جدول جو
جدول جو

معنی زنوغان - جستجوی لغت در جدول جو

زنوغان(زَ)
دهی از دهستان دیهوک است که در بخش طبس شهرستان فردوس واقع است و 281 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوشان
تصویر منوشان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از فرمانروایان دلاور ایرانی که از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوغان
تصویر نوغان
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، بادامه، پله، فیلچه، پیله
کرم ابریشم، نوزاد کرمی شکل پروانه با بدنی استوانه ای و دارای حلقه که از برگ درخت توت تغذیه می کند و از پیلۀ آن الیاف ابریشمی تهیه می شود، دیوه، کرم پیله، کناغ، کرم بادامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزارآوا، زندباف، عندلیب، مرغ خوش خوٰان، هزاران، فتّال، صبح خوٰان، شباهنگ، مرغ سحر، زندلاف، هزار، بوبردک، مرغ چمن، شب خوٰان، زندواف، هزاردستان، بوبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگدان
تصویر زنگدان
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگل، زنگله، زنگلیچه، ژنگله، ژنگدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنخدان
تصویر زنخدان
چانه، زیر چانه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
که ظاهراً مخففی از ’زررویان’ با دو راء مهمله. ولی ابوریحان در کتاب الجماهر فی الجواهر همه آن را زرویان با یک راء می آورد، در زابلستان بوده است: و فی زرویان بزابلسان (بدون تاء در نسخۀ چاپی). احجار یسمونها... (کتاب الجماهر چ هند ص 262، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در الجماهر چ هند ص 29، 217، 195، 238 زروبان و ص 216، 217، 233، 237، 242، 244، 245، 246، 262 زرویان آمده است. رجوع به زررویان شود
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
در دیوارچۀ دو طرف چاه که نعامه بروی نهند و آن چوبی باشد که بکره را آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دُ)
دهی از بخش حومه شهرستان نائین است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زندباف. (ناظم الاطباء). دانندۀ زند. رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ)
جمع واژۀ زنده چنانکه مردگان جمع واژۀ مرده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد و زنده شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
قریه ای است در یک فرسخی رخس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
مزیدعلیه زنخ. (بهار عجم) (آنندراج). چانه. زنخ. ذقن. زیر چانه. (ناظم الاطباء). چانه. (فرهنگ فارسی معین). همان زنخ مذکور. (شرفنامۀ منیری). در این لفظ دان زائد است. (غیاث). ذقن. زنخ. چانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره (یادداشت ایضاً).
چو سیمین زنخدان معشوق زهره
چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر.
فرخی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند...
دهن زر خجسته به عبیر آکندند
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند...
منوچهری.
مغزک بادام بودی با زنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی.
اورمزدی.
رخ نار باسیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
اسدی.
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستار چه کجاوه و ماه مدورش.
خاقانی.
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد
کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد.
خاقانی.
من رفته ز گفت او فرو چاه
آن چاه که داشت در زنخدان.
خاقانی.
نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
نظامی.
گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. (گلستان). بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته بود. (گلستان).
بیمار فراق به نباشد
تا نشکند آن به زنخدان.
سعدی.
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی.
ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست.
حافظ.
- چاه زنخدان، چالی زنخ. (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است.
- زنخدان بر زانو ماندن، در حالت و غم و اندیشه باقی بودن:
به یمگان من غریب و خوار و تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان.
ناصرخسرو.
- زنخدان به جیب فرو بردن، کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. (آنندراج) :
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده، روزی فرستد ز غیب.
شیخ شیراز (از آنندراج).
- زنخدان گشادن، کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از حسن نمودن. (آنندراج) :
بدان آیین که خوبان را بود دست
زنخدان می گشاد و زلف می بست.
نظامی.
، گویابا زنخ متفاوت است. زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل. بلعمی در ترجمه خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصۀ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، بی نفعی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنخ شود، (اصطلاح سالکان) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
در آفریقا جلجلان. کنجد. (دزی ج 1 ص 606). رجوع به کنجد شود
لغت نامه دهخدا
(زُ جُ / زَ جُ)
کمربند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجب شود
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
دهی از دهستان کیوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 296 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 62هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 50هزارگزی جنوب باختری راه شوسۀ مهاباد به سردشت، درمنطقۀ کوهستانی، سردسیر، سالم و سکنۀ آن 23 تن سنی، کردی زبان اند، آب آن از رود خانه بادین آباد، محصول آن غلات، توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
دو پوستک دراز را گویند مانند سر پستان که از زیر گلوی گوسفند و بز آویخته می باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی است. (ناظم الاطباء). عربی و تثنیۀ زنمه، دو گوشوار گوسفندو برهان در اشتباه است، فارسی نیست. رجوع به مادۀ زنم و زنمه شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهری است به کرمان. (منتهی الارب). منوقان. نام قریه ای به کرمان. منوجان. (یادداشت مرحوم دهخدا). منوکان. رجوع به منوغان و منوکان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
بزر. تخم نوغان. (یادداشت مؤلف) ، پیله. (یادداشت مؤلف) ، قسمی پیشتاب. (یادداشت مؤلف). قسمی اسلحۀ کمری. رجوع به پیشتاب و پیستوله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَلْ لُ)
ستم کردن و درگذشتن از حد در سخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زوغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنخدان
تصویر زنخدان
زیر چانه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه حیات دارد و زندگی میکند جاندار حی مقابل مرده میت، کسی که پرتو معرفت و عشق بر دل وی میتابد، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
سرودگوی، خوش الحان، بلبل، زند خوان زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگدان
تصویر زنگدان
زنگله که زنان بر پای بندند جلاجل
فرهنگ لغت هوشیار
کرم ابریشم. یا اداره نوغان. اداره ای که امور مربوط به تربیت کرم ابریشم و پیله را بعهده دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوغان
تصویر زوغان
اختریوختار (اختلاف منظر کواکب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنودان
تصویر کنودان
شاهدانه تخم بنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنخدان
تصویر زنخدان
چانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگدان
تصویر زنگدان
((زَ))
جلاجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوغان
تصویر نوغان
((نُ))
تخم کرم ابریشم یا خود کرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندگان
تصویر زندگان
احیاء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندیان
تصویر زندیان
زندیه
فرهنگ واژه فارسی سره