جدول جو
جدول جو

معنی زنگت - جستجوی لغت در جدول جو

زنگت(زَ گِ)
دهی از دهستان شهریاری است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 380 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنگو
تصویر زنگو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زنگه
تصویر زنگه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی پسر شاوران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگله، زنگدان، زنگلیچه، ژنگله، ژنگدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگ
تصویر زنگ
پیالۀ فلزی آویزدار که به گردن چهارپایان بسته می شود تا هنگام راه رفتن آن ها صدا کند
وسیله ای فلزی که به نیروی برق یا به وسیلۀ فنری که در آن است با گذاشتن انگشت در روی تکمۀ آن صدا می کند مثلاً زنگ در خانه، زنگ رومیزی
ماده ای که در مجاورت هوا و رطوبت بر روی آهن و فلزات دیگر ایجاد می شود
کنایه از گناه
پرتو ماه و آفتاب
از آفات نباتی که قارچ های ذره بینی انگل در بعضی از گیاهان تولید می کند، ژنگ، ژنگه، آسه
سیاه پوست، زنگی، زنوج
زنگ گندم: در کشاورزی از آفت های گندم که به واسطۀ نوعی قارچ ذره بینی تولید می شود و برگ های آن زرد یا سرخ یا خرمایی می گردد و حاصل آن ضایع می شود و از بین می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگی
تصویر زنگی
سیاه پوست، زنگ، زنوج، برای مثال چو شب گشت چون روی زنگی سیاه / نه خورشید پیدا نه تابنده ماه (فردوسی۴ - ۳۰۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ گَهْ)
مخفف از آنگه. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سبزی و زنگار و چرکی باشد که بر روی آیینه و شمشیر و امثال آن نشیند و معرب آن زنج است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از اوبهی) (از فرهنگ رشیدی). چرکی بود که برروی آهن و مس و امثال آن نشیند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از آنندراج). مادۀ سبزرنگ که در مجاورت هوا و رطوبت بر روی آهن و آیینه و غیره پدید آید و آن از ترکیب اکسیژن با جسمی دیگر حاصل شود. زنگار. ژنگ. ژنگار. معرب آن زنج. (از فرهنگ فارسی معین). زنگار است که برتیغ و غیره افتد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) :
بدو روی ننمود هرگز بشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ.
فردوسی.
فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.
فردوسی.
آب گویی که آینۀ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه زنگ.
فرخی.
همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ
همی به آینۀ چینی اندر آید زنگ.
فرخی.
شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 222).
همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بزدوده زنگ.
اسدی.
مصقله است این علم، زنگ جهل را
چیز نزداید مگر کاین مصقله.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 281).
چونست که عشق از دل و ازتن خیزد
زو بر دل و تن هزار شیون خیزد
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم ز آهن خیزد.
ابوالفرج رونی.
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آینه پاک بزدایند.
مسعودسعد.
روشن است آینۀ فضلم چون زنگ ولیک
آینۀ بختم تاریک همی دارد زنگ.
سنائی.
آیین کلک تو شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینۀ علم و عقل زنگ.
سوزنی.
چون آدینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم.
خاقانی.
چون زنگ، آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 342).
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
من آیینه ام کز من افتاد زنگ.
نظامی.
زنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی ز چار طبع بگشای.
نظامی.
به جایی که آهن در آید به زنگ
به زر دادن آهن برآور ز سنگ.
نظامی.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ.
سعدی (گلستان).
بدر می کند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آینه در زیر سنگ.
سعدی (بوستان).
توان پاک کردن ز زنگ آینه
ولیکن نیاید ز سنگ آینه.
سعدی (بوستان).
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هرآینه مصقول.
حافظ.
، در شواهد زیر بمعنی تیرگی و گرفتگی و بدی و زشتی و کدورت آمده است:
گر کند یارئی مرا بغم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1063).
ای زدوده سایه تو ز آینه فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
کسائی.
از ابر بهاری ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود و غم.
فردوسی.
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
زروی مهتری و رادی و بزرگی زنگ.
فرخی.
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
زدوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ.
فرخی.
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی.
منوچهری.
مر آن شاه را نام گورنگ بود
کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود.
اسدی.
نیرزد کام صد ساله به یک ننگ
که زو بر جان بماند جاودان زنگ
پس آن کامی که آن یکروزه باشد
سزد گر جان از او باروزه باشد.
(ویس و رامین).
به طاعت شود پاک زنگ گناه
از ایرا گنه در دو طاعت دواست.
ناصرخسرو.
جان را چو زنگ جهل پدید آورد
چون آینه ز خواندن فرقان کنم.
ناصرخسرو.
دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
گفته بت نوش لب، با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ غم.
خاقانی.
زنگ دل از آبروی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم.
خاقانی.
زنگ سینۀ وی را در هجر و مباعدت خود بزدود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 456).
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد.
نظامی.
- زنگ هوا، تاریکی. (ناظم الاطباء).
، کنایه از اندوه و غصه. زنگ دل. (فرهنگ فارسی معین) :
عاشقان را صبح و شام چه زنگ
کم زن عشق باش و گو کم صبح.
خاقانی.
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
هرکه از بخل در دلش زنگ است
همه دینارهای او سنگ است.
مکتبی.
همان زنگی که آنجا در دل اسلامیان بینی
مغان را نیز بود اما صفای می زدود اینجا.
عرفی.
- زنگ از دل بردن، غم و اندوه از دل زدودن:
نوازان نوازنده در چنگ، چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ، زنگ.
اسدی.
، پرتو آفتاب و ماه را هم گفته اند. (برهان) (غیاث). پرتو نیرین را خوانند. (از جهانگیری). شعاع ماه و آفتاب. (فرهنگ رشیدی). شعاع نیرین. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشعۀ خورشید و پرتو ماه. (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و ماه. شعاع شمسین. (از فرهنگ فارسی معین). روشنایی ماه. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). نور ماه را خوانند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). این کلمه که باده را بدان تشبیه کنند درنسخ دواوین شعرا گاهی زنگ و گاهی رنگ دیده میشود و لغویین ما در معنی آن مضطرب می نمایند. آب صافی یا پرتو آفتاب یا ماه و باز در کلمه رنگ با رای مهمله یکی از معانی آن را خون مینویسند و اشعار شعرا با رنگ بمعنی خون گمان می برند و البته معنی کلمه معلوم نیست، ولی بهر معنی که باشد از آب صافی یا پرتو آفتاب و ماه یا خون بر حسب غالب احتمالات کلمه با زای معجمه است نه رای مهمله. سوزنی که یکی از فحول لغت دانهای ماست رسمش بر این است که کلمه ای را که صاحب چندین معنی است همه را پی در پی و بی فاصله قافیه می آورد و ازاین رو غالب کلمات مشتبه ضبطش معلوم و معین میشود از جمله همین کلمه زنگ است با زای معجمه:
آیینۀ خدایشناسی دل است وبس
و آیینۀ خدایشناسی گرفته زنگ
ما بادۀ چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ برزده از بادۀ چو زنگ
رومی رخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفته بازو به رومی سپرده زنگ.
و نیز در قطعۀ ذیل بهمان وتیره نظم کرده است:
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگار سواد زنگ
آیینۀ ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینۀ چرخ میغ و زنگ
از بادۀ چو زنگ بجام جهان نمای
جان تازه کن که جان طلبد بادۀ چو زنگ.
... و از این روی جای شک نمی ماند که این صورت با زای معجمه صحیح است و با راء غلط است... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و نالۀ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی.
دقیقی (ایضاً).
خوشه چون عقد درو برگ چو زر
باده همچون عقیق و آب چو زنگ.
عماره (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267).
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو به سبزه کرده آهنگ.
عماره (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267).
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی.
باش تا خواجه در این باب چه گوید چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم.
فرخی.
چه فسون ساختند و بازچه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ.
فرخی.
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو باده تابنده چو زنگ.
فرخی.
بکاخش اندر بزم و بدستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونۀ زنگ.
فرخی.
گلنار چو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشتر بادۀروشن چو زنگ.
منوچهری.
همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بسترده زنگ.
اسدی.
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشیدزنگ.
اسدی.
در او چشمۀ آب روشن چو زنگ
بنزدش بتی مرد پیکر ز سنگ.
اسدی.
بخت آبیست گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه وگاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سخن چون زنگ روشن باید از هرعیب و آلایش
که تا ناید سخن چون زنگ، زنگ از جانت نزداید.
ناصرخسرو.
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
به روی سبزه زنگارگون نبید چو زنگ.
ازرقی.
روشن است آینۀ فضلم چون زنگ ولیک
آینۀ بختم تاریک همی دارد زنگ.
سنائی.
بی بادۀ چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانۀ قدح بادۀ چو زنگ.
سوزنی.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگ است.
انوری (از فرهنگ رشیدی).
گفت بت نوش لب، با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ غم.
خاقانی.
تو گوا باش که چون کردم حج
می چون زنگ نگیرم پس ازین.
خاقانی.
دادم خیال او بشب، زآن بادۀ رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب زآن بادۀ چون زنگ شد.
اوحدی.
بده ای ساقی آن شراب چو زنگ
بزن ای مطرب حریفان چنگ.
اوحدی.
تا بر او زین دل زنگار خورد
زنگ زدایم به شراب چو زنگ.
اوحدی.
، آب و شراب را هم گفته اند و حسین وفایی می گوید که از اشعار چنین معلوم می شودکه زنگ آب صاف باشد و شراب را به آن تشبیه کرده اند. (برهان). آب. شراب. (غیاث). می و شراب و آب صاف. (ناظم الاطباء). آب و شراب (صاف). (از فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی خون آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) (منتهی الارب) :
اندر شده ای به جامۀ زنگاری
مولای توام چنانکه از زنگاری
گر یک قدح شراب چون زنگ آری
زنگار بری ز دل به تن زنگ آری.
ظهیر فاریابی (از انجمن آرا).
، زنگله بزرگی را گویند که شاطران و قلندران بندند. (برهان). زنگلۀ بزرگ. (جهانگیری). زنگی که شاطران و قلندران بر میان بندند. (فرهنگ رشیدی). زنگله. (انجمن آرا) (آنندراج). جرس و زنگلۀ بزرگی که شاطران و قلندران بندند و نوع جرس درای. (ناظم الاطباء). آلتی فلزی و مجوف که از درون آن میله ای آویخته و بواسطۀ تماس آن با جدار درونی آوازی برمی آید. در پهلوی زنگ (آلتی موسیقی). (حاشیۀ برهان چ معین). جرس... و بمعنی ناقوس نیز آمده و به این هر دو معنی ترکی است یا مشترک. (غیاث). زنگله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). زنگله بود کوچک اما برزگران زنگ گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). جرس. درای. جلجل. زنگولۀ بزرگ. زنگله. زنگوله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیالۀ کوچک فلزی دارای آویز که به گردن چارپایان بندند تا بهنگام راه رفتن صدا کند. آلتی فلزی که بوسیلۀ کوبیدن چکش مانندی بر آن صدا کند. (از فرهنگ فارسی معین) :
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
ندید ایچ لهّاک جای درنگ.
فردوسی.
سواران و پیلان بدر بر بپای
خروشیدن زنگ با کرنای.
فردوسی.
دل شاه گشت از پریدنش تنگ
همی تاخت از پس بر آوای زنگ.
فردوسی.
چه آواز نای و چه آواز چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ.
فردوسی.
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش اززنگ.
فرخی.
نالۀ کوس ملکشان بپراکند ز هم
همچو کبکان راباز ملک و نالۀ زنگ.
فرخی.
بلند همتش ار گرددی به صورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ.
فرخی.
گرفته جهان نالۀ کرنای
خروشان شده زنگ و کوس و درای.
اسدی.
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای.
اسدی.
ز کوس و زنگ و درای و خروش
ز شیپور و از نالۀ نای و جوش.
اسدی.
همان تیغزن زنگی سخت کوش
برآورده چو زنگ زنگی فروش.
نظامی.
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
جرس دار زنگی بجنباند زنگ.
نظامی.
دلت بسیار گم می گردد از راه
در او زنگی بباید بستن ازآه.
نظامی.
- زنگ اخبار. رجوع به همین کلمه شود.
- زنگ الکتریکی (برقی) ، زنگی که با برق کار می کند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ دیواری، زنگی که بر دیوارنصب کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ رومیزی، زنگی که روی میز گذارند یا نصب کنند و آن برای فراخواندن خدمتگزار بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ شتر، زنگی که بر گردن شتر آویزند. (فرهنگ فارسی معین).
- ، (اصطلاح موسیقی) گوشه ای است در سه گاه. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ شتری، (اصطلاح موسیقی) رجوع به معنی دوم ترکیب قبل شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- گوش بزنگ بودن، منتظر و مترصد بودن. گوش فراداشتن تا چه خبر آید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مواظب و مراقب امر بودن. (فرهنگ فارسی معین).
، هر یک از ساعتهای درس در یک روز: زنگ اول حساب داریم. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ تفریح، در مدارس هنگام تفریح. تنفس. (فرهنگ فارسی معین).
، (اصطلاح موسیقی) دو پیالۀ کوچک کم عمق باشد از برنج که خنیاگران بهنگام خوانندگی و رقص آنها را به انگشت شست و وسطی کنند و در سر ضربها، آنها را با باز و بسته کردن انگشتان بصدا در آورند. (فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی تند و تیز و سوزنده هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تیز و سوزنده. (فرهنگ رشیدی). تند و تیز. (غیاث). تند و تیز. سخت و گرم. تابدار و سوزنده. (ناظم الاطباء) ، چرکی که در گوشه های چشم بهم می رسد و به عربی رمص می گویند. (برهان) (از جهانگیری). در شرفنامه بمعنی چرک کنج چشم. (فرهنگ رشیدی). چرک گوشه چشم. (انجمن آرا) (آنندراج). رمص و چرکی که در گوشه های چشم بهم رسد. (ناظم الاطباء). چرکی که در گوشه های چشم پدید آید. رمص. (فرهنگ فارسی معین) ، کف زن را نیز گفته اند که دستک زن باشد. (برهان). کف زدن و دستک زدن برای تحسین. (ناظم الاطباء). کف زدن. (فرهنگ رشیدی). رجوع به معنی بعد شود، کعب زدن بود. (اوبهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
داده ست مرا شاه ستوری که دود لنگ
اسبی دخس و پیر کجا زنگ زند زنگ.
ابوشکور (یادداشت ایضاً).
رجوع به معنی قبل شود، آفتی که بکشت رسد. یرقان. زرده. ارقان سیک. نوعی بیماری گندم و جو در مزرعه و آن زرد و تباه شدن کشت باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). یکی از آفات گندم است که در نتیجۀآن برگها زرد، سرخ یا خرمایی می گردد و محصول ضایع شود ژنگ. ژنگه. (فرهنگ فارسی معین). نام بیماریهایی که عده ای از قارچهای ذره بینی انگل در گیاهان تولید می کنند. هاگهای زنگ برحسب جنس زنگ، خطوط یا لکه هایی به قهوه ای یا زرد یا سیاه بر روی گیاه ایجاد می کنند و بهمین مناسبت این بیماریها، را زنگ زرد یا قهوه ای یازنگ سیاه می نامند. قارچهای ذره بینی عامل این بیماریها به راسته ای تعلق دارندو مراحل مختلف زندگی خود را روی یک یا چند نبات میزبان می گذرانند. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ولایت زنگیان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). ولایت زنگبار. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). حبشه و زنگبار و تونس و دیگر ولایات آفریقا. (ناظم الاطباء). زنگبار. زنج. ولایت زنگیان. در تداول شعرا مقابل روم. مملکت زنگبار. مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوم زنگ که معروفند. (فرهنگ رشیدی) :
مادرش گشته سمر همچوصبوزه به جهان
از طرازاندر تا شام و ختن تا در زنگ.
قریع.
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ.
فرخی.
سموم خشمش اگر برفتد به کشور روم
نسیم لطفش اگربگذرد به کشور زنگ.
فرخی.
گاه سوی روم شو، گاهی بسوی زنگ شو
روی معشوق تو روم است و سیه زلفش چو زنگ.
منوچهری.
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
و زنگ و سیاه پوستان... از فرزندان حامند. (مجمل التواریخ).
نام تو در ازل نشانه نهاد
خوشدلی در مزاج مردم زنگ.
سنائی.
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
برروی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آیین کلک تو شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینۀ علم و عقل زنگ.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند.
خاقانی.
یا تاج زر از سر شه زنگ
تیغ قزل ارسلان برانداخت.
خاقانی.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
دگر باره پرسیدکز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ.
نظامی.
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی به چنگ آورند.
نظامی.
صلیب زنگ را بر تارک روم
بدندان ظفر خاییده چون موم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ نی یَ)
در تداول عوام، صفت زن. زن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دانستن خانه داری. کدبانوگری. خانه داری: زن باید زنیت داشته باشد. این زن اگر زنیت داشت شوهرش میلیونر بود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
که در چشم کشند. صداء. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الصداء، زنگار آهن و زنگک که در چشم کشند. (ربنجنی، یادداشت ایضاً). سیاهی که در چشم کشند. (ایضاً). قسمی سیاهی که کمی به سبزی زند و زنان بدان ابروها سیاه کنند. سرمه سنگ است، آنگاه که از وی ابروان و خط پشت لب بالا را رنگین کنند. نوعی سیاهی چون سرمه که زنان از آن موی ابرو سیاه کنند یا خال بر رخسار نهند زینت را. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ)
زنگ و درا و جلاجل و زنگوله. (برهان). زنگله. (جهانگیری). زنگله و زنگوله. زنگ شاطران. (فرهنگ رشیدی). زنگ. (شرفنامۀ منیری). زنگوله و زکوله. بمعنی زنگ. (از انجمن آرا). زنگر. زنگول. زنگوله. زنگ. درای. جلاجل. زنگله. (فرهنگ فارسی معین). جرس و درای و زنگ و جلاجل. (ناظم الاطباء) :
کاسمان را به حکم هارونیش
ز اختران زنگل روان بستند.
خاقانی.
دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست
زان کله زهره ساخت زنگل هارون فلک.
خاقانی.
قاصد بخت اوست ماه و نجوم
زنگل قاصد روانۀ اوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 841).
- زنگل نباش، این ترکیب در دو بیت زیر از خاقانی آمده ولی مناسبت انتساب زنگل به نباش معلوم نشد. و در حاشیۀ دیوان خاقانی چ هند ذیل شاهد اول چنین آمده: نباشان زنگوله می بستند تا مردم گمان کنند که دیو است در گورستان بکار مشغول است. و ظاهراًاین تعریف بر اساسی نیست:
به چارپارۀ زنگی بباد هرزۀ دزد
به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 56).
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمۀدارا شنوند.
خاقانی (دیوان ایضاً ص 104).
، مقامی است از دوازده مقام موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). نوایی است از موسیقی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ)
موی زنگن، مجعد: شعر رجل، موئی نه زنگن ونه شیو. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
نام پهلوانی بوده که پدر او را شاوران خوانند. (برهان). نام مبارزی است از ولایت زنگه که پدرش شاوران نام داشته، در شاهنامۀ فردوسی مذکور است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مبارزی است که پدرش شاوران نام داشت. (فرهنگ رشیدی). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). یکی از پهلوانان ایران. (از فهرست ولف) :
نوازادۀ زنگه را بازجست
طلب کرد و زنگار از آیینه شست.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 229).
رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ / گِ)
مصغر زنگ بمعنی درای و اینجا (بیتی از شرفنامۀنظامی) از زنگ کوچک حلقه و گوشوارۀ گوش مراد است. (حاشیۀ وحید بر شرفنامۀ نظامی ص 116) :
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ
به زنگه رود گوش سالار زنگ.
نظامی (شرفنامه ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اتابک عمادالدین زنگی پسر آق سنقر. رجوع به اتابکان الجزیره و شام و عمادالدین و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 321 و 551 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان صوفیان است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به زنگ. منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی. زنگباری. سیاه پوست. (از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5). منسوب به زنگ. مصری. حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله. ج، زنگیان. (ناظم الاطباء). باشندۀ زنگ. (آنندراج). یکی از مردم زنگبار. منسوب به مملکت زنگ. زنجی. منسوب به زنگبار. اهل زنگبار و شعرا آن را مقابل رومی آرند:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر.
ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
بیاورد کهرم به ایران سپاه
زمین گشت چون روی زنگی سیاه.
فردوسی.
تو گفتی زمین روی زنگی شده ست
ستاره دل مرد جنگی شده ست.
فردوسی.
ز ناپاکزاده مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران.
فرخی.
راست بر چرخ تیره کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگشت.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
بکردار زن زنگی که هر شب
بزاید کودک بلغاری آن زن.
منوچهری.
زمین او چو دوزخ و ز تف آن
چو موی زنگیان شده گیای او.
منوچهری.
شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ.
اسدی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب.
ناصرخسرو.
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت.
ناصرخسرو.
روزی بسان پیرزن زنگی
آردت روی پیش چو هرکاره.
ناصرخسرو.
چون بدر خانه زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
یافت آیینه زنگیی در راه
اندرو کرد روی خویش نگاه.
سنائی.
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آیینه.
سنائی.
تیره چون روی زنگیان از زنگ
ساحتش همچو چشم ترکان تنگ.
سنائی.
چو زنگی که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آیینه روشن کند.
فردوسی ؟ (از کلیله و دمنه).
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته.
خاقانی.
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام.
خاقانی.
هندی او آدمیخور همچو زنگی در مصاف
مصری او تیزمنطق چون عرابی در سخا.
خاقانی.
چون موی زنگیم سیه و کوته است روز
از ترکتاز هندوی آشوب گسترش.
خاقانی.
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته.
نظامی.
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ.
نظامی.
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست.
نظامی.
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سپید.
سعدی (بوستان).
ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن اززنگی سیاهی.
سعدی (گلستان).
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
زنگی ارچه سیاه فام بود
پیش مادر مهی تمام بود.
امیرخسرو.
- زنگی بچه، فرزند زنگی. کودک سیاه و غالباً به خال سیاه اطلاق می شود و منوچهری دانۀ سیب را به آن تشبیه کرده است:
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار.
منوچهری.
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده.
سعدی.
- زنگی دایه، دایۀ سیاه:
ابر از هوا بر گل چنان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته.
خاقانی.
- زنگی دل، سیاه دل:
ز غوغای زنگی دلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم.
خاقانی.
- زنگی دوالک باز، سیاهی که دواله یا دوالک (نوعی قمار) بازد. زنگی فریب دهنده:
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگی دوالک باز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73).
رجوع به ذیل همین کتاب و گنجینۀ گنجوی ص 268 شود.
- زنگی زاده، کودک زنگی. سیاه:
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی زلفین، سیاه زلفین. زلفین سیاه:
آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مجلدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زلفین شود.
- زنگی سار، زنگی صفت. چون زنگی. زنگی مانند به رنگ و خوی:
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردمخوار.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی سرشت، که خوی زنگیان دارد. خشن و تندخوی بدطینت و زشت نهاد:
چگویی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فریب، فریبندۀ زنگی. در شاهد زیر آهنگی که میل و شور زنگی را برانگیزاند. مطلوب زنگی. مورد علاقۀ زنگی:
زدم زخمه ای چند زنگی فریب
برون بردم از جان زنگی شکیب.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فش، زنگی وش. مانند زنگی:
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کش، کشندۀ زنگی.
- ، از بین برندۀ تاریکی وسیاهی:
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنۀ صبح زنگی کشم.
نظامی.
رجوع به زنگی کشی و زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کشی، قتل عام سیاهان. عمل زنگی کش:
برآراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه راداد پیچ.
نظامی.
در آن تاختن لشکر رومیان
به زنگی کشی بسته هر سو میان.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی مست، سیاه پوستی که مست باده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- ، شخص شرور و تندخویی که به این وآن تندی کند. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
یا زنگی زنگ باش یا رومی روم،کار خود را یکسو کن ! به کسی گویند که هم خدا را خواهد و هم خرما را، یعنی گاهی به یک امر پردازد و گاهی به امر دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
، دارای زنگ. دارای جرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دایرۀ زنگی. مار زنگی
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ دَ)
بمعنی دیدن باشد و به عربی رؤیت خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
دهی از دهستان صفی آباداست که در بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تیره ای از طایفۀ اورگ ازهفت لنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
زنگ درای جلاجل زمگوله
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به زنگباری، سیاه پوست. یا زنگی سیاه سیاه پوستی که مست باده باشد، شخص شرور و تند خویی که به این و آن تندی کند. یا زنگی زنگ یارومی روم. به کسی گویند که هم خدا خواهد و هم خرما را یعنی گاهی به یک امر و گاهی به امر دیگر بپردازد کار خود را یکسو کن
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی که در مجاورت هوا و رطوبت هوا و رطوبت بر روی آهن پیدا می شود و یا آلت فلزی که به نیروی برق یا بوسیله فنری که در آنست با گذاشتن انگشت در روی تکمه آن صدا می کند، مثل زنگ درب خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
((زَ گُ))
زنگوله، زنگ های کوچک که به گردن چهارپایان آویزند، زنگل، ژنگدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگی
تصویر زنگی
((زَ))
سیاه پوست، زنجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگ
تصویر زنگ
اکسید آهن، ماده ای سبز رنگ که در اثر ترکیب اکسیژن و آهن بوجود می آید، پرتو ماه و آفتاب، زنگی، سیاه پوست، کنایه از غم، اندوه، شب، تیرگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگ
تصویر زنگ
((زَ))
آلتی فلزی که به گردن چهارپایان آویزان کنند
فرهنگ فارسی معین
جرس، جلاجل، درای، زنگوله، ناقوس، اکسیده، زنگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حبشی، زنگباری، سیاه پوست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب زرد رنگی که از ماست جدا شود ۲زنبوری درشت و سیاه رنگ که
فرهنگ گویش مازندرانی
انداخته
فرهنگ گویش مازندرانی
زنگی که بر گردن گاو یا بز گله آویزند، زنگوله، بوی ماندگی
فرهنگ گویش مازندرانی
زنگ زدگی
دیکشنری اردو به فارسی
رنگدانه، رنگ
دیکشنری اردو به فارسی