جدول جو
جدول جو

معنی زندوان - جستجوی لغت در جدول جو

زندوان
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزارآوا، زندباف، عندلیب، مرغ خوش خوٰان، هزاران، فتّال، صبح خوٰان، شباهنگ، مرغ سحر، زندلاف، هزار، بوبردک، مرغ چمن، شب خوٰان، زندواف، هزاردستان، بوبرد
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
فرهنگ فارسی عمید
زندوان
(زَ دُ)
دهی از بخش حومه شهرستان نائین است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
زندوان
(زَ)
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
زندوان
سرودگوی، خوش الحان، بلبل، زند خوان زردشتی
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندان
تصویر زندان
جایی که محکومان و تبهکاران را در آنجا نگه می دارند، محبس، بندیخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندخوان
تصویر زندخوان
خوانندۀ کتاب زند، پیشوای زردشتی، کنایه از بلبل، هرپرندۀ خوش آواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندواف
تصویر زندواف
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزارآوا، زندلاف، زندوان، بوبردک، بوبرد، مرغ خوش خوٰان، هزاران، هزاردستان، شب خوٰان، صبح خوٰان، زندباف، هزار، شباهنگ، فتّال، مرغ چمن، مرغ سحر، عندلیب برای مثال فزاینده شان خوبی از چهرولاف / سراینده شان از گلو زندواف (عنصری - ۳۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ دِ نِ پُ سَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان خوی. دارای 90 تن سکنه، آب آن از رود قطور و محصول عمده اش غله، حبوب، کرچک، کدو و کار دستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
شعبه ای از رود جراحی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دُ)
دهی از دهستان خنافره است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 1389 تن سکنه دارد که از طایفۀ دوارقه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُنْدْ)
دهی جزء دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان سراب که در 4500گزی شمال سراب و 4500 گزی شوسۀ سراب به تبریز واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 374 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
نهری است بین خوزستان و ارجان و بر آن ولایتی واقع است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهر مرکز شهرستان اهواز. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از رود رام هرمز. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ لرو عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ دُ)
گردنه ای است بین کرج و چالوس. تونلی به طول چهار کیلومتر در این گردنه احداث شده است که یکی از آثار عمرانی رضاشاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ)
یکی از دهستان های ششگانه بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام است که از شش آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 1980 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
قریه ای است در یک فرسخی رخس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
نام قلعۀ بلخ است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(زَ خوا / خا)
خوانندۀ زند. زردشتی. (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی زندباف است که تابعان زردشت باشد. (برهان). زندباف. زندلاف. زنددان. (انجمن آرا) (آنندراج). تابعان زردشت را گویند و این جماعت را مجوس نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). قاری و خوانندۀ کتاب زند و پیشوای زردشتیان. (ناظم الاطباء) :
چو آتشخانه گر پر نور شد باز
کجا شد زندت و آن زندخوانت.
ناصرخسرو.
در تو شاها محراب مدح خوان تو گشت
چنانکه باشد محراب زندخوان آتش.
رشید وطواط (از فرهنگ جهانگیری).
آتش زمن بنهفت دم، کز زندخوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم.
خاقانی.
سخندانان دلت را مرده دانند
اگرچه زندخوانان زنده خوانند.
خاقانی.
رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن و مزدیسنا ص 141 و 183 شود، بلبل. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : زندباف و زنددان و زندواف، یعنی بلبل به جهت مناسبت خوشخوانی اهل زند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از بلبل. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). جانوری معروف که آنرا زندباف، زندلاف، زندواف، مرغ چمن، مرغ سحر، مرغ شبخوان، هزارآواز و هزاردستان نیز گویند. به تازیش بلبل و عندلیب و هزار خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
زندواف زندخوان چون عاشق هجرآزمای
دوش بر گلبن همی تا روز، نالۀزار کرد.
فرخی.
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان در بستمی.
خاقانی.
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
در آن میان که وداع گل بنفشه کنی
خبر ز نالۀ زارم به زندخوان برسان.
کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری).
، فاخته. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود
زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
منوچهری.
، هر جانور خوش آواز را هم گفته اند. (برهان). هر نوع خوش آواز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زندباف. (ناظم الاطباء). دانندۀ زند. رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ)
جمع واژۀ زنده چنانکه مردگان جمع واژۀ مرده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد و زنده شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی زندخوان است. (فرهنگ جهانگیری). زندخوان باشد که مجوس است. (برهان). مثل زندباف. (آنندراج). زندوان پیشوای زردشتیان. (ناظم الاطباء). زندخوان. زردشتی. (فرهنگ فارسی معین). زندباف. زندلاف (؟) زندخوان. مقری زند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مرغان خوش الحان. (برهان). مرغ خوش الحان. (ناظم الاطباء). خوش الحان، سرودگوی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زند، زندباف، زندخوان، زندلاف و مزدیسنا ص 140، 141 شود، و نیز مرغی خوش خوان که معلوم نیست کدام مرغ است و چنانکه لغت نویسان گاهی بمعنی فاخته و گاهی بمعنی بلبل و گاه قمری آورده اند صحیح نمی نماید. چه در مسمط ذیل از منوچهری زندواف را از بلبل و قمری و صلصل که آن را فاخته ترجمه می کنند، جدا کرده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زندوافان بهی زند ز بر برخوانند
بلبلان وقت سحر زیر و ستا جنبانند
قمریان راه گل و نوش لبینا خوانند
صلصلان باغ سیاووشان با سروستاه.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
، بر وزن و معنی زندلاف است که بلبل باشد. (برهان). بلبل. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مرغ هزاردستان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 243) :
زندواف زندخوان چون عاشق هجرآزمای
دوش بر گلبن همی تا روز نالۀ زار کرد.
فرخی.
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام.
فرخی.
فزایندشان خوبی از چهر و لاف
سرایندشان از گلو زندواف.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 243).
به دستان چکاوک شکافه شکاف
سرایان ز گل ساری و زندواف.
اسدی.
گهی زندواف و چکاوک بهم
سراینده دستان همی زیر و بم.
اسدی.
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامۀ پازند و زند.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان رودبار است که در بخش حومه شهرستان دامغان واقع است و 980 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دهی است از بخش حومه شهرستان اصفهان با 138 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از دیه های اصفهان است در ناحیه قهاب. (از معجم البلدان). دوم ناحیت ماربین (اصفهان) پنجاه و هشت پاره دیه است خوزان و قرطان و درنان و اندوان معظم قرای آن و بحقیقت این ناحیت همچون باغی است از پیوستگی باغستان و دیهها باهم متصل. (نزهه القلوب چ لیدن ص 50)
لغت نامه دهخدا
محبس، خانه و حبس و سجن، جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندواف
تصویر زندواف
سرودگوی، خوش الحان، بلبل، زند خوان زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه حیات دارد و زندگی میکند جاندار حی مقابل مرده میت، کسی که پرتو معرفت و عشق بر دل وی میتابد، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع هندو: شنوده ایم که هندوان خود را در آتش اندازند، هندوستان: بفرمود کز روم و از هندوان سواران جنگ ویلان و گوان... کمربسته خواهیم سیصد هزار ز دشت سواران نیزه گذار. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندواف
تصویر زندواف
((زَ))
سرودخوان، خوش آواز، بلبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندخوان
تصویر زندخوان
((زَ خا))
بلبل، زرتشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هندوان
تصویر هندوان
((هِ دُ))
جمع هندو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندگان
تصویر زندگان
احیاء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندیان
تصویر زندیان
زندیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندان
تصویر زندان
محبس، حبس، قفس
فرهنگ واژه فارسی سره
بلبل، عندلیب، هزاردستان، زردشتی، گبر، مجوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد