زنگیچه
ابتدای ساعد دست مرفق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگیچه
تصویر زنگیچه
((زَ چِ یا چَ))
مرفق، ابتدای ساعد و دست
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند زنگله زرین داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که وی را با شخصی خصومت افتد و زنگله سیمین همین تاویل دارد. اگر زنگله مسین یا برنجین داشت، دلیل که وی را با مرد جاهل خصومت افتد. جابر مغربی
دیدن زنگله درخواب، دلیل جنگ و خصومت است. اگر کسی بیند آشنایی زنگله به وی داد، دلیل که با آن کس گفتگوی کند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
دم کوتاه بز
فرهنگ گویش مازندرانی
آرنج
فرهنگ گویش مازندرانی
زنگوله
فرهنگ گویش مازندرانی