جدول جو
جدول جو

معنی زنگارد - جستجوی لغت در جدول جو

زنگارد(زَ)
دهی از دهستان گوده است که در بخش بستک شهرستان لار واقع است و 349 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
کسی که امان و پناه بخواهد، زنهارخواه، امانت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زنجار، ژنگار، اکسید دو کوئیور
زنگار معدنی: در علم شیمی زاج سبز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگاهن
تصویر زنگاهن
زنگ آهن، اکسید آهن، زنگ آهن که زرد رنگ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرنگار
تصویر زرنگار
کسی که با زر در روی چیزی نقش و نگار می کند، چیزی که با آب زر نگاشته یا نقاشی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
رنگ سبز مایل به آبی، هر چیزی که رنگ آن شبیه زنگار یا مس زنگ زده باشد، به رنگ زنگار، سبز رنگ، زنگ زده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگارده
تصویر انگارده
افسانه، داستان، قصه، سرگذشت
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. (آنندراج). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب). اسم فارسی زنجار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. (از فرهنگ فارسی معین). زنگ. زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.
فردوسی.
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک.
فردوسی.
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330).
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.
فرخی.
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینۀ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
فرخی.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب.
منوچهری.
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
نداشت سود از آن کاینۀسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
ناصرخسرو.
و فرق میان او (خارصینی) و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک.
نظامی.
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن، آن نور را ادراک کن.
مولوی.
دل آینۀ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.
سعدی.
نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار.
عمادی شهریاری.
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند.
صائب (از آنندراج).
حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت.
صائب (ایضاً).
- زنگار آهن، زنجار الحدید. زعفران الحدید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
- زنگاربسته، زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج). زنگ زده و زنگ خورده. (ناظم الاطباء) :
ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر.
سوزنی.
- زنگارخورد، زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء). زنگاربسته. (از آنندراج) :
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.
فردوسی.
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد.
فردوسی.
تا برگ همچو غیبۀزنگارخورد شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان.
فرخی.
شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.
اسدی.
تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ.
مسعودسعد.
از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق.
- زنگار خوردن، زنگار گرفتن. زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها:
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
سعدی (بوستان).
- زنگارخورده،زنگارخورد. زنگاربسته. (از آنندراج). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده. (از فهرست ولف). تیره و تار. مقابل درخشان:
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر.
فردوسی.
مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست
زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد.
انوری.
از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو
تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام.
جمال الدین عبدالرزاق.
مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز.
خاقانی.
زنگارخورده چند کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد.
خاقانی.
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست.
سعدی.
- زنگارزد، زنگارزده:
شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم.
خاقانی.
- زنگار زدن، زنگارگرفتن. تیره شدن. زنگ زدن:
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- زنگار زدودن، پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زنگار گرفتن، طبع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زنگ زدن. کدر شدن:
از سهم تو زنگار گرفت آینۀ چرخ
کز آینۀ مملکه زنگار زدایی.
خاقانی.
از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آینۀ زانوها.
طالب آملی (از آنندراج).
، بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید:
تو گفتی بر این سالها برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت.
فردوسی.
سخن را تا نداری صاف و بی رنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار.
ناصرخسرو.
هوا رو به سیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از اطراف خاور.
ناصرخسرو.
زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم
که بیالاید زو دلت به زنگارش.
ناصرخسرو.
بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت).
دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او.
خاقانی.
الحقد صداءالقلوب، کینه زنگار سینه است. (راحه الصدور راوندی).
به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ.
نظامی.
آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل.
سعدی.
- از زنگار زدودن، پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش:
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا.
فردوسی.
سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت. (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زنگارگیر، مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر:
گر مرا آیینۀ خاطر شود زنگارگیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی.
سوزنی.
، اکسید مس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که به انواع ’استات مس’، به سبب رنگ سبزآنها داده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار.
فرخی.
و آن قطرۀ باران که برافتد بر خوید
چون قطرۀ سیمابست افتاده به زنگار.
منوچهری.
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار.
منوچهری.
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نشود دشت چو زنگار به فروردین.
ناصرخسرو.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
آز در دل کنی شودآتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.
خاقانی.
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا
سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان.
خاقانی.
هنر بایدکه صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
سعدی (گلستان).
- زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون. سبز رنگ. (فرهنگ فارسی معین) :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضۀ زنگارفام.
سعدی.
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی.
حافظ.
- زنگار معدنی، زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). توتیای سبز. (الفاظ الادویه).
، آفتی غله را. زنگ گندم و جو: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها، یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غلۀ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هنگار. تندی و تیزی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جان. مورخ انگلیسی مؤلف تاریخی درباره انگلستان، مولد لژونگا (1771-1851 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
دهی از دهستان فراهان است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 364 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
منسوب به زنگبار اهل زنگبار از مردم زنگبار، صمغی سیاه که از درخت صنوبر گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگدار
تصویر زنگدار
طنین دار (صدا آواز)، دارنده زنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرنگار
تصویر زرنگار
منفش شده با زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنتاری
تصویر زنتاری
تازی گشته از دیسانتری خونروش از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگانه
تصویر زنگانه
پرده ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ایست که از براده آهن سازند. طرز تهیه آن چنین است: براده آهن را با آب خیس کنند و بر روی صفحه آهنی تنک سازند و بگذارند تا خشک شود. سپس بکوبند و بپزند آنچه بماند باز نم کنند و خشک سازند و همچنین تا همه برنگ زعفران گردد در طب قدیم مستعمل بود زعفران الحدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگبار
تصویر زنگبار
دوره ای از ادوار ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنباره
تصویر زنباره
زن دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
آنکه شرط و عهد کند، کسی که امان و مهلت طلبد جمع زینهاریان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگارش
تصویر انگارش
پندار وهم گمان. یا علم انگارش علم ریاضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگارده
تصویر انگارده
پنداشته تصور شده، داستان سرگذشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
پنداشتن تصور کردن گمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
منسوب به زنگار، برنگ زنگار سبز رنگ زنگار فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاره
تصویر انگاره
تصور، سرگذشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
سبزرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
((زَ))
زنگ فلزات، آیینه و جز آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
اکسید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زنگارش
تصویر زنگارش
اکسیداسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انگارش
تصویر انگارش
تصور، ریاضی، تجسم، تخیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انگاره
تصویر انگاره
تصور، پیش فرض، فرضیه، فرض، نظریه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زنهاری
تصویر زنهاری
آمنا
فرهنگ واژه فارسی سره
اکسید، زنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زنگار درخواب، غم و اندوه است و خوردن آن، دلیل بر هلاکت کند، فی الجمله دردین زنگار هیچ خیر و منفعت نباشد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب